بسمــ الله الـــرحمن الــرحیمـــ
چند تا بچه داده بودند به من که کار عقب بردن شهدا و مجروحین
را انجام بدهیم. همیشه سرم غر میزدند که ما اینجا را دوست نداریم. بقیه
میروند میجنگند و شهید میشوند. آن وقت ما با خیال راحت باید جنازه آنها
را عقب بیاوریم.
یکبار یکیشان مجروحی را کول گرفته
بود و عقب میآورد که خمپارهای خورد کنارشان. پسر شهید شد ولی مجروح آسیبی
ندید. از آن به بعد دیگر غر نمیزدند.