ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
اسیر شده بودیم،ما رو بردند اردوگاه العماره ...
داخل اردوگاه تعدادی از شهدای ایرانی رو دیدم .معلوم بود بعد از اسارت به شهادت رسیده بودند.
جمله ای که روی دست یکی از شهدای اونجا نوشته شده بود
با خوندنش مو به بدنم راست شد !!!
روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود:
مادر ! من از تشنگی شهید شدم !...
یک پسر بچه دیدم مجروح افتاده بود گوشه ی سنگر...
نشستم کنارش بهش گفتم : وایسا الان می رم برات آب میارم ...
دستم را گرفت . گفت : نه حاجی آب می خوام چی کار ! فقط برو از اینجا !!!
اصرار کردم که نه حتما باید برات آب بیارم..
باز گفت : آب نمی خوام برو ..
نیگا کن الان که آقام داره میاد
اگه تشنه نباشم ، چه جوری توی صورتشون نگاه کنم