تشنه لب


یک پسر بچه دیدم مجروح افتاده بود گوشه ی سنگر...

نشستم کنارش بهش گفتم : وایسا الان می رم برات آب میارم ...

دستم را گرفت . گفت : نه حاجی آب می خوام چی کار ! فقط برو از اینجا !!!

اصرار کردم که نه حتما باید برات آب بیارم..

باز گفت : آب نمی خوام برو ..

نیگا کن الان که آقام داره میاد

اگه تشنه نباشم ، چه جوری توی صورتشون نگاه کنم



دفاع مقدس ، جنگ هشت ساله ، نوجوانان  در دفاع مقدس ، آرشیو موضوعی دفاع مقدس - 11




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.