شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

دردناک ترین نوع شهادت ! "


1 مهر سال 59 بود.
از ماموریت برون مرزی باز می گشت.هنگام فرود در پایگاه هوایی همدان، جنگنده های عراقی باند فرودگاه را بمباران کردند.مجبور به اوج گیری شد،اما به علت کمبود سوخت هر دو موتورش را از دست داد.
همسر و فرزند کوچکش از بالکن منزل،شاهد این صحنه بودند.
همسر شهید در لحظات آخر، با دست تکان دادن خلبان فهمید که خلبان همسرش است.
شهید عشقی پور برای اینکه به ساختمان های مسکونی نخورد، ساختمان مخروبه ای پیدا کرد و خود را به آنجا کوبید. همسر شهید که دست کودک خود را به دست گرفته بود،
در این لحظات آنقدر دست بچه را فشار داد که استخوان های دست کودک خرد شد! بعدها پزشکان با چندین عمل جراحی توانستند بخشی از دست کودک را ترمیم کنند،
اما،پدر دیگر برای همیشه رفته بود . . .
اینها تنها بخشی از رنج خانواده های شهداست .
راوی؛ امیر سرتیپ خلبان فضل الله جاویدنیا
نبرد در آسمان

فدایی گل نرگس

شهید مهدی فلاح بچه نارمک تهران بود و 15 بهار از عمرش گذشته بود که پا در جبهه گذاشت و عمده روزهای جبهه را هم در لشگر ده سیدالشهدا (ع) سپری کرد. مهدی مشامش خیلی تند و تیز بود و بوی عملیات رو زود حس می‌ کرد.
که روز قبل از شهادتش، تازه عملیات «بیت‌المقدس 4» روی ارتفاعات شاخ شمیران انجام شده بود و گردان‌های و واحدهای خط شکن برای استراحت و بازسازی عقب آمده و کنار رودخانه‌ای که از داخل شهر «بیاره» رد می‌شد چادر زده بودند.

فردای آن روز، دشمن بعثی که دیگر نا امید از پس گرفتن ارتفاع شاخ شمیران شده بود با هواپیما و با بمب‌های خوشه‌ای مقر گردان‌ها و واحدهای لشگر ده سیدالشهدا (ع) در شهر بیاره را بمباران کرد که مهدی و تعدادی از هم‌رزمانش به شهادت رسیدند.


                                               

او شهید مصطفی ردانی پور بود...

siNx3t3_535.jpg

معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا این منظره را دید ، سرش را پایین انداخت. بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود، دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت.

خانم معلم آمد سراغش ، دستش را گذاشت زیر چانه مصطفی که سرت را بالا بگیر ببینم!
چشم هایش را بست ، سرش را بالا آورد ، از کلاس زد بیرون...
تا وسط های حیاط هنوز چشمهایش را باز نکرده بود.
او شهید مصطفی ردانی پور بود...

خاطره ای از شهید علمدار


یکی ازهمرزم های شهید علمدار:

یه شب تو سنگر با یچه ها جشن پتو گرفتیم همه رفتن زیر پتو اما از همه بیشتر سید رو زدیم

بعد آخر سید رو بستیم به قلاب سقف و آویزونش کردیم تا صبح آویزون بود

اما الان هر وقت عکسش رومیبینم  میگم سید جان ماروحلال کن


شکلک های محدثه



شهید کباب شده

یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید، شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد. تازه داشت چشماش گرم میشد که صدای به زمین خوردن یه خمپاره ، نثل فنر از جاش پرید. اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل ذغال سیاه شده و داد میزنه: سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم.... بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت بود به مشامش نخورده بود.

بوی کباب....

بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئنا گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت.

همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید. بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست مزه کباب رو نچشیده بود.

سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یا خود نمی افتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد.

ئیگه هیچ وقت کباب نخورد.



خاطره ای از شهید زین الدین


یک روز آقا مهدی می خواست وارد مقر لشگر شود. دژبان که یکی از بچه های بسیجی بود، جلویش را گرفت: کارت شناسایی!
ندارم.
برگه ی تردد! ندارم.
آن بسیجی هم راهش نداده بود.
آقا مهدی خودش را معرفی نمی کرد. اصرار کرد که من متعلق به این لشگرم و باید داخل شوم.
آن بسیجی هم گفت الا و بلا یا کارت یا برگه ی تردد...!
کارت و برگه ندارم، اما مال این لشگرم. شما بروید و بپرسید!
نه حتما، باید کارت یا برگه ارائه کنی!... در نهایت دژبان که اصرار آقا مهدی را می بیند، قاطعانه می گوید: به هیچ وجه نمی شود.
اگر خود زین الدین هم بیاید، بدون کارت راهش نمی دهم!
آقا مهدی برمی گردد، می خندد و می گوید: حالا اگر خودم زین الدین باشم چه؟!
آن وقت کارتش را به او نشان می دهد. قبل از آنکه دژبان وظیفه شناس اظهار پشیمانی کند، آقا مهدی در آغوش می گیردش، صورتش را می بوسد و به خاطر وظیفه شناسی اش تشویقش می کند.

جگر شیر نداری سفر عشق مرو


پیشانی بند بسته ،پرچم دست گرفته بود وبی سیم را هم روی کولش. خیلی بانمک شده بود. گفتم: خودت رو مثل علم درست کرده ای؟ می دادی روی لباست را هم بنویسند. پشت لباسش را نشان داد نوشته بود: «جگر شیر نداری سفر عشق مرو! »

گفتم: به هر حال، اصرار نکن . بیسم چی لازم دارم ولی تورا نمی برم؛ چون هم سن ات کم است هم برادرت شهید شده!
با ناراحتی دستش رو گذاشت روی کاپوت ماشین و گفت: باشه، نمیام ولی فردای قیامت شکایتت رو به فاطمه زهرا«علیها السلام» می کنم.می تونی جواب بده!
گفتم: برو سوار شو.
در بحبوحه عملیات پرسیدم: بیسیم چی کجاست؟گفتند نمی دانیم، نیست. به شوخی گفتم: نکنه گم شده، حالا باید کلی بگردیم تا پیدایش کنیم. بعد عملیات نوبت جمع آوری شهدا شد. یکی از شهدا ترکش سرش را برده بود.وقتی برگرداندیمش پشت لباسش نوشته بود:« جگر شیر نداری سفر عشق مرو»

(کتاب سیزده ساله ها- هادی شیرازی)


2خاطره از شهدا

توسل

در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمی شد. یکی گفت: بیایید به قمربنی هاشم متوسل بشویم. نشستند و به دست های علمدار سیدالشهداء متوسل شدند. درست است که دست های قمربنی هاشم قطع شد، اما بابالحوائج است. خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میانداخت.

نشستند و متوسل شدند؛ بعد از آن بلند شدند و خاک ها رو به هم زدند. یک جنازه زیر خاک دیدند، او را بیرون آوردند. الله اکبر! دیدند اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری گفتند: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است. گشتند و یک جنازۀ دیگر پیدا شد که دست راستش درعملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود. او را بیرون آوردند دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمهگاه بنیهاشم است. گفتند: اسم این مکان را بگذاریم مقر ابوالفضل العباس.

 

آمدیم، نبودید

یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را. برایم تعریف می کرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه نشد. بالاخره آقای سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید.

تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقۀ جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دل هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیام و ببینمت، اما توفیق نشد. به من گفت ناراحت نباش فردا ساعت 8 صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم. صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا برم ببینم چی میشه.

بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت 8:30.

دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که اون نزدیکیها در حال نگهبانی بود نزدیک آمد و به من گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: آره، با یکی از رفقا قرار داشتیم.

گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم این جوری است.

گفت: رفیقت اومد اینجا تا ساعت 8 منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره پیش من اومد و به من گفت: کسی با این اسم و قیافه مییاد اینجا، به او بگو آقا مرتضی اومد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت. اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان. رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته: آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت! سید مرتضی آوینی. (و کسانی را که در راه خدا کشته می شوند، مرده نخوانید، بلکه زنده اند؛ ولی شما نمی دانید. بقره، 154)

3خاطره از شهید حسن باقری(غلامحسین افشردی)

ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد.


خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود  کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم.

 

دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»

سلام به آسمانی ها

قهر کرده اید انگار ؟ درست نمیگویم؟

حاجی دیگر نمیخندی ...! چه شده آن لبخندهای دائمت؟



حاجی آنطور درخودت رفته ای دلم غصه اش میشود ...سرت را بالا بگیر...

 به چه می اندیشی؟

از چه دلگیری؟ ...

راستی حاجی ! قبلا ها یه عده ای میگفتند شماها رفتید بجنگید که چه بشود؟ خودتان خواستید ،خودتان هم شهید شدید

آن وقتها جبهه میگرفتم و جوابشان را میدادم.

حالا خودمانیم حاجی، بینی و بین الله رفتی که چه بشود؟

رفتی که آزادی داشته باشیم؟

رفتی که عده ای مانتوهایشان روز به روز تنگ تر و روسری هایشان روز به روز کوچکتر شود؟

رفتی که ماه محرمی هم پارتی بگیرند و جشن های آنچنانی؟

رفتی که عده ای دختر و پسر به هم که میرسند دست بدهند و اگر ندهند به هم بگویند عقب مانده ؟ 

حاجی جان ؛ جای پلاکت را این روزها زنجیرهای قطور گرفته !

جای شلوار خاکی ات را شلوارهای پاره پوره و چاک چاک گرفته (که به زور پایشان نگهش میدارند)!


جای پیراهن ساده ی "مردانه ات" را تی شرت های مارک دار  گرفته(بعضا آب رفته اند) !

 پسرانمان زیر ابرو بر میدارند ! دخترمان ابرو تیغ میزنند !

اوضاعی شده دیدنی ... پارکها ، سینماها ، پاساژها شده اند سالن مد ! و البته دوست یابی!

 حاجی تو رفتی که خودت را پیدا کنی و خدایت را

اینها مانده اند و دارند خودشان را گم میکنند !

حاجی ؛ گلوله دست شما را زخم انداخت و بعدها برد ، اینجا خودشان بر سر و صورت و دست و بازویشان زخم و نقش می اندازند که زیبا شوند ... !!!

اینجا به کسی بگویی : خواهرم ... هنوز بقیه حرف را نگفته شاکی میشود که چرا شما بسیجی ها نمیگذارید راحت باشیم؟ما آزادی میخواهیم ...چرا شماها نمیفهمید؟

اینجا اگر ماه رمضان به بعضیها گفتی ماه رمضان است،حرمت نگه دارید.تو را میکشند...به همین سادگی

اگر گفتی آقا مزاحم ناموس مردم نشو ،تو را میکشند و کمترینش اینست که چشمت را کور کنند...به همین سادگی

داغ بر دلم مانده ...

و من مات و مبهوت از این همه شجاعت که تو لا اقل از ما انتظارش را داری و نداریمش !

اینجا پسری با تیپ آنچنانی هرچقدر هم که بی احترامی کند به غیر و سر وصدا کند ،همه میخندند و میگویند چه بانمک !

اما پسری مذهبی که با صدای بلند صلوات بفرستد بعد از نماز جماعت : بعضیها میگویند: زهرمار ! داد نزن سرمون رفت !!!

دختری با مانتوی کوتاه و تنگ و آستینهای بالا زده شده با قر و غمیش راه برود همه میگویند چه باکلاس!

 اما دختری چادری که بخواهد از کنارشان رد شود میگویند : صلواااااات : اللهم صل علی محمد و آل محمد

اینجا به خیلی چیزهایی که اعتقاد تو بود میخندند ! به ریش میخندند ...به چادر میخندند ... به لباس پیغمبر میخندند ...

راستی فرمانده ... این کتاب صورت هم عالمی دارد ! "فیس بوک" را میگویم


شرف و ناموس و اعتقاد بعضا پر ! عکسهایی در این فیس بوک از خود و خانوادشان میگذارند که آدم شرمش میشود نگاه کند

شما میگفتی "یاعلی" و زندگی میساختی

اینها عکس میگذارند ...خاطر خواه میشوند ... زندگی شروع میشود آن هم با یک "لایک" ... فردا هم طلاق!عجب پروسه ای!!!

این هم به نام آزادی !!! ... 

این نظام را اعتقاد نگاه داشته... به تو میگویند آزادی نداری ... راحت باش ... زندگی کن!!! که دست از اعتقادت برداری

ما میگوییم بندگی کن و خوب زندگی کن ... آنها میگویند زندگی کن ،آزاد باش ...(هرزه بودن هنر است !)

خلاصه حاجی

جای ارزشها عوض شده ...دعایمان کن.

به خودم میگویم: به دلم :

بسوز ...آتش بگیر...

آتش بگیر تا که بفهمی چه میکشم

رنگ ها عوض شده ... حاجی دریاب ...

یا صاحب الزمان : دلت خون است آقا ... خدا صبرت بدهد ... .

 

سفره ای پر از شهید


این تصویر در تابستان ۶۴ به هنگام ناهار خوردن از بچه های گردان تخریب لشکر ۱۰ سید الشهدا(ع) گرفته شده که تنها ۳ نفر از این افراد زنده هستند و مابقی به درجه شهادت نائل گردیده اند.

به گزارش سه نسل به نقل از فارس، گاهی اوقات یک عکس تمامی حرف های دل را می زند. گاهی اوقات یک تصویر آن قدر در خود حرف دارد که دیگر احتیاج به حرف زدن ندارد.

عکسی که نام آن را «سفره ای پر از شهید» گذاشتیم از این دسته تصویر هاست.

این عکس در تابستان ۱۳۶۴، واقع در اردوگاه الصابرین کرخه بر سر سفره ناهار گرفته شده، هنگامی که بچه های گردان تخریب لشکر ۱۰ سید الشهدا(ع) در حال خوردن غذا بودند.

همانگونه که در تصویر مشخص است ۱۱ نفر بر سرسفر حاضر هستند که ۸ نفر آنها به شهدات رسیده اند.

اسامی شهدا بدین قرار است:

از راست: نفر اول(شهید عباس بیات)، نفر دوم(شهید رحمان میرزا زاده)،نفر سوم(شهید اکبر عزیز زاده)، نفر پنجم(شهید مرتضی ملکی)، نفر هفتم(شهید محمد بهشتی)، نفر هشتم(شهید سید محسن جلادتی)، نفر دهم(شهید پیام پور رزاقی)، نفر یازدهم(شهید حاج قاسم اصغری)