نظرات 2 + ارسال نظر
مجتبی یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 23:25 http://mojtaba2010m.blogsky.com/

از شدت عصبانیت دستانم می لرزید. صورتم سرخ شده بود.
کاغذ را برداشتم.لرزش قلم بر روی کاغذ و نوشته‌ای تیره بر روی آن.اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار.
به خانه رفتم. خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم.
در عالم رؤیا صدیقه طاهره را دیدم، زهرای اطهر(س) در مقابلم ایستاد.از مشکلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره.
حضرت فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟
و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری.
دوباره فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟
و سومین بار ازخواب پریدم.
غمی بزرگ در دلم نشست، کاش زمین مرا می‌بلعید
و زمان مرا به هزاران سال پیش‌تر پرت می‌کرد.
مدتی بعد نامه‌ای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم،هرجا می خواهی بروی برو،‌ هرکاری می خواهی انجام بده،ولی بدان برای من پارتی‌بازی شده است،‌ اجدادم هوایم را دارند»ساعتی بعد در مقابلش ایستادم.
سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازی‌ات را داشتم.

مجتبی یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 23:01 http://mojtaba2010m.blogsky.com/

سلام وعرض ادب
وقتی خوشبخت هستی که وجودت ارامش بخش دیگران باشد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.