شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

تخته سیاه

یادش به خیر...
کودک که بودیم
مدرسه ای داشتیم
وتخته سیاهی بر دیوار کلاسش
و "مبصری" که بر تخته لیست می کرد:
"
خوب ها" و "بدها" را...
و هنوز هم
گمان می کنیم:
که آن "مبصریم"؛
و مردم دنیا همکلاسی هایمان؛
و چه ساده قضاوتشان می کنیم...
و چه آسان لیست می کنیم:
"
خوب ها"یشان را و "بدها"یشان را...
-
غافل از آن که-
تنها "خدا"ست
که میداند:
بر تخته سیاه دنیا
چه کسی در ردیف "خوب ها"ست
و چه کسی در ردیف "بدها......     
"

قضاوت عجولانه

روزی یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم

 در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند

شب را سیر بخوابند .

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام

 گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوراخ های خرابه ریخت

عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره

 کیسه ام را ” 

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان 

 چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد.

همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر 

قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.