پروردگارا



پروردگارا

مرا بینشی عطا فرما تا تو را بشناسم

و دانش عطا فرما تا خود را بشناسم

مرا صحتی عطا فرما تا از کار لذت ببرم

و ثروتی عطا فرما تا محتاج نباشم

مرا نیرویی عطا فرما تا در نبرد زندگی فائق شوم

و همتی عطا فرما تا گناه نکنیم

مرا صبری عطا فرما تا سختی ها رو تحمل کنم

و طبعی عطا فرما که با مردم بسازم

مرا بزرگواری عطا فرما که با دشمنم مدارا کنم

و بینشی عطا فرما تا زیباییهای جهان را ببینم

مرا عشقی عطا فرما تا تو و همه را دوست بدارم

و سعادتی عطا فرما تا خدمتگذار دیگران باشم

مرا ایمانی عطا فرما تا اوامرت را اطاعت کنم

و امیدی عطا فرما تا از ترس و اضطراب بر کنار باشم

مرا عقلی عطا فرما تا از خود نگویم

و معنویتی عطا فرما تا زندگی معنی داشته باشد


درد و دل با او...



گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز بود  و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه های تو کجا بود ؟
گفت: عزیز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی . من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟
گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید .
گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟
گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی
گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟

گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگر نه همان بار اول شفایت می دادم . گفتم : مهربانترین خدا ، دوست دارمت ...

گفت : عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...


حرف دل



خـدایـا !

 من هـمونی هسـتم که وقت و بی وقت مزاحمت میشم .

همونی که وقتی دلش می گیره وبغضش می ترکه ،میاد سراغت

من همونیم که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کنه

و چشم هاش را می بنده و میگه :

من این حرف ها سرم نمیشه! باید دعام را مستجاب کنی!

همونی که گاهی لج می کنه و گاهی خودش را برات لوس می کنه!

همونی که نمازهاش یکی در میون قضا میشه یه به درد نمی خوره !!

همونی که بعضی وقت ها پشت سـر مردم حرف می زنه !

گاهی بدجنس میشه ، البته گاهی هم خودخواه !

حـالا یـادت اومـد مـن کـی هـستم ؟!معبود من !

سالهاست منو راهی صحرای پر از رنگ و فریب کرده ای

تا در اون سیر کنم و تو را بیابم و با تو عاشقی و بندگی کنم .

اون وقت که مرا فرستادی پاک و سبحان بودم

اما حال پر از رنگ دنیا شدم.

اون روز خودت به من گفتی تا همیشه کنار تو

هستم مرا فراموش نکن .اما امروز یاد همه هستم جز تو ..

 خدای من ! پشیمـانم با اینکه میدونم پشیمانی سودی نداره

 خدای من خسته شدم از بس گناه کردم و بعدش همه چی یادم رفت و شدم همون آدم بده

 خدای من تو که هیچوقت منو تنها نمیزاری پس نگزار ازت دور بشم

 خدای من از گناه بدم میاد اما برام مثل عسل شیرین

 خدای من ازت میخوام محبتت را تو دلم بیشتر و بیشتر کنی تا از دنیا بدم بیاد و فقط به فکر تو باشم

 خدای مهربونم خدای عزیرم بخاطر همه بدیهام زشتیهام گناهام و ....

 حلالم کن