ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
عملیات کربلای 8 بود. من سه الی چهار متر با داوود فاصله داشتم. در میان
راه داوود با بی سیم تماس گرفت تا موقعیت منطقه را بپرسد. ما سه نفر بودیم.
از زمین و آسمان آتش می بارید. تماس قطع شد. داوود سعی داشت دوباره با حاج
اصغر صحبت کند. صدای سوت خمپاره مرا به فریاد واداشت.
حاجی! مواظب باش خمپاره؛ و خودم بدون لحظه ای تأمل روی زمین خوابیدم. وقتی برخاستم ترکش خمپاره ی 81 سرش را از بدنش جدا کرده بود.
تن بی سر داوود مقابلم بود. از گردنش خون می جوشید و من فقط توانستم فریاد
بزنم. یا امام حسین (ع).... یا مولا حسین. خدایا... خدایا....