ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
یادش به خیر...
کودک که بودیم
مدرسه ای داشتیم
وتخته سیاهی بر دیوار
کلاسش
و "مبصری"
که بر تخته لیست می کرد:
"خوب ها" و "بدها" را...
و هنوز هم
گمان می کنیم:
که آن
"مبصریم"؛
و مردم دنیا همکلاسی
هایمان؛
و چه ساده قضاوتشان
می کنیم...
و چه آسان لیست می
کنیم:
"خوب ها"یشان را و "بدها"یشان را...
-غافل از آن که-
تنها
"خدا"ست
که میداند:
بر تخته سیاه دنیا
چه کسی در ردیف
"خوب ها"ست
و چه کسی در ردیف
"بدها...... "
روزی یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم
در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند
شب را سیر بخوابند .
در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”
همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام
گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوراخ های خرابه ریخت.
عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره
کیسه ام را ”
و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان
چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد.
همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر
قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.