*شهید اردستانی که در نیروی هوایی ارتش بود؛ توی آسمان بال هواپیمایش تیر خورد؛ یعنی افتادن هواپیما قطعی بود.
اما
بعدها گفت آن لحظه احساس کردم خانم فاطمه زهرا به من گفت: هول نشو هواپیما
در کنترل توست و با وجود از بین رفتن بال هواپیما من هواپیمات را نگه
داشتم.
اینها را گفتم برای اینکه بدانید این افراد به حضرت زهرا وصل بودند.
حضرت زهرا در خواب به شهید کاظمی گفت شفا یافتی به کارت برس
بچهها
این شبهای فاطمیه باید از شهدا چه بخواهیم؟ هر چیزی که از حضرت زهرا
میخواهید بخواهید اما فقط به حضرت زهرا راست بگویید. شهدا به حضرت زهرا
راست گفتند که دوستش دارند.
*حاج
احمد کاظمی در جنگ تیر به سرش خورد و در کما رفت؛ مجبور شدیم به عقب
برگردانیمش. یک دفعه از بیهوشی از خواب بلند شد و گفت برویم من حالم خوب شد
.بعد بهش گفتم حاج احمد تو در کما بودی چه شد؟
به
من گفت مدیونی تا وقتی که زندهام این خاطره را برای کسی تعریف کنی گفت
خانم در خواب آمد و به من گفت چته از خواب بلند شو ما شفایت دادیم برو به
کارت برس.
به خاطرهمین است که هر جا که میروید حاج احمد کاظمی حسینی فاطمهالزهرا ساخته
*بعضی
از شهدا پیشانی بندها را هم میزندند تا سربند حضرت زهرا را پیدا کنند.
یادم هست یکی از آنها گفت من مادر ندارم میخواهم حضرت زهرا موقع شهادتم
بالای سرم باشد.
حضرت
آقا میگوید همه گلهها، سختیها و همه کارهای در طول سالم را جمع میکنم
و ایام فاطمیه با خانم فاطمه زهرا این مشکلات را حل میکنم؛ بچهها این
شبها شبهای رمز عملیات مبارزه با نفس است.
*شهید
گمنامی بعد از دعای مادرش جنازهاش پیدا شد. پسرش در خواب به مادر گفت:مادر
جان خیلی خوب است که جنازهام پیدا شده و تو شبهای جمعه بالای سرم
میآیی؛ اما وقتی جنازهام پیدا شد من را از یک نعمت محروم کردند. ما شهدای
گمنام شبها در بیابان حضرت زهرا میآمد و برایمان مادری میکرد. این
حرفها را امام بیست سال پیش زده بود که شهدای گمنام همدمی جز نسیم حضرت
زهرا در بیابان ندارند.
*شهید
احمد کریمی یک روز که در قبرستان قم قدم میزد؛ قبرش را نشان میدهد و
بچهها به او میگویند قبرت خیلی کوچک است .با خنده میگوید نه این هم
زیادی است من اربن اربا خواهم شد و قطعه قطعه میشوم؛ درست همان طور شد و
شهید احمد کریمی کیسهای از گوشت بیشتر از او باقی نماند.
خاطره دیگری که حاج حسین نقل کرد راجع به شهید آوینی بود:
*یک
کسی نامه تندی به سید مرتضی آوینی برای دلخوریهای نشریه سوره و حوزه هنری
مینویسد و همین که پلکش را میگذارد حضرت زهرا در خوابش میآید و بیبی سه
بار به او میگوید که با پسر من چه کار کردی؟ وقتی از خواب میپرد نامه از
آوینی به دستش میرسد که به او میگوید یوسف جان من دوستت دارم! هر کاری
که میخواهی انجام بدهی من راضی هستم اما چه کنم برای من در آن دنیا
پارتیبازی شده است و مادرم هوایم را دارد.