شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

حرف خدا ...



خدایا من به عنوان بنده حاجتم را گفتم
امیدوارم اگر قرار به برآورده نشدنش هست
از حکمت تو باشد تا بی لیاقتی من . . .
پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم….
با تو رازی دارم !..
اندکی پیشتر اَی ..
اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.
… زیر چشمی به خدا می نگریست !..
محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .
نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..
یاد من باش … که بس تنهایم !!.
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!
به خدا گفت :
من به اندازه ی ….
من به اندازه ی گلهای بهشت …..نه …
به اندازه عرش ..نه ….نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!
اَدم ،.. کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت !…
راهی ظلمت پر شور زمین ..
زیر لبهای خدا باز شنید ،…
نازنینم اَدم !… نه به اندازه ی تنهایی من …
نه به اندازه ی عرش… نه به اندازه ی گلهای بهشت !…
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!

خدا و بنده ...


خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است. بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم. خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان. بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم… خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان بنده: خدایا سه رکعت زیاد است خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟ خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد! خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده
او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود! خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو
نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟ خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی

من آنچنان گوش فرا میدهم

که انگار همین یک بنده را دارم

و تو چنان غافلی که

گویا صد ها خدا داری

اربعین حسینی



بسوز ای دل که امروز اربعین است  / عزای پور ختم المرسلین است

قیام کربلایش تا قیامت  /سراسر درس، بهر مسلمین است

اربعن حسینی تسلیت باد

شب یلدا در سنگر شش متری،در ۱۰۰ متری عراقی‌ها

سفره‌ای پهن کردیم و توی آن آینه، قرآن، کاسه آب و اسلحه گذاشتیم و عکس همرزمان شهیدمان را هم به کنارشان قرار دادیم؛ آن سفره شب یلدا هیچگاه از ذهنم پاک نمی‌شود و شب خاطره‌انگیزی شد.

به گزارش فرهنگ نیوز، جاوید فولادزاده جانباز ۳۵ درصد دفاع مقدس به ذکر خاطراتی از گذراندن شب یلدا در جبهه پرداخته است که به نقل از وبلاگ ناورد با هم میخوانیم:

 

سال ۶۵ و در شب یلدای آن سال ما در منطقه “علی شرقی، علی غربی” و تپه ۱۶۰ بین دهلران و موسیان ایران و مرز عراق در سنگری تنها به وسعت ۶ متر و در فاصله کمتر از ۱۰۰ متری با نیروهای عراقی بودیم و چون در تیررس عراقی‌ها بودیم سقف سنگر را بسیار پائین آورده بودیم تا از دور دیده نشود. وی ادامه داد: در آن شب ۱۵ نفر بودیم و چون سنگرمان کوچک بود به سختی کنار یکدیگر نشستیم. اما سفره‌ای پهن کردیم و توی آن آینه، قرآن، کاسه آب و اسلحه گذاشتیم و عکس همرزمان شهیدمان را هم به کنارشان قرار دادیم؛ آن سفره شب یلدا هیچگاه از ذهنم پاک نمی‌شود و شب خاطره‌انگیزی شد. 

 

در آن شب توسط یکی از بچه‌های اهواز، هندوانه‌ای تهیه شد، من نیز تخمه و پسته‌ای که یک ماه قبل وقتی در مرخصی بودم تهیه کردم، را توی سفره گذاشتم و بچه‌های شمال هم چند دانه ازگیل و گلابی جنگلی آوردند. سوغات بچه‌های طارم زنجان هم زیتون بود.

بیوک آذری زبان نیز نُقل‌های معروف و خوشمزه از ارومیه آورده بود و خلاصه هر کسی به نحوی نقشی در آماده کردن سفره شب یلدا آن هم در شرایط سخت منطقه و در فاصله کمتر از ۱۰۰ متر با عراقی‌ها ایفا کرد. این‌ها همه در شرایطی بود که ما باید برنامه‌مان در ۴۰ دقیقه تمام می‌شد و به دلیل نزدیکی با نیروهای عراقی نگهبانی هم می‌دادیم.

 

قرار بود سه روز بعد از آن شب به یادماندنی عملیات بزرگ “نهر عنبر” توسط نیروهای سه‌گانه ارتش، سپاه و بسیج در منطقه دهلران و موسیان علیه نیروهای عراقی انجام شود. آن شب در کنار سفره یلدا ضمن اینکه هر کس در فضای صمیمی لطیفه‌ای شیرین یا خاطره‌ای از دوست شهید خودش تعریف می‌کرد. وی افزود: در پایان همگی با خواندن دو رکعت نماز از خدای بزرگ خواستیم تا در این شب که جزء فرهنگ ملی و باستانی ما است و خانواده‌های ایرانی در کنار هم جمع شده‌اند ما را دعا کنند تا در این عملیات مهم پیروز شویم؛ چه حالت روحانی و وصف‌ناشدنی بود وقتی بچه‌ها با دادن نامه خود به یکدیگر وصیت می‌کردند هر کس که زودتر شهید شد دیگری نامه‌اش را به خانواده‌اش برساند و این عملیات هم با پیروزی ما همراه شد.

شب یلدا در جبهه


رزمنده ها هم اوقات فراغت داشتند، کارهای روزانه شان را می کردند و خیلی وقت ها که نیازی به جنگ و دفاع نبود، سلاح هایشان را کنار می گذاشتند و می شدند عین بقیه آدم های پشت جبهه. به کارهای روزانه می رسیدند، ورزش می کردند، مطالعه می کردند.

سروصورتشان را صفا می دادند و بعضی های دیگر هم هوای همرزمانشان را داشتند و مشغول کارهای خدماتی می شدند. هرکسی با هر مهارتی تلاش می کرد به رزمندگان دیگر کمک کند. یکی نانوایی بلد بود، یکی کفاشی، یکی خیاط بود و یکی دیگر استاد سلمانی.

یکی از رزمنده های دوران دفاع مقدس  خاطراتش را از شب بلدای سال 61 اینگونه بیان می کند: بعد از اینکه نماز مغرب و عشاء را خواندیم و طبق معمول  همه شب زیارت عاشورا خوانده شد، به چادر هایمان رفتیم و منتظر شدیم على بى غم  که مسؤل تدارکات بود شام را از قرارگاه بیاورد.

من با یکى از دوستان به نام عباس صفادل کنار چادرمون پیاز کاشته بودیم و خیلى خوب سبز شده بود، من مقدارى از آن پیازچه ها را چیدم و در روغن سرخ کردم و چند تا تخم مرغ که از قبل در چادر نگهدارى کرده بودیم را نیز اضافه کردم و سپس خرماها را نیز به آن افزودم و غذاى بسیار لذیذى شد که به اتفاق خوردیم .

اون شب همه بعد از خوردن شام با فرمانده گردان و بقیه به چادر فرماندهى و سپس تبلیغات رفتیم تا شب یلدا کنار هم باشیم.

خیلى عجیب بود که حتى یک لحظه هم از اینکه از خانواده دور هستیم ناراحت نبودیم. وقتى در چادر جمع شدیم هر کدام از بچه ها از عملیات هایى که در آن شرکت کرده بودند تعریف می کردند از شکار تانکها با آر پى جى هفت تا زدن هواپیماهاى دشمن توسط دوشکا ...

بسته هاى کوچکى که از طرف کمک هاى مردمى که آجیل فرستاده بودند را باز کردیم  و از کمپوت ها به عنوان میوه شب یلدا براى یکدیگر تعرف میکردیم .

از شب قبل قرار شده بود بچه ها را براى آشنایى منطقه در شب براى مقدمات عملیات آماده کنیم، من که در طول روز با فرمانده گردان، شهید ساربان نژاد و مسؤل دسته ها شهیدان رضا عزتى و عادل صراف نژاد و شهید محمد مظهرى که مسؤل تعاون بود و چند نفر دیگر براى شناسائى منطقه رفته بودیم و کاملأ از نقطه صفر و نقطه قرمز عبور کردیم و تا نقطه رهائى منطقه را رصد کرده بودیم و با برنامه ریزى قبلى و آمادگى لازم منتظر شدیم همه بخوابند، بدون اینکه خودمان بخوابیم، حال آنکه بسیار فعالیت کرده بودیم ولى خستگى را نمی فهمیدیم.

بچه ها را بیدار کردیم و به ستون یک در حالى که بیسیم چى در جلو و عقب و من که آن شب به عنوان بلد چى گردان  بودم در کنار فرمانده گردان  براى شناسائى منطقه به حرکت افتادیم و تا صبح پیاده روى کردیم.

در میان افراد که متاسفانه نامشان را فراموش کردم پیرمرد هفتاد و پنج ساله و نوجوان چهارده ساله به چشم میخوردند که همگى از روحیه اى برخوردار بودند که انسان در کنار آنها اصلأ احساس خستگى نمی کرد.

وقتى از مناطق شناسائى بازگشتیم دقیقأ صبح شده بود که نماز صبح را به جماعت خواندیم و به چادرها رفتیم و همه خوابیدیم که می توانم بگویم که آن شب یکى از بهترین شب یلدا هایم بود که از خواندن شاهنامه خبرى نبود و هیچ کس براى کسى فال حافظ باز نکرد، در آن شب از انار و هندوانه خبرى نبود، در آجیلى که مردم فهیم ما برایمان فرستاده بودند از تخمه نیز خبرى نبود ولى نامه هایى که لابلاى آجیل ها بود ما را سخت سرگرم کرده بود.

مناجات با خدا


سکوتم را نبین، دستانی خالی و دلی پر از گناه دارم


آن را پر کن و این را خالی

 
در لحظه دلشکستگی ، دلت را به ” خدا ” بده


او بهترین مونس است


همیشه برای تو وقت دارد و هیچ گاه دل تو را نمی شکند . . .

پروردگارا


شادی امروزم را به خاطر نادانی دیروزم ازدست

دادم


 نادانی امروزم را بگیر تا شادی فردایم را از دست

ندهم . . .

حرف های خداوند با بنده




آدم ای دردانه و مخلوق من

ای وجودت از وجود و روح من

خاک بودی قامتت آراستم

بهترین‌ها را برایت خواستم

روح خود را در وجودت کاشتم

طینت قدسی بر او افراشتم

وصله‌ای از خود به جانت دوختم

علم اسماء خدا آموختم

تا که نفست را نکو آراستم

هر ملائک را به کرنش خواستم

چون ملائک سجده بر آدم نمود

کل مخلوقات حسنش را ستود

تو همان گشتی که من می‌خواستم

بهترین مخلوق را آراستم

آدم ای دردانه عرش بقا

وصل نزدیک است سوی ما بیا

هیچ دانی در جهان نقش تو چیست

خوب بنگر خالق و رب تو کیست

گر منم معبود تـو، با من شوی

محرم سر و علوم من شوی

حال داخل شو تو در رضوان من

تا ابد هستی کنون مهمان من

پاسخ آری در آن روز الست

آخرین راه نجات آدم است

لبخند خاکی چیلات


گویا راننده تویوتا خبر نداشت که لشکر در حال عقب نشینی بود. چند نفر از بچه ها با دیدن ماجرا رو به راننده تویوتا با صدای بلند گفتند: «کجا داری می روی؟! همه بچه ها در حال عقب نشینی هستند، سریع برگرد!»...

قلبی خالی از علائق دنیا

     سردار شهید ناصر بهداشت «فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا(ع) لشکر ویژه 25 کربلا»


شهدا شرمنده ایم...


چه داریم که به آسمانیان بگوئیم ؟

اینکه به مسئولیتمان عمل کردیم ؟

اینکه از دینمان حفاظت کردیم ؟

اینکه رهبرمان را تا پای جان یاری کردیم ؟

اینکه ......

.......

.

تنها چیزی که  داریم اینست ...

شهدا شرمند ه ایم ...


دسته گلها می روند از یاد


آری دسته گلها می روند از یاد ........

چه اهمیتی دارد ؟

وقتی خود خدا آنان را گلچین کرده ..

بقیه ی انسانها که ارزشی ندارند در مقابل ارزش خدا  ........

ملاک آنان رضایت خدا بود و  ملاک ما برای انجام کارهایمان ...

شهید 16 ساله


دفترچه شهید 16 ساله که گناهان هر روزش رامینوشت.

شنبه:بدون وضو خوابیدم

یکشنبه:در جمع بلند خندیدم

دوشنبه:وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم

سه شنبه:نمازم را سریع خوندم

چهارشنبه:فرمانده در کارکردن از من پیشی گرفت

پنج شنبه:ذکر روز را فراموش کردم

جمعه:بجای هزار صلوات هفصد صلوات ف
رستادم

درد و دل مجنون با خدا


 یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
*
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
*
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
*
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
*
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
*
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
*
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
*
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
*
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
*
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
*
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
*
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
*
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
*
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
*
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
*
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
*
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

خدای مهربونم


گفتم: خدایا از همه دلگیرم گفت: حتی از من؟

گفتم: خدایا دلم را ربودند؛  گفت: پیش از من؟

گفتم: خدایا چقدر دوری ؛   گفت: تو یا من؟

گفتم: خدایا تنها ترینم  ؛     گفت: پس من؟

گفتم: خدایا کمک خواستم  ؛گفت: از غیر من؟

گفتم: خدایا دوستت دارم ؛  گفت: بیش از من؟

گفتم: خدایا اینقدر نگو من ؛گفت: من توام  و تو من...

لعنت بر ...



گفتم: لعنت بر شیطان
لبخند زد
پرسیدم: چرا می خندی؟
پاسخ داد: از حماقت تو خنده ام می گیرد
پرسیدم:مگر چه کرده ام؟
با تعجب گفت:مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام؟!
با تعجب پرسیدم:پس چرا زمین می خورم
جواب داد:نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای.نفس تو هنوز وحشی است.تو را زمین می زند
پرسیدم:پس تو چه کاره ای
پاسخ داد:هر وقت سواری آموختی .برای رم دادن اسبت می آیم.فعلا برو سواری بیاموز.در ضمن این قدر مرا لعنت نکن
گفتم:پس حداقل بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم
در حالیکه دور می شد گفت:من پیامبر نیستم جوان!!!

شماره من


شماره من



هفت شماره را میگیرم ...


(ایمان ، عشق ، محبت ، صداقت ، ایثار ، وفاداری ، عدل)


... بــــــــــــــــــــوق ...


شماره مورد نظر در شبکه زندگی انسانها موجود نمی باشد،


لطفا" مجددا " شماره گیری نفرمایید !


هفت شماره دیگر !


(دوست ، یار ، همراه ، همراز ، همدل ، غمخوار ، راهنما )


... بــــــــــــــــــــوق ...


مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد !

.

.

.


باز هم هفت شماره دیگر !



(خدا ، پروردگار ، حق ، رب ، خالق ، معبود ، یکتا)


... بــــــــــــــــــــوق... بــــــــــــــــــــوق ...



... لطفا" پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید !


... بــــــــــــــــــــوق ...


سلام ... خدای من !


اگر پیغاممو دریافت کردین، لطفا" تماس بگیرید، فقط یکبار !


من خسته شدم از بس شماره گرفتم و هیچکس، هیچ جوابی نداد !


شماره تماس من :


(غرور ، نفرت ، حسادت ، حقارت ، حماقت ، حرص ، طمع)


منتظر تماس شما هستم . انسان !

"" تا حالا به خودت فکر کردی . . . ؟؟! ""


تا حالا فکر کردی عشق یعنی چی؟ عشق یعنی اینکه یکی بهت بگه از رنگ لباست خوشش میاد و تو هم از اون به بعد همیشه همون رنگو بپوشی !

تا حالا دلتنگ کسی شدی؟ اصلا میدونید دلتنگی چیه ؟ اونهم از بدترین نوعش؟ بزرگترین دلتنگی اینه که بدونی اون کسی که دوسش داری هیچ وقت مال تو نمیشه . اینکه بدونی یه روزی از کسی که دوسش داری باید جداشی حالا چه بخوای چه نخوای .

تا حالا فکر کردی خوشبختی یعنی چی ؟ خوشبختی یعنی اینکه یکی یه گوشه دنیا باشه که دوست داشته باشه یکی باشه که پناه خستگی هات باشه یکی باشه که نگاهش وجودتو گرم کنه

تا حالا فکر کردی آرامش یعنی چه؟ آرامش یعنی اینکه همیشه ته دلت مطمئن باشی که توی سینهء کسی که دوسش داری یه خونه گرم داری

تا حالا فکر کردی زندگی یعنی چی؟ زندگی یعنی اینکه همه عمرت تلاش کنی و جون بکنی برای بدست آوردن اون چیزی که بهش ایمان داری زندگی یعنی اینکه خودتو دوست داشته باشی برای اینکه توی دلت عشق اون هست

تا حالا فکر کردی هدف یعنی چی ؟ هدف یعنی صبح که از خواب پا میشی بدونی اون روز باید چیکار کنی ؛

تا حالا فکر کردی انگیزه چیه؟ انگیزه اونه که وقتی میخوای بری سر قرار صد بار بری جلوی آینه و لباستو چک کنی !!!

تا حالا فکر کردی که قسمت یعنی چی؟ قسمت یعنی اینکه بشینی دست روی دست بزاری و هر طرف باد اومد تو هم بری قسمت یعنی اینکه همه تنبلی ها و بی عرضگی ها رو بندازی گردن روزگار یعنی بشینی مثل بدبختها به از دست دادن محبوبت راضی بشی

به سرنوشت چی ؟ به اون فکر کردی؟ سرنوشت دیگه اونی نیست که از سرت نوشته سرنوشت یعنی اینکه یه روز جلوی چشات رفیقت و تنها رفیقت تنهات بزاره و بگه « این بازی روزگاره ... »

حالا به خودت فکر کن ! خودتو تا حالا معنی کردی ؟

و انسان یعنی همیشه

انتظار . . . . . انتظار. . . . .انتظار . . . . .

تقدیم به اونایی که یک بار دوست داشتنو تجربه کردن

نوشته ایی برای معبود



 خدا یا تو خود خوب می دانی که همه اعضا و جوارح من با مهر تو آمیخته است.

از هنگامی که چشم بر این سرای تو باز کردم برق بودنت تو را در چشم دلم احساس کردم.

و زمانی که به نغمه های دلنواز اذان را در گوشم جاری شد به گمانم تمام ذرات وجودم به یک باره تسلیم عشق تو شد.

و اما نمی دانم چه شد که الان این دل به بند مادیات دنیایی اسیر گشته؟

 خدا یا اگر عاشقم می کنی تنها مرا اسیر عشق خودت کن که تشنه وصل تو باشم و عشق نا متجانس دنیوی را از نهادم بردار و بر دلم عشق محبانت را هک کن تا به نشان گمراهی دل نمیرم.

 خدایا تو مرا خلق کردی و به من همه چیز عطا کردی، در همه حال وجود بی مقدارم را در حمایت خود قرار دادی.

 و روزهایی که در این دنیا در خلوت تنهایی به سر می بردم تنها فانوس کوچه تنهای و خانه دلتنگی هایم بودی.

 خدایا تو خود به من آموختی که چگونه نفس بکشم و چگونه با عشق به دیدارت روزهارا با امید زندگی را سپری کنم.

 خدا یا تو درهای معرفت شناخت خودت را برویم باز کن و زنجیر های هوی و هوس را از پاهایم بگسل ؛ چرا که مشتاق حرکت به سوی تو شدم.

خدایا ممنونم


مواقع شادی ، ستایش « خدا »

مواقع سخت ، یافت « خدا »

مواقع آرام ، پرستش « خدا »

مواقع دردناک ، اعتماد به « خدا »

و در تمامی مواقع تشکر از « خدا » را فراموش نکنیم ....

آغوش پدر...


پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت
کودک هم میخواست پدر رو بلند کنه ولی نتونست ...
با خود گفت :
حتما چند سال بعد می تونم !!
بیست سال بعد پسر تونست پدر رو بلند کنه ،
پدر سبک بود ...
سبکه سبک
به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان ...

شهید همت


اولین فرمانده لشکر شهید :

شهید حاج ابراهیم همت  اولین فرمانده لشکر از یگان های رزمی سپاه

است. او فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه وآله) بود

که در تاریخ دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ در شهرضا به دنیا آمد.

پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید همت به

صحنه کارزار وارد شد و طی سالیان حضور خود در جبهه های نبرد، خدمات

شایان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخارها آفرید.

او و سردار اسلام «حاج احمد متوسلیان» به دستور فرماندهی کل

سپاه مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب ، تیپ پیاده محمد

رسول الله (ص) را تشکیل دهند.

شهید همت در عملیات  بیت المقدس در سمت معاونت تیپ ، تلاش

تحسین برانگیزی داشت . وی در سال ۱۳۶۱ به جنوب لبنان رفت و پس از

دوماه دوباره به میهن اسلامی بازگشت.

با شروع عملیات رمضان در ۲۳ تیر ۱۳۶۱ در منطقه شرق بصره، فرماندهی

تیپ ۲۷ حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) را بر عهده گرفت و بعدها با

ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام

وظیفه نمود.

شهید حاج ابراهیم همت در شانزدهم اسفند ۱۳۶۲ در جزیره جنوبی

مجنون به آرزوی دیرینه خود که همانا شهادت بود رسید.


دستنوشته ی یک شهید...


 به نام تو که آفریننده جهان هستی

به نام تو که مرا از نیستی به هستی آوردی

به نام تو که هرگز قلبم را نرنجاندی

به نام تو که نعمتهای بیشمارت را به من دادی.

به نام تو که تمام موجودات زنده و غیر زنده فریاد میزنند بودنت را


خدایا کمکم کن تا دوست داشته باشم آنچه را که تو دوست میداری

خدایاکمکم کن تا واقعیتهای زندگی را درک کنم.

خدایا کمکم کن تا بر نفس خویش غلبه کنم.

خدایا کمک کن تا بر توانایی عقلی و جسمی خود بیفزایم.

خدایا کمک کن تا مظلوم و ظالم را بشناسم.

خدایا کمکم کن تا با مظلوم مهربان باشم همچون گل

در برابر ظالم بایستم مانند خصمی خوفناک

خوب نیستم - دورم از شما یا امام رضا ع


آقا دلداه ات این روزها حال خوبی ندارد ...

لطفا نگاهش کن ...

خوب میداند رو سیاه ست

اما ، کجا رود ؟ وقتی ... 

جز شما مهربانتر سراغ ندارد ...

تکه های دل شکسته ام را کنار هم بگزارم
یک تصویر در آن می بینم
بهشت شما را آقای مهربانم

 


زیارت امین الله


                      عاشقانه‌ای آرام

انگار همیشه یک چیزی هست که روحِ تو را وصل می‌کند به قسمتی از گذشته‌ات... به لحظه‌ای که شاید تمام شده باشد و دیگر نباشد؛ ولی برای تو هست، وجود دارد، نفس می‌کشد. انگار یک تکه از روحت را برای همیشه جا گذاشته‌ای آن‌جا... در یک لبخند، در سنگ‌فرشی که نشانش کرده بودی، همان جایی که به هم پیوند خوردید.
و حالا عاشقانه‌ای آرام، جایی که بوده‌ای، روحِ تو را می‌برد به خاطرات آن لحظه و حتی شاید به سال‌هایی که قرار است بیاید... می‌بینی که دو نفر، درست همان جایی که مختص عاشقانگی توست، دل داده‌اند و بی‌دل شده‌اند.

چند سالِ عاشقی می‌گذرد؛ از آن روزی که ما دستانمان را به دستان هم و دلمان را به مهربانی امام رئوفمان گره زدیم، و این نقطه از حریم عشق شد مرورگاه خاطرات تلخ و شیرینمان.
حالا مرد صندلی‌اش را کنار ویلچر زن تنظیم می‌کند؛ شانه به شانه‌ی بانو و درست روبه‌روی گنبد آقا... کفش‌هایش را همان کنار جفت می‌کند و «امین‌الله» را با لحن زیبایی می‌خواند. زن اشک‌هایش را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک می‌کند و آرام آرام زمزمه می‌کند: «السلام علیک یا امین‌الله فی ارضه...».

نسیم ملایمی می‌وزد. ابرها امروز مهربان‌تر شده‌اند...

حضرت عشق


همیشه  تو تب دوری از آقا و حسرت زیارت ایشون میسوزم 

کنارشون که هستم همه چیز خوبه ...

مگه میشه کنار خورشید هشتمین بود

و عشق و مهربانی و نور رو لمس کرد و خوب نبود ؟

مگه میشه نفس بکشی تو هوای ضامن آهو و لذت نبری ؟

مگه دغدغه ای هم میمونه برات وقتی آقات کنارته؟

وقتی زائرشی؟!

وقتی میدونی داره نگات می کنه ؟ 

مگه میشه کلاغ رو سیاهی مثل من رو تو صحن و سرای شما راه بدن و بذارن کنار کبوترا پر بزنه و احساس کبوتر بودن بکنه .. احساس پاکی کنه و باز حالش بد باشه ؟!

 

نه نمیشه ...

اما دریغ ... افسوس که تا بر میگردیم ... باز اسیر آلودگی های شهری و شیطانی میشیم

میشیم همون کلاغ سیاه ... !!

یادمون میره حال و هوامون .. قول و قرارامون 

 

اما شما امام رئوف هیچ وقت ما رو تنها نمیذاری ...

موندم ما که می دونیم شما همیشه دارین ما رو نگاه می کنی ... ؟!

ما که اینقدر دوستون داریم

چطور دوباره ........ 

و دوباره ..... 

 

اما شما باز .... 

نه گاهی ... همیشه همیشه هوای کلاغ سیاهت رو داری ...

دوست نداری گم بشه تو سیاهیا 

ناراحت میشین وقتی دور میشیم ... 

وقتی اسیر هوا و هوس میشیم

نه یک بار 

نه دو بار ...

هزارن بار می بخشیمون ...

باز با دستای مهربونتون 

با نگاه شفا بخشتون ... میگین بیا ....

نرو ...

دور نشو از این حال و هوا

آخه اگه اینجا نیای کجا میخوای بری ؟!

اگه منم دستت رو نگیرم کی میخواد دستت رو بگیره ؟

کی مهربونتر از منه با تو  ... 

هیچ کس ... باز ما را می طلبی .... دیر یا زود ... 

 

چند روز پیش از غم گناه و دوری آقامون با آه و ناله و گریه درد دل می کردم با عزیزی که :

اینبار دیگه آقا نمی طلبم ...  

دیگه تو خوابم هم نمی بینم که رفتم زیارت شون ... 

 

- امام ما رئوف تر از این حرفاست !

می دونستم راست میگه .. می دونستم بازم ... 

اما .... 

 گویند کریم است و گنه میبخشد ، گیرم که ببخشد ز خجالت چه کنم !!!

 

بیمرم برای این آقا که هر چی تا الان خواستم بهم دادن ... 

دو روز بعد .... خواب حرم و زیارت شون رو تو ایام ولادت دیدم 

حس فوق العاده ای بود ..... درد و دل های عاشقانه با آقا 

زل زدن به گنبد طلاشون .... دعا کردن و زاری کردن به درگاهشون 

هیچ حس نکردم که خوابم ...

و نبودم

باز راهم داد ... مهربونی کردن مثل همیشه ...

باز من رو طلبیدن .. باز زائرشون شدم!!

 

از خواب که پا شدم سبک شده بودم .. پاک شده بودم ...

حس قشنگ کبوتر بودن ....

خدایا...

          

مناجات با خدا




    ای آنکه هر که به درگاهت دعا کند اجابت می کنی...

  ای آنکه هر کس اطاعتت کند او را دوست می داری...

ای آنکه هر که را دوست داری به او نزدیک هستی...  

ای آنکه هر کس از تو محافظت طلبد، او را حفظ و مراقبت می کنی...  

ای آنکه در حق کسی که به تو امیدوار است، کرم میفرمایی...  

ای آنکه درباره کسی که نافرمانیت کند، حلم می کنی...  

ای آنکه در عین عظمت و بزرگی، رئوف و مهربانی...  

ای آنکه در انجام حکمتت بزرگواری...  

ای آنکه لطف و احسانت قدیم است...  

ای آنکه به هرکس اراده و اشتیاق تو دارد، آگاهی...




خدا

 پروردگارا

 مرا بینشی عطا فرما تا تو را بشناسم

و دانش عطا فرما تا خود را بشناسم

مرا صحتی عطا فرما تا از کار لذت ببرم

و ثروتی عطا فرما تا محتاج نباشم

مرا نیرویی عطا فرما تا در نبرد زندگی فائق شوم

و همتی عطا فرما تا گناه نکنیم

مرا صبری عطا فرما تا سختی ها رو تحمل کنم

 و طبعی عطا فرما که با مردم بسازم

مرا بزرگواری عطا فرما که با دشمنم مدارا کنم

 و بینشی عطا فرما تا زیباییهای جهان را ببینم

مرا عشقی عطا فرما تا تو و همه را دوست بدارم

و سعادتی عطا فرما تا خدمتگذار دیگران باشم

مرا ایمانی عطا فرما تا اوامرت را اطاعت کنم

 و امیدی عطا فرما تا از ترس و اضطراب بر کنار باشم

 مرا عقلی عطا فرما تا از خود نگویم

و معنویتی عطا فرما تا زندگی معنی داشته باشد

عافیت طلبان

هر جائی که مردمان عافیت طلب و راحت طلب،

در وسط میدان مبارزه، جائی برای خود باز نمی کنند

و خطرپذیری نمی کنند، انسانهای مؤمن و مبارز را

به تندی و افراطی‌گری متهم می کنند.