جانبازی شیمیایی در خاطراتش چنین گفته است: تاکسی که مرا از ترمینال جنوب تا خانه ام آورد ۱۰۰ تومان بیشتر گرفت . چون می گفت باید ماشینش را ببرد کارواش . گرد و غبار لباس خاکی من را میخواست بشوید !!!
همان روز باید می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده …اما طول کشید …زمان لازم بود …همین چندی پیش آژانس گرفته بودم تا بروم جائی ..راننده پسر جوانی بود که حتی خاطره آژیر خطر را هم در ذهن نداشت . ریه هایم به خاطر هوای بد تحریک شد و سرفه ها به من حمله کردند . از حالم سوال کرد.
( کم پیش می آید که وضعیت جسمانیم را برای کسی توضیح بدهم …اما آن شب انگار کسی دیگر با زبان من گفت …گوئی قرار بود من چیزی را درک کنم و بفهمم با تمام وجود ) گفتم که جانباز شیمیائی هستم و نگران نباشد و این حالم طبیعی است . سکوت کرد …به سرعت ظبط ماشینش را خاموش کرد و خودش را جمع و جور نمود …وارد اتوبان که شدیم …حالم بدتر شد …سرفه ها امانم را بریده بودند …
ایستاد و مرا پیاده کرد و گفت که ممکن است حالم بهم بخورد و ماشینش کثیف شود و او چندشش میشود …و…رفت …
من تنها در شبی سرد ..کنار اتوبان ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم که: چرا ؟ پدر و مادر او مگر از ما برایش نگفته اند ؟معلمانش چه ؟ …
شرمنده همه جانبازها ؛
مخصوصا اعصاب وروان و شیمیایی ها
سلامتی همه جانبازان و شیمیایی های عزیز
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
سلامتی اون همسر جانباز موجیای که بهش گفتن: چرا هر بار وایمیسی و از شوهرت ...کتک میخوری؟
گفت: اگر خودمو نندازم جلو، شروع میکنه خودش رو میزنه،
اونقدر میزنه تا داغون شه،
آخه موجیه دست خودش نیست…
دشمن با آتش سنگین و استفاده از گازهای شیمیایی توانست خط را بشکند.
بعد از شهادت چند نفر از دوستانم و بعد از اینکه آن گازها قسمتی از بدنم را
سوزاند و بی حال گشتم، اسیر شدم.
وقتی عراقی ها آمدند تا مرا به پشت جبهه منتقل کنند، دیدم که همه ی آنها ماسک زده اند.
ما مجبور بودیم که صورت خود را با تیغ بتراشیم. به هر ده نفریک نصفه
تیغ می دادند. تیغ را از پول خودمان می خریدیم، اما عراقی ها آن را نگه می
داشتند و روزهای دوشنبه و جمعه به ما برمی گرداندند برای اصلاح.
کلاس های عربی، انگلیسی، آموزش قرآن و... که برپا می شد، کمک بزرگی بود
به رشد فکری بچه ها. با برپایی نماز، دعا، خواندن قرآن، مراسم عزاداری و
به طورکلی عبادت های فردی مخالف بودند. آنها موافق یک برنامه بودند، برنامه
بزن و برقص!
با حقوق یک ماهه ی خود که یک دینار و نیم می شد، شکر، چای، شیرخشک و
مایحتاج خود را از عراقی ها می خریدیم. برای اینکه آب گرم برای تهیه چای
داشته باشیم، با پیدا کردن یک تکه سیم و یک قوطی حلبی، وسیله ی ساده ای
مانند المنت درست می کردیم. اگر المنت را سربازی پیدا می کرد، پنج روز
مرخصی تشویقی نصیب او می شد و دنیایی از کتک و شکنجه، نصیب ما!
آب حمام سرد بود. به خاطر استحمام با آب سرد، بچه ها به درد کلیه،
رماتیسم، بیماری های دیگر دچار شده بودند. فقط در زمستان آن هم در قاطع ما
یک آبگرمکن بود که چند خط در میان کار می کرد! از هفت روز هفته، یکی – دو
روز خاموش بود، یکی دو روز خراب بود و اگر سهمیه نفت اش می رسید، یکی دو
روز هم روشن بود! دو بار سرکردگان منافق آمدند به اردوگاه ما برای پناهنده
جمع کردن. بیشتر آزادگان اعتنائی -حتی به گوشه چشمی- به آنها نمی کردند،
اما یکی از آنهایی که چشم به در باغ سبز منافقان دوختند، خیلی زود رسم
وفاداری را زیر پا گذاشتند. آسایشگاه تنها محل استراحت نبود، دستشویی هم
بود!
مدت ماندن درآسایشگاه، گاه به هفت، هشت ساعت می رسید. بچه ها برای
اینکه از ناراحتی نگهداشتن مدفوع خود رنج نبرند، یک سطل تهیه کرده بودند که
در همان رفع حاجت می کردند!
راوی: آزاده نادر حقانی-ابهر
،با گریه روز و شب کرد لُپاش گل انداخته بود،به زور نفس میکشید انگار که مرگ و بازم،جلوی چشماش میدید قرص و سرنگ وکپسول،غذای هر روزش بود هوای سرد اتاق،از آه و از سوزش بود توی اتاقروی تخت،روزا کارش دعا بود ذکر لبای خستش،فقط خدا خدا بود یه روزمیرفت آی سی یو،یه روز میرفت آزمایش دیگه حتی تو هفته،یه روز نداشت آسایش میگفت نیار هی اینجا،سوزن و سوپ و آمپول بسه دیگه خواهشاً،سرم،سرنگ و کپسول بسه دیگه پرستار،من که یه روز میمیرم یه روز توی این اتاق،مرگ و بغل میگیرم به من میگفت دعا کن،یا خوب بشم یا شهید آخرشم بیخبر،از تو اتاق پر کشید رفت و تازه فهمیدم،کی بود،چی شد،کجا رفت چه قدر براش سخت گذشت،یه شب پیش خدا رفت غروب جمعه بود که،رفتم بهشتزهرا (س) پاهام جلوتر از من،میرفت به سمت یک قبر انگار که داشت پر میزد،اصلاً نداشت کمی صبر نوشته بود روی قبر،علی کیمیایی دو، ده،شصت و هفت،شهید شیمیایی