شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

دعای یا من ارجوه

ایام رجب المرجب بود و مناسب دعای یا من ارجوه لکل خیر ،تا آخر.
اوایل خیلی خوب آشنایی نداشتیم با انواع دعاها،به این نحو که  مناسبت ها را بشناسیم یا جزییات راز و نیاز را.
حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند توضیح می داد که وقتی
به عبارت "یا ذوالجلال والاکرام"رسیدید،در ادامه ی آن جمله ی"حرم شیبتی علی النار"می آید
با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید.
هنوز حرف های حاجی تمام نشده،
شیطنت یکی از بچه ها گل کرد و از انتهای مجلس برخاست و گفت :
«اگر کسی محاسن نداشت،چیکار کند؟؟»
حاجی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت:
محاسن بغل دستی اش را بگیرد.چاره ای نیست،فعلا دو تایی استفاده کنند تا بعد...
منبع:خاطره از ماه رجب وبلاگ وصال شهدا

شهید امیر نظری

شوخ طبع و با نشاط بود...
می گفت:بچه ها حالا که قرار است به مرخصی برویم،
شب منزل ما باشید تا صبح با وضع آراسته ای به دیدن خانواده اتان بروید.
نیمه شب بود.زنگ منزل به صدا در آمد...
امیر دزدکی سرش را به داخل آورد و با صدایی آرام گفت:
«سه چهارتا از بچه ها امشب منزل ما هستند،لطفا غذا»
وقتی در باز شد،دیدم یک گروهان نیرو پشت سرش به راه افتادند.
بیست نفری می شدند.به سرعت به آشپز خانه رفتم.املتی آماده کردم...
چون بچه ها خسته بودند،خیلی زود خوابشان برد...
نزدیک اذان صبح شد...
بچه ها یکی بعد از دیگری،برای اقامه ی نماز بلند می شدند هر کدام به چهره ی آن یکی خیره می ماند.
جز امیر همگی صورتشان قرمز بود.فریاد کمک خواهی امیر ما را از خواب بیدار کرد.
وقتی پدرش به طبقه ی بالا رفت...
متوجه شد که امیر شبانه لوازم آرایشی را پیدا کرده و تک تک بچه ها را آرایش می کند.
آنها هم چون دیدند،همگی رنگی شده اند،جز امیر او را به باد کتک می گیرند.
امیر همانطور فریاد می زد:«بابا!می خواستم شما را با چهره های آراسته به خانه اتان بفرستم»  
شهیـــــــــــــد امیر نظری ناظر منش

پدر و پسر

طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... 
یکی از این شهدا نشسته و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگری را که لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, معلوم بود که شهید دراز کش مجروح شده بوده است. هردو پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است...
 پدری سر پسر را به دامن گرفته است...
السلام علیک یااباعبدلله الحسین
شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر...
شکلک گلشکلک گلشکلک گلشکلک گل

حجاب


ﺁﻥﻫﺎ ﭼﻔﯿﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ، ﻣﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﺍﺭﻡ
ﺁﻧﺎﻥ ﭼﻔﯿﻪ ﻣﯽﺑﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﻭﺍﺭ ﺑﺠﻨﮕﻨﺪ، ﻣﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯽﭘﻮﺷﻢ ﺗﺎ
ﺯﻫﺮﺍﯾﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺁﻧﺎﻥ ﭼﻔﯿﻪ ﺭﺍ ﺧﯿﺲ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻧَﻔَﺲﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺷﯿﻤﯿﺎﯾﯽ ﻧﺸﻮﺩ،
ﻣﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯽﭘﻮﺷﻢ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻧﻔَﺲﻫﺎﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺩﻭﺭ ﺑﻤﺎﻧﻢ ...
ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﺑﺎ ﭼﻔﯿﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ
ﻧﺸﻮﻧﺪ، ﻣﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯽﭘﻮﺷﻢ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩﻫﺎﯼ ﺣﺮﺍﻡ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ ...
ﺁﻧﺎﻥ ﭼﻔﯿﻪ ﺭﺍ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪﻧﺪ، ﻣﻦ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﻧﻤﺎﺯ
ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳﻢ ...
ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺎ ﭼﻔﯿﻪ ﺯﺧﻢﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﺴﺘﻨﺪ، ﻣﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﯾﺎﺩ
ﺯﺧﻢ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ ...
ﺁﻧﺎﻥ ﺳﺮﺧﯽ ﺧﻮﻥﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻧﺪ، ﻣﻦ ﭼﺎﺩﺭ
ﺳﯿﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﻣﯽﭘﻮﺷﻢ ﺗﺎ ﺍﻣﺎﻧﺖﺩﺍﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ ...
ﺷﺎﺩﻯ ﺭﻭﺡ ﺍﻣﺎﻡ ﻭﺷﻬﺪﺍ ﺻﻠﻮﺍﺕ
ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺻﻞ ﻋﻠﻰ ﻣﺤﻤﺪ ﻭﺁﻝ ﻣﺤﻤﺪ ﻭﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ

افضل الساعات

داخل‌ چادر، همه‌ بچه‌ها جمع‌ بودند. می‌گفتند و می‌خندیدند. هر کسی‌چیزی‌ می‌گفت‌ و به‌ نحوی‌ بچه‌ها را شاد می‌کرد. فقط‌ یکی‌ از بچه‌ها به‌ قول ‌معروف‌ رفته‌ بود تو لاک‌ خودش‌! ساکت‌ گوشه‌ای‌ به‌ کوله‌ پشتی‌ اش‌ تکیه‌ داده‌بود و فکورانه‌ حالتی‌ به‌ خود گرفته‌ بود. گویی‌ در بحر تفکر غرق‌ شده‌ بود! هرکس‌ چیزی‌ می‌گفت‌ و او را آماج‌ کنایه‌ها و شوخی‌های‌ خود قرار می‌داد! اما اوبی‌خیال‌ِ آنچه‌ می‌گفتیم‌، نشسته‌ بود.
یکباره‌ رو به‌ جمع‌ کرد و گفت‌: "بسّه‌ دیگه‌، شوخی‌ بسّه‌! اگه‌ خیلی‌ حال‌ دارین‌ به‌ سوال‌ من‌
جواب‌ بدین‌."
همه‌ جا خوردند. از آن‌ آدم‌ ساکت‌ این‌ نوع‌ صحبت‌ کردن‌ بعید بود. همه‌ متوجه‌ او شدند.
گفت: "هر کی‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جایزه‌ می‌دم‌."
بچه‌ها هنوز گیج‌ بودند و به‌ هم‌ نگاه‌ می‌کردند که گفت: " آقایون‌ افضل‌ الساعات‌ (بهترین‌ ساعت ها) کدام‌ است‌؟"
پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد. به‌ هم‌ نگاه‌ می‌کردند. سوال‌ خیلی‌ جدّی‌ بود، یکی‌ از بچه‌ها گفت‌: "قبل‌ از اذان‌، دل‌ نیمه‌ شب‌، برای‌ نماز شب‌"
با لبخندی گفت: "غلطه‌، آی‌ غلطه‌، اشتباه‌ فرمودین‌."
دیگری گفت: "می‌بخشین‌، به‌ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...!"
گفت: " بَه‌َ، اینم‌ غلطه‌!"
هر کدام‌ ساعتی‌ خاص‌ را براساس‌ ادراکات‌، اطلاعات‌ و برداشت‌های‌خود گفتند. نیم‌ ساعتی‌ از شروع‌ بحث‌ گذشته‌ بود، هر کسی‌ چیزی‌ می‌گفت‌ و جواب‌ او همچنان‌ "نه‌" بود.
همه‌ متحیر با کمی‌ دلخوری‌ گفتند: "آقا حالگیری‌ می‌کنی‌ها، ما نمی‌دونیم‌."
و او با لبخندی‌ زیبا گفت‌: "از نظر بنده‌ بهترین‌ ساعت ها، ساعتی‌ است‌ که‌ ساخت‌ وطن‌ باشد و دست‌ ِ کوارتز و سیتی‌ زن‌ و سیکو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌!"
با خنده‌ از جا بلند شد و رفت‌ تا خودش‌ را برای‌ نماز ظهر آماده‌ کند

آرپی جی60

شما بیا و قضیه‌ی آرپی‌جی 60 داخل بازوی رزمنده دوران دفاع مقدس را برای جوانان امروز توجیه کن!
تا سند تصویری نشان ندهی کسی قبول نمی‌کند تیری که با صدای سوتش همه سنگر می‌گیرند، صاف به درون بازوی رزمنده آذری زبان می‌رود و ایشان تنها لبخند می‌زند و می‌گوید:
▬ مهمان حبیب خداست، حتی اگر آرپی‌جی 60 باشد! ▬
روحش شاد
ا
˙·٠•اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ˙·٠•

خاطره


تازه اومده بود جبهه.یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:

 وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟

اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن:

اولاْ باید وضو داشته باشی،بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:

اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین
بنده خدا با تمام وجود گوش میداد ،ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:اخوی غریب گیر آوردی؟

پوتین نو و محل مین گذاری شده !


بیت المال

حدودای سال 90 بود در هته دفاع مقدس حاج آقا قرائتی تعریف میکرد که ما آخوندها را خیلی سخت میشه گریاند اما یکی از رزمندگاه خاطره ایی تعریف کرد که اشکمونو در آورد .


گفت : تو یکی از عملیات ها که شب انجام می شد قرار بود از جای عبور کنیم که مین گذاری شده بود ... مجبور بودیم از اونجا رد بشیم چاره ای جز این نداشتیم .

گفتیم کی داوطلب میشه راه رو باز کنه تا بتونیم عبور کنیم ؟

چندتا از رزمنده ها داوطلب شدند تا راه رو باز کنند ...

وقتی میخواستند راه باز کنند  میدونستند که زنده نمی مونند . چون با انفجار هر مین دست ، پا ، سر ، بدن یک جا متلاشی میشود!

داوطلب ها پشت سر هم راه افتادن برای باز کردن راه ... صدای مین می آمد .

همین زمان متوجه شدم یکی داره بر میگرده !

گفتم شاید ترسیده  ! بالاخره جان عزیزه و عزیزی جان باعث شده برگرده...

گفتم خودمو نشون ندم شاید ببینه خجالت بکشه !

بعد چند دقیقه متوجه شدم یکی داره میره سمت محل مین گذاری شده.. رفتم سمتش گفتم وایسا کجا میری ؟ گفت دارم میرم محل مین گذاری شده دیگه !!

گفتم تو جزو کسائ بودی که داوطلب شده بودند چرا برگشتی ؟!

گفت : آخه پوتینم نو ( تازه) بود خواستم اونو در بیارم با جوراب برم و بیت المال حیف و میل نشود . اون پوتین بمونه یکی دیگه ازش استفاده کنه...!!!

قابل توجه مسئولان کشور ! یک روز یک جائی جواب گوی این اشخاص خواهید بود ! کار نکنید اون روز خجالت زده باشید .