شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

شهادت


دلم شهادت میخواهد . . . مُردن را که همه بلدند من دلم از این تابوت ها میخواهد
من دلم از تابوتهایی میخواهدکه سه رنگ
پرچمش بوی عشق میدهد.
دلم شهادتی میخواهد که نظر به وجه الله داشته باشد
دلم شهادتی میخواهد که ندیده ها را ببیند
از همین ها که بوی عشق میدهد
از همین مراسم های باشکوه . . . بالای دست های عاشقان
وایا ساعت به وقت صفر عاشقی ما نیز فراخواهید رسید
دلم به این خوش است که بل احیاء عندربهم
یرزقون...


شهدای گمنام


۱۳ سال بعد، بچه های تفحص، از ارتفاعات غرب،
پیکر شهیدی را پیدا کردند که تیر به گلویش خورده بود.
 درون جیب لباس بسیجی اش یک جلد قرآن بود. یک عکس امام
 و یک عکس دخترش که پشت آن نوشته شده بود؛
 به نام خدای حسین. اینجا در اوج جنگ، چون برگه ای
 پیدا نکردم، پشت عکس دخترم که هنوز از نزدیک ندیدمش،
وصیت می کنم. نه! نه! فعلا مجال نیست؛ باید بروم.
 بد دارند می زنند بچه ها را. فعلا «سلام بر حسین»
تا بعد. راستی، دخترم! نسیمی جان فزا می آید،
 بوی کرب و بلا می آید. من که رفتم، اما ندیده،
 حلال مان کن. فعلا! امضا: بابای
بسیجی ات که خیلی تشنه است!

۱۳ سال و چند روز بعد «ندا رضوانی»

دانش آموز مقطع اول دبیرستان، اهل نیشابور،

همین که عکس ۶ ماهگی خودش را همراه

با وصیت نامه کوتاه و ناتمام پدرش،

پشت عکس دید، با خودکار قرمز، یک سربند سرخ،

روی پیشانی کوچکش کشید و نوشت:

«سلام بر حسین». یک قطره اشک ندای بزرگ،

روی عکس قدیمی، قشنگ تر کرده بود

خنده ندای کوچک را.

راستی! نسیمی جان فزا می آید…
روزنامه کیهان ۳ آذر

السلام علیک یا ابا عبدالله (ع)

داستان کوتاه مادر ....

 

دو روز پیش بود که به خواب مادرش امده بود

مادر جانم می دونم توی این این سال ها خیلی سختی کشیدی، شرمنده ... اما اومدم یه خبر خوش بهت بدم ... یه دو روز دیگه با رفیقام بر می گردم ... نمیگم کدوم رفیق هام چون خودشون راضی نیستند... اما من بر میگردم ... ؛ بعد لبخند زده بود و همین...

مادر که از خواب بیدار شده بود، اصلا طور دیگری رفتار می کرد ... استرس داشت، خوشحال بود، می خندید، گریه می کرد ... شاید یک دقیقه هم حالت ثابتی نداشت...

مادر بیشتر از هر موقع در این سال ها خوشحال بود تا اینکه صدای اخبار توجه ش را جلب کرد ( صدای اخبار: ) ... پس از زحمات چند وقته ی گروههای تفحص و یافتن پیکر 72 شهید گمنام ، هفته آینده روز سه شنبه پیکر این شهیدان در تهران تشیع خوهند شد ، لذا ...

 


 

انگار که آب یخی ریخته باشند روی سر مادر ، بهت زده شده بود که بغض ش ترکید و انگار دوباره غم عالم به دلش سرازیر شد... همانطور که به پهنای صورت گریه میکرد با عکس پسرش شروع به صحبت کرد:

یوسفم ... بعد این همه سال، حالا هم اینجوری ... توی این سال ها کجا بودی که ببینی کمرم زیر بار غمت شکست ... رفتی و هیچ خبری ازت نشد ؛ می دونی چه قدر انتظار کشیدم ؟؟!  تنها دل خوشیم این بود که یه روز بر میگردی و ... اینجوری میخواستی برگردی که من رو تا آخر عمر حسرت به دل بزاری؟... مگه خودت بهم قول ندادی ... اصلا به خوابم نمی اومدی تا بازم انتظار بکشم نه اینکه ... یا حسین (ع) تو رو به پهلوی شکسته ی مادرت زهرا (س) بچه م رو بهم نشون بده ، من دیگه تحملش رو ندارم ...

مادر تا شب آنقدر التماس و گریه کرد تا از حال رفت ...

نویسنده را دخل و تصرفی در ماجرای یوسف و مادرش نیست اما ... اما مگر میشود سیدالشهدا را قسم بدهی آن هم به ... آنوقت جواب نگیری ؟!!  در همان حالی که قطره اشک نویسنده بر روی کاغذ داستان چکید، صدای تلفن خانه مادر را به هوش آورد ... نمی دانست چرا اما ناخدا گاه به سمت تلفن دوید...:

 الو ، سلام علیکم ... منزل آقای احمدی ...

بله بفرمایید ...

حاج خانوم شما مادر آقا یوسف هستید؟

بله ، چطور مگه ؟... خبری شده؟...

خبر که ... حاج خانوم حتما خبر دارید که 72 تا شهید رو بچه های تفحص پیدا کردند؟ ... ما  دی.ان.ای  این شهدا رو یک بار چک کردیم و نتیجه ای نگرفتیم و پیکر اون هارو فرستادیم معراج الشهدا ، ظاهرا آقا مجتبی، یعنی یکی از دوستانی که توی ساختمان معراج بودند شب خوابی می بینه که : یه آقای سبز پوشی میان بالای سر تابوت یکی از شهدا و دستشون رو جلو می برند و کمک میکنند جوانی از توی تابوت بیرون بیاد و بعد دست این جوان رو می گیرند و میان پیش مجتبی ، اون آقای سبز پوش رو میکنند به دوست ما و میگن اسم این جوان یوسف هستش ... سلام ما را به مادرش برسانید و بگویید مادر ما فرمود الوعده وفا ... و آقا مجتبی ما همین جا از خواب بیدار میشه و از اون موقع مدام پیگیری میکنه و به مسئول ها التماس میکنه که یک بار دیگه استخوان های داخل این تابوت رو بفرستند برای آزمایش ... اصرار، انکار دوباره اصرار؛ تا اینکه بالاخره مسئولین راضی میشن بامداد امروز صبح سریعا یک بار دیگه آزمایشس دی.ان.ای رو انجام بدن ... تا اینکه به شکل معجزه آسایی بالاخره هویت این شهید شناسایی میشه به طوری که همه ی آزمایش کننده ها تعجب میکنند ... و اون شهید آقا یوسف شماست ...

اما حالا روز موعود فرا رسیده بود... اولین روز بعد از چندین سال که مادر به آرامش رسیده بود...

حالا وقتش رسیده بود که تابوت یوسف را جلوی چشم مادر باز کنند... تابوتی که در دلش کفن کوچکی پر از استخوان های یوسف گمگشته ی مادر را در بر داشت...  کفن را که مثل یک نوزاد به دست مادر دادند یاد روزی نه چندان دور افتاد که یوسف تازه متولد شده را ، جگر گوشه مادر را پرستارها به آغوشش سپردند...

حالا هم یوسف همان یوسف بود اما ... اما ... روز اولی که به دنیا آمده بود سنگین تر از حالا بود ...


روح مطهرش شاد یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم

برگرفته شده از مرکز تحلیلی تخصصی نقد بی طرف www.Naghdbt.ir

میـــشه فــــردا بیاید....؟؟؟؟



سلام مادر، از سازمان آمار مزاحم میشم.

شما چند نفرید ؟

مادر سرشو پایین میندازه و سکوت میکنه،
بعد میگه:

میشه خونه ما بمونه برای فردا ؟

چرا مادر ؟


آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه . . .

شهدا گمنام

گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”