شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

خلقت انسان

به خدا گفتم! چرا مرا از خاک آفریدی؟ چرا از آتش نیستم !؟
تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند، او را بسوزانم !
خدا گفت: تو را از خاک آفریدم
تا بسازی ! . . . نه بسوزانی !
تو را از خاک، از عنصری برتر ساختم . . . تا با آب گـِل شوی و زندگی ببخشی . . . از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند ! . . . بازهم زندگی کنی و پخته تر شوی . . . باخاک ساختمت تا همراه باد برقصی . . . تا اگر هزار بار تو را بازی دادند، تو برخیزی ! . . . سر برآوری ! . . .
در قلبت دانهٔ عشق بکاری ! . . .
و رشد دهی و از میوهٔ شیرینش زندگی را دگرگون سازی ! . . .
پس به خاک بودنت ببال . . .


خاک

 حتما بخونید
بر خاکی نشسته بودم
که خدا آمد و کنارم نشست!
گفت: مگر کودک شده ای، که با خاک بازی میکنی! 
گفتم: نه! ولی...
از بازی آدمهایت خسته شده ام!
همان هایی که حس می کنند هنوز خاکم
و روح تو در من دَمیده نشده
من با این خاک بازی میکنم، تا آدمهایت را بازی ندهم!
خدا خندید...
پرسیدم خدایا
چرا از آتش نیستم!؟
تا هر که قصد بازی داشت را بسوزانم!
خدا اما ساکت بود!
گویا از من دلخور شده بود!
گفت: 
تو را از خاک آفریدم
تا بسازی، نه بسوزانی...!
تو را از خاک از عنصری برتر ساختم
از خاک ساختم
که با آب گل شوی و زندگی ببخشی...
از خاک که اگر آتشت بزنند
باز هم زندگی میکنی و پخته تر میشوی...
با خاک ساختمت تا همراه باد برقصی...
تو را از خاک ساختم
تا اگر هزار بار آتش و آب و باد تو را بازی داد
تو برخیزی...
سر برآوری...
در قلبت دانهٔ عشق بکاری...
و رشد دهی و از میوهٔ شیرینش لذت ببری...
تو از خاکی
پس به خاکی بودنت ببال
و من هیچ نداشتم برای گفتن به خدا!

خاک




به کعبه گفتم تو ازخاکی منم خاک چرا باید به دور تو بگردم ندا امد تو باپا امدی باید بگردی برو با دل بیا تا من بگردم