ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم. خوشه
هایی از گندم که از روی تکبر سر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی
تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها
را لمس کردم،
شگفت زده شدم.
خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم.
با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند…
" مواظب باش ؛ آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمیشناخت ؛ هرگز باور نمی کرد که با فرمانده ی لشکر مقدس امام حسین(ع) روبروست." نماز جماعت ظهر تمام شد . جعبه شیرینی را برداشت . چون وقت تنگ بود ؛ سریع خودش به هر نفر یکی می داد و می رفت سراغ بعدی . رسید به " حاج حسین خرازی " . چون فرمانده بود کمرش را بیشتر خم کرد و جعبه را پایین آورد . رنگ حاجی عوض شد . با اخم زد زیر جعبه و گفت: " خودت مثل بقیه یکی بده "
"خاطره ای از شهید حسین خرازی به نقل از آقای مرتضوی "