علامــه سیدمحمدحسیــن حسیــنی طهرانی:
درهیچ جـــای قرآن اعتمــــاد به نفس نیست من نمیــدانم این لفظ اعتماد به
نفس ازکــجا آمده چرا اعتماد انسان به نفـــس باشد قرآن میگوید:
اعتــمادبخدابکن! نفـــس را زیرپابگذار...
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو
نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام
نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو
خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!»
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟»
در حالیکه دور می شد گفت: «من پیامبر نیستم جوان ...!
عارفی را پرسیدند از اینجا تا به نزد خدای منان چه مقدار راه است؟
♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙
ابوتــراب را گفتنـــد
یا علــــــــی ما فعلتَ حتـــــی نصیرَ علیــــــاً ؟
چه کردی که علــــــــــــی شدی؟
فرمــــــــود:
إنّی کنتُ بوابّــــــاً لقلبـــــــی
نگهبــــان دلـــــــــ♥ـــــم بودم...
خدایـــــا...
قَلبَـــــــم را بِه تـــــــــو می سِپارَم
پَس دَر آن هیچ کَســـــــــی جز خـــــــــودِت را قَرار نَده...
منبع ..دختران قرن21
خدایا کمک کن مرا با یک حریف قدر تنها نگذارم
من از نفسم شکست خواهم خورد تو نباشی.
نفس اسبی است سرکش وابلیس سوارکاری
فوق العاده چابک ومن تنهای تنها اگر تو نیز
دستم را رها کنی چه خواهم شدخودت خوب میدانی که
اگر رهایم کنی نفس مرا برده است به سوی اتش
خدای من با اینهمه دشمن قدر که برایم محیاست
ایا تو نیز مرادراین مرداب سر سبز دنیا رها میکنی
خدای من ،خودت گفته مرا بخوانید تا اجابت کنم شما را
پس ای عشق مرا نیز دستم گیر
بعد از نماز ظهر بود. کل بچه های گردان دور هم جمع بودند . یکی از مسئولین لشگر آمد و گفت:
رفقا دستشویی اردوگاه خراب شده. چند نفر رو آوردیم برای تعمیر، گفتند: باید چاه دستشویی تخلیه بشه! برای همین چند تا نیروی از جان گذشته می خواهیم.
در جریان مطلب بود. زیر دستشویی های اردوگاه حالت مخزن داشت. هر وقت پر می شد با ماشین مخصوص تخلیه می کردند. اما این بار دیوارهای کنار دستشویی ریخته بود.
امکان تخلیه با ماشین نبود. برای مرمت دیوار باید چاه تخلیه می شد. از طرفی هیچ دستشویی دیگری برای استفاده بچه ها نبود.
هر کس چیزی می گفت. یکی می گفت: پیف پیف! چه کارهایی از ما می خوان.
دیگری می گفت: ما آمدیم بجنگیم ، نه اینکه ... خلاصه بساط شوخی و خنده بچه ها راه افتاده بود.
رفتیم برای ناهار. بعد هم مشغول استراحت شدیم. با خودم گفتم: کسی که برای این کار داوطلب بشه کار بزرگی کرده.
نفس خودش رو شکسته . چون خیلی ها حاضرند از جانشان بگذرند اما ....
گفتم: تا بچه ها مشغول استراحت هستند بروم سمت دستشویی ها ببینم چه خبره!
وقتی به آنجا رسیدم خیلی تعجب کردم. عده ای از بچه های گردان ما مشغول کار شده بودند.
از هیچ چیزی هم باکی نداشتند. نجاست بود و کثیفی. اما کار برای خدا این حرفها را ندارد.
با تعجب به آنها نگاه کردم. آنها ده نفر بودند. اول آنها محمد تورجی بود. بعد رحمان هاشمی و...
تا غروب مشغول کار بودند. بعد هم همگی به حمام رفتند. دستشویی های اردوگاه همان روز راه افتاد. بعضی از بجه ها وقتی این ده نفر را دیدند شوخی می کردند. سر به سرشان می گذاشتند . اما آنها ...
آنها به دنبال رضایت خدا بودند . آنچه برای آنها مهم بود انجام وظیفه بود.
نمی دانم چرا ولی من اسامی آنها را نوشتم و نگه داشتم.
سه ما بعد به آن اسامی نگاه کردم. درست بعد از عملیات کربلای ده.
نفر او شهید. نفر دوم شهید نفر سوم ... تا نفر آخر که محمد تورجی بود. به ترتیب یکی پس از دیگری!
گویی این کار آنها و این شکستن نفس مهر تاییدی بود برای شهادتشان.
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین
امروز برای شهدا وقت نداریم
ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم