شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

دادگاه دل

من؛ متهم. دارم میرم سمت دادگاه.

دادگاه، همین جاست تو دلم..
قاضی، عقلم. فکرم.


دادستان، وجدانمه.
بالاخره رسیدیم. وکیلم با یه پرونده از بهونه های همیشگی کنارم نشسته. یه کم عصبی و مضطربه.


دادستان نگاهشو رو من دقیق تر می کنه.


قاضی: جلسه رو شروع می کنیم. (...)متهم به انجام گناه می باشدو شاکی خصوصی خود ایشون هستند. پرونده گذشته از این ها رسیدگی می شه. جناب دادستان! توضیحات بیش تر لطفا.


دادستان: اوهوم، بله. از اونجایی که هنگام وقوع جرم من هم اونجا بودم و از نزدیک شاهد ماجرا بودم فکر می کنم دیگه جای صحبت اضافی نباشه. در ضمن ایشون شریک جرم هم نداشتن.


وکیل: جناب قاضی اعتراض دارم! ممکنه فرد دیگه ای در اون زمان اونجا بوده باشه که دادستان قادر به دیدنش نبودند.

قاضی: اعتراض وارده.


داداستان: چی میخواید بگید؟!
وکیل: شیطان جناب قاضی! شیطان!


دادستان: یعنی متهم اقفال شدند؟
وکیل: اقفال نه وسوسه شدند.


دادستان: اقفال یا وسوسه، چه فرقی میکنه؟ در هر صورت چطور یک انسان بالغ به همین راحتی مورد اقفال یا همون وسوسه قرار می گیرد وقتی که وجدان هم داره؟ شما دارید حضور منو زیر سوال می برید.


وکیل: خوب شد یادآوری کردید. شما به جای تماشای جرم باید مانع ارتکاب جرم می شدید. وظیغه ی شما اینه. این طور نیست؟


دادستان: بله اما متهم در اون لحظه به من توجهی نداشت!!!
وکیل: شاید شما به اندازه ی کافی سعی نکردید.


دادستان: اعتراض دارم جناب قاضی؟ ایشون من رو متهم می کنند. در صورتیکه کسی که گناه رو مرتکب شده این جا نشسته.


قاضی: اعتراض وارده. از متهم می خوایم که دفاعیاتش رو بیان کنه.


متهم یعنی من آروم بلند می شم. نمی ترسم. چون می دونم هیچ کس جز من سزاوار مجازات نیست.من؛متهم: من همین جا اعتراف می کنم که هیچ شریک دیگه ای نداشتم. به گوشزدهای وجدانم توجه نداشتم. واینکه...و...واینکه من گنــاهـ کــارم...


صدای همهمه فضای دلم رو پر کرد. چهره ی وکیل سرخ شد. غضبناک به من نگاه می کنه.
بعد از چند لحظه...دادستان: خوب. عالیه که بدون هیچ بهونه ای تکلیف دادگاه رو معلومم کردید. ولی ما دوست داریم بدونیم که چرا این کارو انجام دادید.


متهم: من...آه نمیدونم چی شد. کاملا مطمئنم که اون موقع هوشیار بودم. نـ ... نمیدونم. هیچ دلیلی ندارم. میدونستم که از این کار نه مزدی می گیرم نه به چیزی می رسم و نه اینکه اگه انجامش ندم چیزی رو از دست می دم. اما حالا...چیزای باارزشی رو از دست دادم.



من گناهکارم. منو مجازات کنید قبل از اینکه برم پیش خدا. اونجا دیگه نمیتونم سرمو بالا بگیرم. من پشیمونم. از مجازات هم نمیترسم از این میترسم که این دادگاه برای هزارمین بار تشکیل بشه. ازاینکه بازم گناه توی دلم خراش بذاره. من نگرانم از خودم. من از خودم می ترسم...


بغض دارم ولی گریَم نمیاد. سکوت عجیبی تو دادگاه دلم پراکنده شده.
___ __ _
قاضی: طبق اعترافات متهم و ضمن اظهار پشیمانی شون، و با در نظر گرفتن قوانین


خداوند؛ چنانچه متهم توبه کرده به انجام گناه اصرار نکند و در صورت عدم تکرار گناه ایشان بخشیده می شوند.


آیا شرایط رو می پذیرید؟
من(هنوز متهم): بله ولی هنوز شاکی منو نبخشیده.
دادستان: بله اما رسیدگی به این نوع شکایات از حیطه ی کاری ما خارجه. در واقع شکایت شما رسمی نیست.
من: ولی من میخوام پاک بشم. منو مجازات کنید. من گناهکارم!
قاضی: یعنی شما قصد دارید که جرم رو ادامه بدید؟


من: نه.نه. من میخوام از این جراحت که روی قلبمه خلاص شم. میخوام پاک بشم.
قاضی: به هر حال ضمن قبول شرایط متهم آزاد است. ختم جلسه.


باورم نمیشه. همه بلند شدن و دارن می رن. اما من...من نمیخوام این کارو ادامه بدم. باید یه کسی رو حداقل واسه مراقبت از من میذاشتن.(هان؟!)


پشت سرم دادستان وایستاده. با مهربونی نگام میکنه: ببین. من کنارت هستم. اما اگه می خوای دلتو پاک کنی باید بری پیش کسی که آزادت کرد.


دادستان رفت. همه رفتن. من تو دادگاه خالی وایستادم. چی کار کنم؟ شرم دارم ازاینکه به خدا نگاه کنم. خجالت می کشم.


اما انگار یه چیزی داره منو می بره سمت خدا. خدا جون! من دارم میام تا پاک بشم. دستمو بگیر


حکایت آموزنده قرار ملاقات عاشقانه لیلی و مجنون!

حکایت,حکایت آموزنده,داستاهای آموزنده,داستان لیلی و مجنون

روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد
پس نامه ای به او نوشت و گفت:
“اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …
از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت
مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :
“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون به شهر برگشت”
در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!
و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !
آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!
و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :
تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !
تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!
قضاوت همیشه آسانست ، اما حقیقت در پشت زبان وقایع نهفته است .
چگونگی و کیفیت افراد ، وقایع و یا سخنان دیگران به تفسیر ی است که ما ، از آنها می کنیم ، و چه بسا که حقیقت ، غیر ازتفسیر ماست .

داستانی کوتاه و آموزنده بهلول دانا


داستان های کوتاه و آموزنده بهلول دانا,داستانهای بهلول دانا

آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
پرسید : چه می کنی؟
گفت : خانه می سازم.
پرسید : این خانه را می فروشی؟
گفت : آری.
پرسید : قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد.
زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.
شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست.
دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.
زبیده قصه بهلول را باز گفت.
هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.
گفت : این خانه را می فروشی؟
بهلول گفت : آری
هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.
بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است.


کوشش کنید از این به بعد اشتباه نکنید...

 

گویند شیخ هادی نجم آبادی به شیوه همیشگی نیمه شبی از خواب برخاست و به کنار حوض رفت تا وضو بگیرد و نماز به درگاه یگانه بجای آورد . ناگاه مردی را بر لب بام خانه دید که می خواست به پایین بپرد . وی از دیدن شیخ خود را باخت و از روی بام به حیاط افتاد .

شیخ به سویش رفت ، دید بینوایی به امید دستبرد به خانه وی آمده ، خانه اغنیا را گذشته و به کاهدان زده است . شیخ از او پرسید : پایت که نشکست؟ بیا نان و چای بخور و آنگاه برو .

سپس به مالیدن پای او سر گرم شد تا آن مرد از رنج افتادن آسوده شود . از قضا آن بیچاره همکاری داشت که در کوچه انتظارش را می کشید . دید خبری از رفیق ناشی او نشد ، ناچار بر بام رفت و به درون خانه نگریست . دید شیخ مشغول مالیدن پای رفیق وی و اندرز دادن به اوست .

شیخ متوجه او شد ، صدایش زد که : تو هم بیا با رفیقت نان و چای بخور و بعد بروید .

آن دو بینوا ترسان و لرزان و شرمسار از کرده خویش ، زیر چشمی شیخ را می نگریستند . شیخ هم به مهمانان ناخوانده پند و اندرز می داد : آدمی اشتباه می کند . شما باید روی زمین هموار و صاف بروید اما اشتباهاً روی دیوار رفتید و افتادید . کوشش کنید از این پس این اشتباه را تکرار نکنید .

آنان هم سر افکنده شده و از خانه شیخ توبه کنان رفتند که دیگر گرد دزدی نگردند .

قال الباقر (علیه السّلام): یجب للمؤمن علی المؤمن ان یستر علیه سبعین کبیره.

امام باقر (علیه السّلام) فرمود : هر مومنی وظیفه دارد هفتاد گناه کبیره را بر برادر مومن خود بپوشاند .


گفتگوی پیغمبر با شیطان (1)



پیامبر (ص) پرسید : چه کسی را بیشتر از همه دوست داری ؟

شیطان گفت : کسی که با اخلاق و زبانش آرامش یک جامعه و خانواده را برهم می‌ریزد!

حضرت فرمود : شکار تو چیست ؟

شیطان گفت : مردان چشم چران

پیامبر (ص) در ادامه از شیطان پرسید : دام تو چیست ؟

ابلیس گفت : موی بیرون ریخته زنان ! و ادامه داد

هر تار موی زن بی‌حجاب و بدحجاب دامی است برای یک مرد و

به تعداد تارهای موی زنان من دام دارم!

حضرت فرمود :مردم را از چه کاری باز می‌داری ؟

شیطان گفت : از کارهای خیر ! اما افرادی که با عالمان و صالحان

در ارتباط بوده و از عبادت هم کم نمی‌گذارند زورم به آنها نمی‌رسد!!!

داستانک مرد نابینا



روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد:

من کور هستم لطفا کمک کنید .

روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت، پرسید که بر روی تابلو چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!!!!


وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است...  لبخند بزنید.....


 

داستان کوتاه فکر بکر

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

علی آقا یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار می‌شود" ..... خودش بود! تمام چیزی که لازم داشت همین بود! ترکیب کار تو ذهنش، خیلی شفاف و روشن شکل گرفته بود.
ـ مغازه کوچک دم در ورودی مترو.............

.

.

.

کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!
کاش در باور هر روزه مان 
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار 

جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان 
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران کاش پیدا می شد

ادامه مطلب ...