ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
پدر صورت
پسر را بوسید
گفت:
تا کی میخوای بری جبهه ؟؟
پسر خندید و
گفت:
قول
میدم این دفعه آخرم باشه بابا!
پدر:قول دادی ها...! و پسر، سر قولش "جان" داد...
خدمت میثم کوچولو سلام عرض می کنم و از خدا می خواهم که تو یادگارم را زیر سایه خود حفظ نماید و خود او نگهدار تو باشد.
آره میثم جان!
بابا رفت به صحرای کربلای ایران، خوزستان داغ، تا شاید درد حسین(ع) را با تمام گوشت و پوستش حس کند.
بابا رفت تا شاید بوی خون حسین(ع) به مشامش برسد.
بابا رفت تا شاید بتواند بر رگ بریده حسین(ع) بوسه بزند.
بابا رفت تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا را بر روی تمام دلهایی که هوای کربلا دارند باز بکند.
بابا
رفت تا شاید دیگر برود و پهلوی تو نباشد اما این را بدان که همه چیز
ناپایدار است چه برای تو و چه برای من. تنها چیزی که باقی می ماند و قابل
اتکاء است خداست.
میثم جان! سال گذشته در چنین روزی ساعت چهار صبح به
دنیا آمدی یکسال از عمرت گذشت چه بسا در چنین روزی که روز به دنیا آمدن تو
است بابا پهلوت نباشه اما هیچ عیبی نداره خدای بابا که تو را دوست داره که
هست پس ناراحت نباش و همیشه به خدا فکر کن تا دلت آرام باشد. پس بابا رفت.
بنیاد شهید بهمان دفترچهی بیمهی درمانی داده بود. آخر سال که اعتبارش تمام شد و رفتم عوضش کنم، مسئول تعویض دفترچهها با تعجب نگاهش کرد و گفت: «پدرجان! اینجا که چیزی ننوشتهای.» گفتم: «من سواد ندارم که اینجا بنویسم.» خندید وگفت: «تو سواد نداری؛ دکترها چهطور؟» منظورش را فهمیدم. گفتم: «دکتر من توی قبرستان است؛ چیزی هم نمینویسد.» بندهی خدا فکر کرده بود دارم از مرگ حرف میزنم؛ میخواهم بمیرم. گفت: «خدا نکند پدرجان. إنشاءالله صد سال عمر کنی. این چه حرفی است که میزنی؟!» گفتم: «من که از مُردن حرف نزدم. گفتم، دکترم توی قبرستان است. وقتی مریض میشوم، میروم آنجا و پسرم علی، شفایم میدهد. دفترچهی بیمهام را هم خطخطی نمیکند.»