شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

شهید باکری


خداوند از مؤمـטּ اداے تکلیف را می خواهد، نه نوع کار و بزرگی و کوچکے آטּ را.

فقط اخلاص، و با دید تکلیفے به وظیفه توجه کردטּ .

【شهید مهدی باکری】

◥25اسفند63، 30مین سالگرد شهادت بزرگمرد لشکر 31 عاشورا سردار شهید آقا مهدی باکری گرامیباد ◣

  هزاران هزار صلوات تقدیم به روح بلندت
 
اللهم صل علے محمد و آل محمد وعجل فرجهم

پند لقمان

روزی ﻟﻘﻣﺎن به ﭘﺳرش ﮔﻔت اﻣروز به تو 3 ﭘﻧد ﺧواھم داد

ﮐه ﮐﺎﻣروا ﺷوی

اول اﯾﻧﮑه ﺳﻌﯽ ﮐن در زﻧدﮔﯽ بهترین ﻏذای ﺟﮭﺎن را بخوری!

دوم اﯾﻧﮑه در بهترین ﺑﺳﺗرو رﺧت ﺧواب ﺟﮭﺎن ﺑﺧواﺑﯽ!!

ﺳوم اﯾﻧﮑه در بهترین ﮐﺎخ ھﺎ و ﺧﺎﻧه ھﺎی ﺟﮭﺎن زﻧدﮔﯽ ﮐﻧﯽ!!!

ﭘﺳر ﻟﻘﻣﺎن ﮔﻔت ای ﭘدر ﻣﺎ ﯾﮏ ﺧﺎﻧواده ﺑﺳﯾﺎر ﻓﻘﯾر ھﺳﺗﯾم

ﭼطور منﻣﯽ ﺗواﻧم این ﮐﺎرھﺎ را اﻧﺟﺎم دھم؟

ﻟﻘﻣﺎن ﺟواب داد:

اﮔر ﮐﻣﯽ دﯾرﺗر و ﮐﻣﺗر ﻏذا ﺑﺧوری ھر ﻏذاﯾﯽ

ﮐه ﻣﯾﺧوری طﻌم ﺑﮭﺗرﯾن ﻏذای ﺟﮭﺎن را ﻣﯽدھد.

اﮔر ﺑﯾﺷﺗر ﮐﺎر ﮐﻧﯽ و ﮐﻣﯽ دﯾرﺗر ﺑﺧواﺑﯽ در ھر ﺟﺎ ﮐه

ﺧواﺑﯾده ای اﺣﺳﺎس ﻣﯽ ﮐﻧﯽ

بهترین ﺧواﺑﮕﺎه ﺟﮭﺎن اﺳت.

و اﮔر ﺑﺎ ﻣردم دوﺳﺗﯽ ﮐﻧﯽ و در ﻗﻠب آﻧﮭﺎ ﺟﺎی ﺑﮕﯾری

و آﻧوﻗت ﺑﮭﺗرﯾن ﺧﺎﻧه ھﺎی

ﺟﮭﺎن ﻣﺎل ﺗوﺳت . . .

دعا

بدترین احساس زمانیست که خودت هم می فهمی که ازخدا دورشده ای …
ای خدا ای بی پناهان را پناه
رهنمای عاشق گم کرده راه
ره نمی دانیم بنما راهمان
نیستیم آگاه ، کن اگاهمان
ای به هر سوزی تو را ساز دگر
ای به هر سازی تو را راز دگر


شهید رضا قندالی

هر روز کار تازه ای می کرد و بچه ها را شاد نگاه می داشت...
بعد از ظهر بود که من و او در یکی از چادر ها بودیم.
خبر رسید که شب بعد از نماز در حسینیه دعا برگزار می شود.
گفت:میخوای امشب برای همیشه یادت بمونه؟
گفتم:چه نقشه ای داری؟ گفت:شب توی نمازخونه می بینمت!
از چادر بیرون رفت...تا شب ندیدمش.
نماز خوانده شد و بعد از نماز بلافاصله مداح شروع به خواندن کرد.
به جایی رسید که خواست تا چراغ ها را خاموش کنند.
قبل از خاموش شدن چراغ ها،لحظه ای آقا رضا را دیدم که به دیوار حسینیه تکیه کرده بود.
هنوز نمی دانستم چه نقشه ای دارد.
در میان سر و صدای گریه و سینه زنی متوجه آقا رضا شدم که در تاریکی بین بچه ها راه می رود و
 می گوید:گلاب!گلاب!
با خودم فکر کردم ،احتمالا آقا رضا از انجام نقشه اش منصرف شده!دارد به بچه ها گلاب می زند.
به من که رسید شیشه ی گلاب را به دستم داد و گفت:گلاب!
من هم مثل بقیه دو دستم را باز کردم و از نقشه ی او غافل بودم.
او در همان تاریکی توی دستهای من هم گلاب ریخت...
با تمام شدن دعا چراغ ها را روشن کردند.
یک باره دیدم همه ی صورت ها به پهنای دو دست سیاه شده است.
به بغل دستی گفتم:چرا صورتت رو سیاه کردی؟گفت:تو چرا رو سیاه شدی؟
نگاهی به هم کردیم و خندیدیم...همه همینطور بودند.
آقا رضا مقداری جوهر توی گلاب ریخته و با استفاده از تاریکی به همه تعارف گلاب کرده بود.
شهید رضا قندالی

خداحافظ ماه خوب خدا


..خداحافظ ای ماه خوب خداااااااا...........عید شما مبارک ...

خداحافظ ماه پاکی و صفا و صداقت، ماه لحظه‌های بی‌بدیل آمرزش سحری و ثانیه‌های بی‌بازگشت استجابت افطار.

خداحافظ ای ماهی که در آن دست شیطان بسته و راه معصیت و گناه مسدود بود.
 
ادامه مطلب ...

شهادت

چون در تدارکات گردان بودم...
گاهی به من می گفت:«یک کمپوت بده بخوریم!»
من هم کاغذ روی کمپوت را می کندم و درش را باز می کردم و بهش می دادم.
نمی خواستم بفهمد چه کمپوتی است...
همیشه هم کمپوت سیب بهش می دادم،چون کم مشتری بود...
آخرین شبی که با هم بودیم گفت:
«پسته بیار،کمپوت بیار،بیچاره هر چی داری بیار من بخورم.بنده ی خدا من شهید می شم دلت می سوزه!».
قسم خورد که شهید میشه.
من هم این بار کمپوت گیلاس و پسته و چیزهای دیگر بهش دادم.
گفت:«خب،حالا شد.شاید در آخرت یک خُرده بهت توجه کردم.امشب خوب به من رسیدی!» 
گفتم:«چون صبح میخوام برم خط دلم برات سوخت.»
گفت:«نه!میدونم برای چیه.»
دو سه نفر بودیم.از چادر زدیم بیرون و شروع کردیم به گریه کردن...
شب بعد،به یکی از بچه ها گفته بود:«من امشب شهید می شم!».
او هم گفته بود:«حرف مفت نزن !تو رو چه به شهادت؟»
گفته بود:«به حضرت عباس (علیه السلام) من امشب شهید می شم!»
آن برادر روحانی بهش گفته بود:«برای چی قسم حضرت عباس (ع) می خوری؟»
گفته بود:«چه کار کنم!تو حرفم را قبول نمی کنی.به حضرت عباس (ع) من امشب شهید می شم.
هر چی داری بیار بخورم که بعدن دلت نسوزه!».
شهیــــــد شد...همان شب!

صدقه


اگرخواستی صدقه بدهی، همین‌طوری صدقه نده، زرنگ باش، حواست جمع باشد. صدقه را از طرف امام رضا علیه‌السلام برای سلامتی آقا امام زمان‌ عج‌ الله‌ تعالی‌ فرجه‌ الشریف بده. برای دو معصوم است، دو معصومی که خدا آنها را دوست دارد. ممکن نیست که خداوند این صدقه را رد کند. تو هم اینجا واسطه‌ گری ات را می‌کنی. تو واسطه‌ای و همین حق واسطه‌ گری است که اجازه می‌دهد تو به مراحل خاص برسی.
حاج آقا مجتبی تهرانی


اربــاً اربــاً


چشمانش را به آسمان دوخته بود و حسابی رفته بود تو فکر. گفتم: چیه! محمد... نکنه بریدی؟!

خیلی آرام، در حالی که بغض در گلو داشت گفت: بالاخره نفهمیدم ارباً ارباً یعنی چه ، میگن آدم مثل گوشت کوبیده میشه! میدونی؟ یا باید وقتی از این عملیات برگشتم برم حسابی کتاب بخونم و بپرسم تا بفهمم، یا این که همین جا بهش برسم!

دیگه به خط رسیده بودیم. از تویوتا پیاده شدیم و پس از هماهنگی، به طرف دشمن صف آرایی کردیم...

توی بهشت زهرا ، وقتی بدنش را می خواستند توی قبر بگذارند، دیدم جواب سوالش را وقتی توپ روی سنگر می خورد و تمام سنگر روی سرش خراب میشود، گرفته...

راوی : رزمنده دفاع مقدس حاج طالبی

دعای یا من ارجوه

ایام رجب المرجب بود و مناسب دعای یا من ارجوه لکل خیر ،تا آخر.
اوایل خیلی خوب آشنایی نداشتیم با انواع دعاها،به این نحو که  مناسبت ها را بشناسیم یا جزییات راز و نیاز را.
حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند توضیح می داد که وقتی
به عبارت "یا ذوالجلال والاکرام"رسیدید،در ادامه ی آن جمله ی"حرم شیبتی علی النار"می آید
با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید.
هنوز حرف های حاجی تمام نشده،
شیطنت یکی از بچه ها گل کرد و از انتهای مجلس برخاست و گفت :
«اگر کسی محاسن نداشت،چیکار کند؟؟»
حاجی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت:
محاسن بغل دستی اش را بگیرد.چاره ای نیست،فعلا دو تایی استفاده کنند تا بعد...
منبع:خاطره از ماه رجب وبلاگ وصال شهدا

مرگ

صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران از او خواستند
که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید.

پس از نماز مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.

بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. سپس خطاب به جماعت گفت:

مردم! هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد

مرد، برخیزد! کسى برنخاست.

گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز

کسى برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما

براى رفتن نیز آماده نیستید...

الهی و ربی من لی غیرک

فقط یک سحر دیگر باقیست........ 
و..... دوباره آغاز میشود هیاهوی دنیای بی رمضان...... 
من می ترسم خدااااا؛ 
از شیطانی که در بندش کرده ای،،،، 
از نَفْسی که سرکشی خواهد کرد،،،، 
و از تمام آنچه که مرا از آغوش تو خواهد گرفت......
 خدا فقط یک سحر مانده..... 
و احیاهای مضطرانه ما نیز قلب بیمارمان را شفا نداده است..... 
چه کنم با درد بی پایان دلم...... 
چه کنم با ناله های بی سرانجام قلبم..... 
چه کنم با این همه سیاهی ؛ خدا ....

نیایش

" خداوندا "
آرامم کن همان گونه که دریا را
پس ازهرطوفانی آرام میکنی
راهنمایم باش که دراین چرخ وفلک
روزگار بدجورسرگیجه گرفتم
ایمانم راقوی کن 
که تو را درتنهای ام گم نکنم
" خداوندا "
من فراموش کارم اگر گاهی 
یا لحظه ای فراموشت کردم 
توهیچ وقت فراموشم نکن
" خداوندا " 
رهایم مکن حتی اگرهمه رهایم کردن
" خدایا دوستت دارم "

پلاستیک به جای ساک ورزشی



حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.
ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.
ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.
البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد.
 شادی روح همه ی شهدا و امام شهدا و بلاخص این شهید بزرگوار- ابراهیم هادی- صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

شهید امیر نظری

شوخ طبع و با نشاط بود...
می گفت:بچه ها حالا که قرار است به مرخصی برویم،
شب منزل ما باشید تا صبح با وضع آراسته ای به دیدن خانواده اتان بروید.
نیمه شب بود.زنگ منزل به صدا در آمد...
امیر دزدکی سرش را به داخل آورد و با صدایی آرام گفت:
«سه چهارتا از بچه ها امشب منزل ما هستند،لطفا غذا»
وقتی در باز شد،دیدم یک گروهان نیرو پشت سرش به راه افتادند.
بیست نفری می شدند.به سرعت به آشپز خانه رفتم.املتی آماده کردم...
چون بچه ها خسته بودند،خیلی زود خوابشان برد...
نزدیک اذان صبح شد...
بچه ها یکی بعد از دیگری،برای اقامه ی نماز بلند می شدند هر کدام به چهره ی آن یکی خیره می ماند.
جز امیر همگی صورتشان قرمز بود.فریاد کمک خواهی امیر ما را از خواب بیدار کرد.
وقتی پدرش به طبقه ی بالا رفت...
متوجه شد که امیر شبانه لوازم آرایشی را پیدا کرده و تک تک بچه ها را آرایش می کند.
آنها هم چون دیدند،همگی رنگی شده اند،جز امیر او را به باد کتک می گیرند.
امیر همانطور فریاد می زد:«بابا!می خواستم شما را با چهره های آراسته به خانه اتان بفرستم»  
شهیـــــــــــــد امیر نظری ناظر منش

شهید تورجی زاده

 

سالگرد ولادت پرنور شیر مرد ایرانی مداح سینه سوز اهل بیت

شهید محمد رضا تورجی زاده

مبارک باد

 

 

 

میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست

و در میان این روزهای شتابزده, عاشقانه تر زیست. میلاد تو معراج دستهای من است

وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم  

 


 

 

 

 

تو به این دنیا آمدی تا آسمانی شوی

تا آسمانی شوی و از نور وجود تو زندگی ما نیز روشن گردد

 

نام ،نام خانوادگی:
محمد رضا تورجی زاده
ولادت: 1343/4/23
شهادت: 1366/2/5
مکان شهادت:
بانه،منطقه عملیاتی کربلای 10
مزار شهید:
گلستان شهدای اصفهان
روبروی فروشگاه فرهنگی شاهد

 


دادگاه دل

من؛ متهم. دارم میرم سمت دادگاه.

دادگاه، همین جاست تو دلم..
قاضی، عقلم. فکرم.


دادستان، وجدانمه.
بالاخره رسیدیم. وکیلم با یه پرونده از بهونه های همیشگی کنارم نشسته. یه کم عصبی و مضطربه.


دادستان نگاهشو رو من دقیق تر می کنه.


قاضی: جلسه رو شروع می کنیم. (...)متهم به انجام گناه می باشدو شاکی خصوصی خود ایشون هستند. پرونده گذشته از این ها رسیدگی می شه. جناب دادستان! توضیحات بیش تر لطفا.


دادستان: اوهوم، بله. از اونجایی که هنگام وقوع جرم من هم اونجا بودم و از نزدیک شاهد ماجرا بودم فکر می کنم دیگه جای صحبت اضافی نباشه. در ضمن ایشون شریک جرم هم نداشتن.


وکیل: جناب قاضی اعتراض دارم! ممکنه فرد دیگه ای در اون زمان اونجا بوده باشه که دادستان قادر به دیدنش نبودند.

قاضی: اعتراض وارده.


داداستان: چی میخواید بگید؟!
وکیل: شیطان جناب قاضی! شیطان!


دادستان: یعنی متهم اقفال شدند؟
وکیل: اقفال نه وسوسه شدند.


دادستان: اقفال یا وسوسه، چه فرقی میکنه؟ در هر صورت چطور یک انسان بالغ به همین راحتی مورد اقفال یا همون وسوسه قرار می گیرد وقتی که وجدان هم داره؟ شما دارید حضور منو زیر سوال می برید.


وکیل: خوب شد یادآوری کردید. شما به جای تماشای جرم باید مانع ارتکاب جرم می شدید. وظیغه ی شما اینه. این طور نیست؟


دادستان: بله اما متهم در اون لحظه به من توجهی نداشت!!!
وکیل: شاید شما به اندازه ی کافی سعی نکردید.


دادستان: اعتراض دارم جناب قاضی؟ ایشون من رو متهم می کنند. در صورتیکه کسی که گناه رو مرتکب شده این جا نشسته.


قاضی: اعتراض وارده. از متهم می خوایم که دفاعیاتش رو بیان کنه.


متهم یعنی من آروم بلند می شم. نمی ترسم. چون می دونم هیچ کس جز من سزاوار مجازات نیست.من؛متهم: من همین جا اعتراف می کنم که هیچ شریک دیگه ای نداشتم. به گوشزدهای وجدانم توجه نداشتم. واینکه...و...واینکه من گنــاهـ کــارم...


صدای همهمه فضای دلم رو پر کرد. چهره ی وکیل سرخ شد. غضبناک به من نگاه می کنه.
بعد از چند لحظه...دادستان: خوب. عالیه که بدون هیچ بهونه ای تکلیف دادگاه رو معلومم کردید. ولی ما دوست داریم بدونیم که چرا این کارو انجام دادید.


متهم: من...آه نمیدونم چی شد. کاملا مطمئنم که اون موقع هوشیار بودم. نـ ... نمیدونم. هیچ دلیلی ندارم. میدونستم که از این کار نه مزدی می گیرم نه به چیزی می رسم و نه اینکه اگه انجامش ندم چیزی رو از دست می دم. اما حالا...چیزای باارزشی رو از دست دادم.



من گناهکارم. منو مجازات کنید قبل از اینکه برم پیش خدا. اونجا دیگه نمیتونم سرمو بالا بگیرم. من پشیمونم. از مجازات هم نمیترسم از این میترسم که این دادگاه برای هزارمین بار تشکیل بشه. ازاینکه بازم گناه توی دلم خراش بذاره. من نگرانم از خودم. من از خودم می ترسم...


بغض دارم ولی گریَم نمیاد. سکوت عجیبی تو دادگاه دلم پراکنده شده.
___ __ _
قاضی: طبق اعترافات متهم و ضمن اظهار پشیمانی شون، و با در نظر گرفتن قوانین


خداوند؛ چنانچه متهم توبه کرده به انجام گناه اصرار نکند و در صورت عدم تکرار گناه ایشان بخشیده می شوند.


آیا شرایط رو می پذیرید؟
من(هنوز متهم): بله ولی هنوز شاکی منو نبخشیده.
دادستان: بله اما رسیدگی به این نوع شکایات از حیطه ی کاری ما خارجه. در واقع شکایت شما رسمی نیست.
من: ولی من میخوام پاک بشم. منو مجازات کنید. من گناهکارم!
قاضی: یعنی شما قصد دارید که جرم رو ادامه بدید؟


من: نه.نه. من میخوام از این جراحت که روی قلبمه خلاص شم. میخوام پاک بشم.
قاضی: به هر حال ضمن قبول شرایط متهم آزاد است. ختم جلسه.


باورم نمیشه. همه بلند شدن و دارن می رن. اما من...من نمیخوام این کارو ادامه بدم. باید یه کسی رو حداقل واسه مراقبت از من میذاشتن.(هان؟!)


پشت سرم دادستان وایستاده. با مهربونی نگام میکنه: ببین. من کنارت هستم. اما اگه می خوای دلتو پاک کنی باید بری پیش کسی که آزادت کرد.


دادستان رفت. همه رفتن. من تو دادگاه خالی وایستادم. چی کار کنم؟ شرم دارم ازاینکه به خدا نگاه کنم. خجالت می کشم.


اما انگار یه چیزی داره منو می بره سمت خدا. خدا جون! من دارم میام تا پاک بشم. دستمو بگیر


خدای من ...

خدای من
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم
هم خود را و هم تو را آزار میدهم
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی
و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ”
خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن


برداشتی از سخنان حاج آقای دولابی عزیز


                :b


 دست خدا هنوز توی آب و گلِ است، پس تو هم به خدا بگو خدایا درستم کن و عیب و نقص هایم را برطرف کن و مرا به کمال برسان.

 سؤال نکن، شاید خدا به تو بفهماند . گدایی نکن، شاید خدا غنی ات کند. به قلبت فشار نیاور، شاید خدا مشکلت را رفع کند. چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی، یک شاید کنار زندگی ات بگذار.


هر وقت خواستی کار خوبی بکنی و راه بندان شد و ممکن نشد آن را انجام دهی، نیتت را رسیدگی کن. شاید صدمه ای خورده است و صرفاً بر ای خدا نیست و الاّ اگر با صاحبخانه کار داشته باشی، بر عهده ی اوست که موانع را از جلوی راهت برطرف کند.


 در هر شبانه روز لااقل یک سجده ی طولانی داشته باشید. هیچ عبادتی مثل سجده نیست.


 اگر دنبال رفیق بی عیب بگردی، بی رفیق باقی می مانی. البته بد هم نیست، چون آن وقت خدا رفیقت می شود. یا رفیق من لا رفیق له. ای رفیق کسی که رفیقی ندارد.


مادرت را ببوس، دستش را بوسه بزن، پایش را ببوس، تا به گریه بیافتد. وقتی گریه افتاد، خودت هم به گریه می افتی. آن وقت کارت روی غلتک می افتد و همه ی درهایی را که به روی خود بسته ای، خدا باز می کند. اینکه فرمود بهشت زیر پای مادر است یعنی تواضع کن.


 زور کسی به نفسش نمی رسد و از آن شکست می خورد. اما اگر از نفست شکست خوردی، جای نگرانی نیست؛ پشت در بنشین و زانوهایت را به بغل بگیر، خدا تو را بر نفست غالب می کند. هر وقت دیدی راه نداری، چند دقیقه پشت در بنشین، خدا در را باز می کند...


 مواظب باش هر جا که می روی، طالب خیر باشی، چون در آن صورت خداوند آنچه را طالبش هستی، از در و دیوار بر تو می بارد.

دل نوشته برای خدا

دل نوشته برای خدا

خدا جون منم دل دارم …  ببین گرفته …

خودت نظری کن خدای مهربونم

تو گفتی هیچی به اندازه اشک چشم بنده گناهکار و پشیمونم برام ارزش نداره

خداجونم  به همین اشک هام قسمت می دم کمکم کنی و پر رویی منو ببخشی

منو ببخش که اینجوری باهات حرف می زنم به خودت قسم قصد جسارت ندارم

تو خودت با مهربونیات منو پُر رو کردی

خدایا تنهام نذار و دستم رو بگیر

خدایا منو حتی برای یه لحظه رها نکن

خدایا ....

خدایا...

خیلی دلم گرفته برای همه چی و همه جا برای چیزایی که از دست دادم و چیزایی که دوس دارم داشته باشم وندارم ولی هیچوقت بدستشون نمیارم تلاشی برای بدست آوردنش نمیکنم فقط میگم کاش کاش کاش......

میگم خدایا ببخشید اشتباه کردم دیگه انجامش نمیدم دیگه سمتش نمیرم  ازم بگذر اگه دیگه رفتم ولی فقط همون لحظه است فقط همون وقت که دارم از شهدا میخونم فقط زمانی که دارم تو خوندن دعای کمیل میگم الهی و ربی من لی غیرک فقط موقعی که گره کور به کارم میفته و دست به دامن خدا و ائمه میشم ولی وقتی همه چی تموم میشه منم یادم میره چه قولی دادم و چه عهدی بستم هی توبه میکنم هی توبه را می شکنم دیگه مثل آب خوردن شده برام حالا کی این آب تو گلوم گیر کنه و خدا بزارتم تو خماری نمیدونم؟؟!!!

نماز میخونم نمیگم نماز نمیخونم ولی نمازی که برای رفع تکلیف نمازی که میخونی که فقط بگی خوندمش خودمم نمی فهمم چی خوندم تا میام ببینم کجام می بینم دارم سلام میدم زودم جانمازو جمع میکنم خدایا خیلی باهات کار دارم ولی وقت ندارم برات مگه میذارن مگه وقت میشه بیام سمتت مگه نفسم میتونه نه بگه نه خدا من فقط یاد گرفتم به تو بگم نه  خدایا هنوز یاد نگرفتم کجا بگم باشه کجا بگم نه به شیطان میگم باشه هر چی تو بگی ولی به تو میگم نه خدایا عمرم رفت کی میخوام یاد بگیرم جای این دو کلمه کجاست خدایا خسته شدم از بس گفتم شهدا شرمنده ام ولی دلشون خون کردم خدایا خسته شدم از بس گفتم خدا چاکرتم دوسد دارم ولی به حرفت نبودم همه اش میگم لعنت خدا بر شیطون ولی همه اش دارم میرم سمتش فقط حرف میزنم همین دلم هنوز با زبونم یکی نشده گاهی اوقات میگم بمیرم بهتره اینه که هر روزم بدتر از دیروزم باشه میگم امام زمانم بیا منتظرتم ولی هیچ کاری برای اون فرج نکردم قدمی برنداشتم خدایا نجاتم بده خدایا اونقدر دستمو محکم بگیر ک نتونم ول کنم دستتو خدایا اینقدر روی من تسلط داشته باش که فکر هیچی تو سرم نباشه خدایا من ضعیفم خدایا کمکم کن دیگه باعث رنج دیگران نباشم نمیخوام باعث به گناه افتادن کسی باشم خدایا محبتتو تو دلم اونقدر بنداز که جای هیچی نباشه فقط همینو میخوام و بس خدایا تشنه محبتت هستم هیچی نمیخوام خدایا نگذار رهات کنم نگذار ازت دور بشم کمکم کن

خداجونم فقط ازت ی سوال دارم مگه تشخیص مزه تلخ و شیرین سخته ؟؟؟!!!

که من نمیتونم تشخیص بدم گناه تلخ و محبت تو شیرین !!!؟؟؟


الهی ....



 الهی ...

سه خصلت است که نمی گذارد از درگاهت چیزی بخواهم ،

و فقط یک خصلت است که مرا به آن ترغیب می کند ؛
آن سه خصلت عبارتند از :
فرمانی که داده ای و من در انجامش درنگ کرده ام ،
و کاری که مرا از آن نهی فرمودی ولی من بدان شتافته ام ،
و نعمتی است که عطا فرموده ای ولی من در شکرگزاریش کوتاهی نموده ام ...


و اما تنها مساله ای که مرا به سویت می خواند :

تفضل و مهربانی تو به کسی است که به آستانت روی آورده ،
و چشمِ امید به تو بسته است ...

همه ی لطف و احسانت از روی تفضل ،
و همه ی نعمتهایت بی سبب و بدونِ زمینه ی استحقاق است ...

وصیت نامه شهید اکبر ملکی نوجده‌ای

پدر و مادرم، وظیفة شما بسیار سنگین است، و همة شما باید فدای اسلام شوید. سعی کنید جهاد اکبر کنید و به دنبال آن، در همه‌حال، جهادهای دیگر و مبادا زن و بچه یامال این دنیا شما را فریب دهد. این دنیا زرق و برق شیطان است. و هر لحظه انسان را به طرف جهنم سوق می‌دهد. بترسید از جهنمی که روز قیامتش فقط هزار سال است. از جهاد در راه خدا غافل نشوید که عاقبت شومی دارد. و از شما می‌خواهم که از مسیر ولایت‌فقیه زمان خارج نشوید و گوش به فرمان او باشید و کتاب‌های شهیدان بزرگ اسلام، یعنی مطهری و دستغیب، را بخوانید.


فرازی از وصیت‌نامه شهید اکبر ملکی نوجده‌ای

حواسمان به دلهایمان باشد: "آلوده اش نکنیم"

 زبان تنها عضویست که

  هم رنج بی پایان به همراه دارد

  وهم گنج بی پایان

 بیایید حواسمان باشد که: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ "ﺯباﻥ "ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ و

ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ

ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ و با ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ

ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ و ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ

ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ و ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ

ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸوداز جدایی ها جلوگیری کرد و

با همین زبان میشود  جدایی انداخت .

با همین زبان میشود آتش زد

و با همین زبان میشود آتش را خاموش کرد

حواسمان به دلهایمان باشد: "آلوده اش نکنیم"

بیاید ارزش این را بدانیم که: نبودنها،دوربودنها و ندیدنها

هرگزبهانه ای نمیشودبرای از یاد بردن دوستان

امام رئوف


زیر بال و پـرم را بگیر
که یک عمر
از دوریِ راه،
برایت ای رئـوف
بال بال زده ام!

جوک های قومیتی

یه لره میشه احسان کامرانی استاد دانشگاه هاروارد و مخترع قرنیه مصنوعی چشم
یه لره میشه شهید بهنام محمدی. اولین نوجوان 13 ساله شهید راه وطن
یه لره میشه حسین پناهی که یادش در خاطره ایرانیان زنده میمونه
یه لره هم میشه دکتر ملک حسینی تنها پزشک پیوند کبد در آسیا
یه لره میشه سردار بی بی مریم بختیاری فرمانده سپاه بختیاری
یه لره میشه بانو قدم خیر رهبر مبارزان عشایر در مقابل انگلیس
یه لره میشه پرفسور موسیوند و قلب مصنوعی رو اختراع میکنه
یه لره میشه آیت الله العظمی بروجردی مرجع بزرگ شیعیان
یه لره میشه پرفسور کرم زاده استاد جهانی ریاضی
یه لره میشه پرفسور ماهر مغز سوم فیزیک جهان
یه لره میشه سردار اسعد بختیاری فاتح تهران
یه لره میشه مهرداد اوستا نویسنده و شاعر
یه لره میشه اریوبرزن فرمانده ارتش داریوش
یه لره میشه دکتر عبدالحسین زرین کوب
یه لره میشه پرفسور جعفر شهیدی
یه لره میشه قیصر امین پور
یه لر ه میشه کریم خان زند
یه لره میشه باباطاهر
یه لره میشه علی مردان خان که به ارتش رضا خان میگه
هر عقابی بخواهد از آسمان این کشور عبور کند باید پرهایش را باج بدهد
یه روزی یه ترکه، یه عربه، یه قزوینیه، یه آبادانیه، یه اصفهانیه، یه شمالیه، یه شیرازیه...
.
.
.
مثل مرد جلوی دشمن وایستادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمون نکنه
لره...........شهید محمد بروجردی بود
ترکه.......... شهید مهدی باکری بود
عربه......... شهید علی هاشمی بود
قزوینیه...... شهید عباس بابایی بود
آبادانیه...... شهید طاهری بود
اصفهانیه.... شهید ابراهیم همت بود
شمالیه...... شهید شیرودی بود
شیرازیه...... شهید عباس دوران بود

پدر و پسر

طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... 
یکی از این شهدا نشسته و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگری را که لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, معلوم بود که شهید دراز کش مجروح شده بوده است. هردو پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است...
 پدری سر پسر را به دامن گرفته است...
السلام علیک یااباعبدلله الحسین
شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر...
شکلک گلشکلک گلشکلک گلشکلک گل

وصیت نامه شهدا

"... و شماها بگویید به این جنایتکاران آمریکایی، به این اسراییل غاصب و آدم کش و به این روسیه ی حیله گر و به انگلیس مکار که ماها رفتیم و داریم می رویم تا سیل خون راه بیندازیم تا شماها را در آن غرق کنیم."
وصیت نامه شهید مهدی یخچالی
سفارش من به شما این است که پشتیبان ولایت فقیه باشید و از امام حمایت نمایید. از روحانیت و دولت حمایت کرده و با کسی که این دو را تضعیف کند به شدت برخورد نمایید. 
به خدا قسم که اگر دشمنان مرا بکشند و خونم را بر زمین ریزند در قطره قطره خونم نام مقدس خمینی را می بینند. ای برادران، خط آل محمد و علی را روش و منش خود قرار دهید و مبادا از این راه بیرون روید که شکست شماها در این صورت حتمی است. ای خواهران، این شعر را الگوی خودتان قرار دهید. 
ای زن به تواز فاطمه اینگونه خطاب است 
ارزنــده ترین زینت زن حفـظ حجاب است
وصیت نامه شهید احمد گلزاری

دعاى روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان

نایت اسکین

بسم الله الرحمن الرحیم 

اللهمّ اغسِلْنی فیهِ من الذُّنوبِ وطَهِّرْنی فیهِ من العُیوبِ وامْتَحِنْ قَلْبی فیهِ بِتَقْوَى القُلوبِ یا مُقیلَ عَثَراتِ المُذْنِبین.
خدایا بشوى مرا در این ماه از گناه و پاکم نما در آن از عیب‌ها وآزمایش کن دلم را در آن به پرهیزکارى دل‌ها اى چشم پوش لغزش‌هاى گناهکاران.
 
اللهم صل علی محمد وال محمد
نایت اسکین