خودبینی

مرد دانایی در دشتی سرسبز می گشت. طاووس زیبایی را دید که پر هایش 


راکنده ودورمی اندازد. مرد پیش طاووسی رفت و گفت: چرا این پر های  زیبا 


را کنده و دورمی اندازی؟ طاووس گریه کرد و به او گفت: مگر نمی بینی که به


خاطر این پرها از هرطرف صد بلا به من می رسد. به خاطر این پرها صیاد 


در گوشه ای برایم دام میگذارد.وقتی نیرویی ندارم که از خود محافظت کنم بهتر  


است که خود را زشت کنم تا ایمن وآسوده باشم. این پر باعث خود بینی من شده 


این خود بینی صدها بلا بر سر من آورده است.


انسان

هرچه مغرور تر باشـــــی ،

تشنه ترند برای با تو بودن . . . !

و هرچه دســـت نیـــافتنـــــی باشی ،

بیشتر به دنبالت می آیند . . . !

امان از روزی که غروری نداشته باشی ،

و بی ریا به آنها محبت کنی . . .

انوقت تـــــورا هیچوقت نمیبیند . . .

ســــاده از کـــنارت عبور میکنند . . . !

شهید چمران

هفتــه ای یــڪبار زبـاله های منطقـه را جمع میـڪرد !

ازش ڪه پرسیدنــد چرا ایــن ڪار را میـڪنــی ؟
با خنــده ای جواب داد: با ایــن ڪار هم شهر را تمیــز میـڪنــم
و هم اگـر غرور بیجایـی داشتـه باشم آن را له میـڪنـم.

{شـهـیـد چـمـران}


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com  تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

پروردگارا


پروردگارا ! این جوانهای اسلام را از سه چیز دور نگهدار وسوسه های شیطانی

هواهای نفسانی غرور و نادانی. شهید زین العابدین بهزادی



شیطان



دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ 

فریب می‌فروخت.
مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و جنایت ،‌ جاه‌طلبی و ...
هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.
بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را.
بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد.
دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،
فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم.
نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی!
آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌:
البته تو با اینها فرق می‌کنی.
تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد.
اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و
او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ی عبادت افتاد
که لا به لای چیز‌های دیگر بود
دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد.
بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.
توی آن اما جز غرور چیزی نبود.
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. 
فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!
فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.
می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم.
عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌
بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم،صدای قلبم را
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود.

----------------------

بیاین مراقب باشیم..
چشمامونو باز کنیم و قلبمونو نگه داریم..
اجابت کردن دعوت شیطان بلایی هست که گرفتارشیم..
بیاین یاد بگیریم بگیم نه..!
جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

شکستن نفس

11415406207200740902.gif

بعد از نماز ظهر بود. کل بچه های گردان دور هم جمع بودند . یکی از مسئولین لشگر آمد و گفت:

رفقا دستشویی اردوگاه خراب شده. چند نفر رو آوردیم برای تعمیر، گفتند: باید چاه دستشویی تخلیه بشه! برای همین چند تا نیروی از جان گذشته می خواهیم.

در جریان مطلب بود. زیر دستشویی های اردوگاه حالت مخزن داشت. هر وقت پر می شد با ماشین مخصوص تخلیه می کردند. اما این بار دیوارهای کنار دستشویی ریخته بود.

امکان تخلیه با ماشین نبود. برای مرمت دیوار باید چاه تخلیه می شد. از طرفی هیچ دستشویی دیگری برای استفاده بچه ها نبود.

هر کس چیزی می گفت. یکی می گفت: پیف پیف! چه کارهایی از ما می خوان.

دیگری می گفت: ما آمدیم بجنگیم ، نه اینکه ... خلاصه بساط شوخی و خنده بچه ها راه افتاده بود.

رفتیم برای ناهار. بعد هم مشغول استراحت شدیم. با خودم گفتم: کسی که برای این کار داوطلب بشه کار بزرگی کرده.

نفس خودش رو شکسته . چون خیلی ها حاضرند از جانشان بگذرند اما ....

گفتم: تا بچه ها مشغول استراحت هستند بروم سمت دستشویی ها ببینم چه خبره!

وقتی به آنجا رسیدم خیلی تعجب کردم. عده ای از بچه های گردان ما مشغول کار شده بودند.

از هیچ چیزی هم باکی نداشتند. نجاست بود و کثیفی. اما کار برای خدا این حرفها را ندارد.

با تعجب به آنها نگاه کردم. آنها ده نفر بودند. اول آنها محمد تورجی بود. بعد رحمان هاشمی و...

تا غروب مشغول کار بودند. بعد هم همگی به حمام رفتند. دستشویی های اردوگاه همان روز راه افتاد. بعضی از بجه ها وقتی این ده نفر را دیدند شوخی می کردند. سر به سرشان می گذاشتند . اما آنها ...

آنها به دنبال رضایت خدا بودند . آنچه برای آنها مهم بود انجام وظیفه بود.

نمی دانم چرا ولی من اسامی آنها را نوشتم و نگه داشتم.

سه ما بعد به آن اسامی نگاه کردم. درست بعد از عملیات کربلای ده.

نفر او شهید. نفر دوم شهید نفر سوم ... تا نفر آخر که محمد تورجی بود. به ترتیب یکی پس از دیگری!

گویی این کار آنها و این شکستن نفس مهر تاییدی بود برای شهادتشان.


اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین

49.gif49.gif49.gif

با یک نقطه جابجا می شویم...

مواظب باشیم...

گاهی... 

جای رحمت می شویم زحمت

جای محرم می شویم مجرم
جای ژست می شویم زشت
جای یار می شویم بار
جای قصه می شویم غصه
جای زبان می شویم زیان و....
پس زیادی به خودمان مغرور نباشیم 

چون با یک نقطه جابجا می شویم...