به مصطفی برخورده بود،شرکتی که برای ایران خودرو قطعه تولید میکرد،بوق هایش تست های استاندارد بین المللی رو جواب نمیداد،میخواستند از آفریقا جنوبی یک خط تولید دست دوم بخرند! این هارو یکی از دوستانمون گفت که تازه اونجا اجازه کار گرفته بود،همون دوستمون واسطه شد و رفتیم پیش رئیس شرکت،گفتیم بگذاره ما هم روی پروژه ی بوق کار کنیم،با اصرار راضی شد، ولی جدی نگرفتمون! چهارم عید برگشتیم تهران،قرار بود برامون هتل رزرو کنن،رفتیم شرکت دیدیم خبری نیست! مدیرعامل هم رفته بود مسافرت،گفتم: مصطفی ولش کن بریم، گفت: نه حالا که تا اینجا اومدیم!
روزها میرفتیم کارخونه و شب ها برمیگشتیم خوابگاه،غذا نون و تخم مرغ میخوردیم یا نون و شیره ی انگور که از شهرمون آورده بودم،شوفاژخونه ی خوابگاه تابعدتعطیلات بسته بود! شب با سه تاپتو تا صبح میلرزیدیم! چهار پنج روز مو به مو خط تولید رو بررسی کردیم تا گیر کاررو فهمیدیم،ابعاد قالب رو با بوق یکی گرفته بودن،از قالب که درمیومد خودش رو ول میکرد، تا قبل از سیزدهم عید کارمون تموم شد،با ابعاد درست تست زدیم و سه چهار نمونه تحویلشون دادیم،رفت ساپکو و همه تأیید شد، جای ده میلیون پاداشی که قولش رو داده بودن نفری سیصد هزار تومن برامون چک کشیدن! مصطفی همون هم نمیگرفت! میگفت: ما برای پول این کار رو نکردیم!
شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات...