ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بسم رب الزهرا
قبل از اعزام جبهه بنا داشت که از خانواده شهدا دیدار کنه، اون موقع عضو کادر سپاه بود
بخاطر وجود منافقین اجازه نداشتن که لباس سپاه رو بپوشند
وقتی برای دیدار خانواده شهدا آماده میشد، لباس سپاهی خودش رو توی ساکی می گذاشت و نزدیک خانه شهید که میشد می پوشید و با اون لباس وارد منزل میشد...
وقتی رفت جبهه از دوستانش خبر اومد که شهید شده... تو فکه شهید شده
12 سال چشم انتظار بودم... کی پسرمو میارن...
خواب دیده بودم که روی خاک ها دارم راه میرم که زمین پر از جواهرات تکه
تکه شده بود، می رفتم دونه دونه جمع می کردم و بلند میگفتم اینها همش مال
منه ... از خواب پردیم...
گفتم میاد
بالاخره اومد
میخوام بدونم کی بوده که این استخوان های پسرم رو از دل خاک بیرون کشیده که دستها و پاهاشو ببوسم...
روزی اومد و گفت مادر فرش ها رو جمع کن و موکت بنداز، متوجه منظورش شدم، بهم گفت عزیر کسی رو در نظر داری
گفتم دختر عموت، همه چی هم آماده هست، فقط یک آیینه و شمعدان کمه...
خوشحال شد، گفت ممنون عزیز، وقتی از مرخصی برگشتم انشاالله کارهارو هماهنگ
میکنیم...
اما رفت...
برنگشت...
مادر شهید سید محمد الحسینی