گفت بیا

 
گفتم از زشتی گفتارِ بدم ، گفت :
بیا
از سیه کاری رفتار بدم ، گفت :
بیا
گفتم از غفلت دل ، از هوسم ، از نفسم

صاحب آن همه کردارِ بدم ، گفت : بیا
گفتم از سرکشیم ، سینه سپر ، داد زدم
نیستم خسته دل از کار بدم ، گفت :
بیا

گفتم از دوست گریزانم و در خود غرقم
دائما در پی پندار بدم ، گفت :
بیا

گفتم از گوهر ذکر تو ندارم بهره
غوطه ور مانده در افکار بدم ، گفت :
بیا
گفتم ای چشمه ی خوبی ، سحری چشم گشا
نگر اعمال شرر بار بدم ، گفت :
بیا
گفتم ای صاحب این سفره که خوبان جمعند
گفته بودی که خریدار بِدم ، گفت :
بیا
گفتم آینه شیطان شده بودم عمری
خسته از دست همین یار بدم ، گفت :
بیا
گفتم خدا ز دست دل من رنجیده
من همان عبد گنهکار بدم ، گفت :
بیا