دادگاه دل

من؛ متهم. دارم میرم سمت دادگاه.

دادگاه، همین جاست تو دلم..
قاضی، عقلم. فکرم.


دادستان، وجدانمه.
بالاخره رسیدیم. وکیلم با یه پرونده از بهونه های همیشگی کنارم نشسته. یه کم عصبی و مضطربه.


دادستان نگاهشو رو من دقیق تر می کنه.


قاضی: جلسه رو شروع می کنیم. (...)متهم به انجام گناه می باشدو شاکی خصوصی خود ایشون هستند. پرونده گذشته از این ها رسیدگی می شه. جناب دادستان! توضیحات بیش تر لطفا.


دادستان: اوهوم، بله. از اونجایی که هنگام وقوع جرم من هم اونجا بودم و از نزدیک شاهد ماجرا بودم فکر می کنم دیگه جای صحبت اضافی نباشه. در ضمن ایشون شریک جرم هم نداشتن.


وکیل: جناب قاضی اعتراض دارم! ممکنه فرد دیگه ای در اون زمان اونجا بوده باشه که دادستان قادر به دیدنش نبودند.

قاضی: اعتراض وارده.


داداستان: چی میخواید بگید؟!
وکیل: شیطان جناب قاضی! شیطان!


دادستان: یعنی متهم اقفال شدند؟
وکیل: اقفال نه وسوسه شدند.


دادستان: اقفال یا وسوسه، چه فرقی میکنه؟ در هر صورت چطور یک انسان بالغ به همین راحتی مورد اقفال یا همون وسوسه قرار می گیرد وقتی که وجدان هم داره؟ شما دارید حضور منو زیر سوال می برید.


وکیل: خوب شد یادآوری کردید. شما به جای تماشای جرم باید مانع ارتکاب جرم می شدید. وظیغه ی شما اینه. این طور نیست؟


دادستان: بله اما متهم در اون لحظه به من توجهی نداشت!!!
وکیل: شاید شما به اندازه ی کافی سعی نکردید.


دادستان: اعتراض دارم جناب قاضی؟ ایشون من رو متهم می کنند. در صورتیکه کسی که گناه رو مرتکب شده این جا نشسته.


قاضی: اعتراض وارده. از متهم می خوایم که دفاعیاتش رو بیان کنه.


متهم یعنی من آروم بلند می شم. نمی ترسم. چون می دونم هیچ کس جز من سزاوار مجازات نیست.من؛متهم: من همین جا اعتراف می کنم که هیچ شریک دیگه ای نداشتم. به گوشزدهای وجدانم توجه نداشتم. واینکه...و...واینکه من گنــاهـ کــارم...


صدای همهمه فضای دلم رو پر کرد. چهره ی وکیل سرخ شد. غضبناک به من نگاه می کنه.
بعد از چند لحظه...دادستان: خوب. عالیه که بدون هیچ بهونه ای تکلیف دادگاه رو معلومم کردید. ولی ما دوست داریم بدونیم که چرا این کارو انجام دادید.


متهم: من...آه نمیدونم چی شد. کاملا مطمئنم که اون موقع هوشیار بودم. نـ ... نمیدونم. هیچ دلیلی ندارم. میدونستم که از این کار نه مزدی می گیرم نه به چیزی می رسم و نه اینکه اگه انجامش ندم چیزی رو از دست می دم. اما حالا...چیزای باارزشی رو از دست دادم.



من گناهکارم. منو مجازات کنید قبل از اینکه برم پیش خدا. اونجا دیگه نمیتونم سرمو بالا بگیرم. من پشیمونم. از مجازات هم نمیترسم از این میترسم که این دادگاه برای هزارمین بار تشکیل بشه. ازاینکه بازم گناه توی دلم خراش بذاره. من نگرانم از خودم. من از خودم می ترسم...


بغض دارم ولی گریَم نمیاد. سکوت عجیبی تو دادگاه دلم پراکنده شده.
___ __ _
قاضی: طبق اعترافات متهم و ضمن اظهار پشیمانی شون، و با در نظر گرفتن قوانین


خداوند؛ چنانچه متهم توبه کرده به انجام گناه اصرار نکند و در صورت عدم تکرار گناه ایشان بخشیده می شوند.


آیا شرایط رو می پذیرید؟
من(هنوز متهم): بله ولی هنوز شاکی منو نبخشیده.
دادستان: بله اما رسیدگی به این نوع شکایات از حیطه ی کاری ما خارجه. در واقع شکایت شما رسمی نیست.
من: ولی من میخوام پاک بشم. منو مجازات کنید. من گناهکارم!
قاضی: یعنی شما قصد دارید که جرم رو ادامه بدید؟


من: نه.نه. من میخوام از این جراحت که روی قلبمه خلاص شم. میخوام پاک بشم.
قاضی: به هر حال ضمن قبول شرایط متهم آزاد است. ختم جلسه.


باورم نمیشه. همه بلند شدن و دارن می رن. اما من...من نمیخوام این کارو ادامه بدم. باید یه کسی رو حداقل واسه مراقبت از من میذاشتن.(هان؟!)


پشت سرم دادستان وایستاده. با مهربونی نگام میکنه: ببین. من کنارت هستم. اما اگه می خوای دلتو پاک کنی باید بری پیش کسی که آزادت کرد.


دادستان رفت. همه رفتن. من تو دادگاه خالی وایستادم. چی کار کنم؟ شرم دارم ازاینکه به خدا نگاه کنم. خجالت می کشم.


اما انگار یه چیزی داره منو می بره سمت خدا. خدا جون! من دارم میام تا پاک بشم. دستمو بگیر