شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

در پناه او

سلیمان در باغ ،کنار امام رضا علیه السلام نشسته بود و
محو صورت زیبا و صوت دلنشین و کلام گیرای امام بود.ناگهان گنجشک کوچکی سرآسیمه آمد و خود را روی عبای امام انداخت.جیغ میزد و نوکش را تند تند به هم میزد.امام رو کردند به سلیمان و فرمودند:
عجله کن این چوب را بگیر برو زیرسقف ایوان ،مار را از لانه ی این گنجشک دور کن.
سلیمان چوب رابرداشت و دوید.زیر سقف ایوان لانه ی کوچکی بود و جوجه های وحشت زده ی گنجشک،درون لانه منتظر بودند مادرشان برایشان کاری کند؛
مادر خوب می دانست به کجا باید پناه ببرد....
عجیب نیست این که گنجشک کوچکی از ترس خطری که در کمینش نشسته به دامان امام زمانش پناه ببرد.باورش کجا سخت است این که حجتِ پروردگار بر روی زمین،آوای پرنده ای را معنا کند؟
عجیب منم،که دستم همیشه در دستِ پدریِ اوست وباز،بالا و پائینِ روزگار بی تابم می کند وخیال بی پناهی به وحشتم می اندازد!
عجیب،این فراموشیِ من است....
❤اللهم عجل لولیک الفرج