داشتیم
آماده میشدیم برای عملیات بیت المقدس (4) که قرار بود در شاخ شمیران
انجام بشود. قرار بود برویم شناسایی. اذان صبح که گفت شد، سریع آمدیم توی
چادر، تا نماز بخوانیم و حرکت کنیم. هفت، هشت نفری توی چادر بودند.
بعضی مشغول نماز بودند، بعضی هم تازه میخواسنند نمازشان را شروع کنند که
صدای غرش هواپیما پیچید توی گوشم. فهمیدم منطقه ما شناسایی شده. بمباران
شروع شد. راکتها و بمبهای خوشهای انگار زمین را شخم می زد. دو سه تا
راکت افتاد کنار چادر ما که چادر ستاد لشگر محسوب میشد. من تازه
قامت بسته بودم که مجروح شدم. برادری که در حال تشهد بود، یکهو به سجده
رفت و همان طور ماند. خوب دقت کردم، دیدم از کنار پیشانیاش رگه خونی
بیرون زد. ناخودآگاه یاد ضربت خوردن حضرت علی (علیه السّلام) در محرا ب
مسجد کوفه افتادم. این بچهها به آقای خودشان اقتدا کرده بودند. حتی
شهادتشان هم علی گونه بود.