راوی: مادرشهید
بچه ها می گفتند دفعه ی آخر وقتی دوربین روی رگ های بی سر شهید زوم کرد، مادرش رفت جلوی تلویزیون و از روی صفحه ی تلویزیون رگ های بریده ی شهیدش را بوسید و گفت حالا حضرت زینب (س) را درک می کنم.
چشمانت را محکم ببند...
تو چه می دانی که تمام وجود را زیر خاک نهادن یعنی چه؟؟؟؟
تو چه می دانی که ذره ذره آب شدن یعنی چه؟؟؟
تو چه می دانی چشم به در دوختن یعنی چه؟؟؟؟
تو از انتظار چه می دانی؟؟؟
تو هیچکام از این هارا نمیدونی،نچشیده ای که بدونی....سوختن،قد خمیده کردن،....
میدونی همه این ها را عده ی کمی میدونند،پدر ومادرانی که در انتظار
فرزندانشان قد خم کردن،جان سپردن،سوختن،آب شدن....پدرو مادر شهدای گمنام
اسیر شده بودیم،ما رو بردند اردوگاه العماره ...
داخل اردوگاه تعدادی از شهدای ایرانی رو دیدم .معلوم بود بعد از اسارت به شهادت رسیده بودند.
جمله ای که روی دست یکی از شهدای اونجا نوشته شده بود
با خوندنش مو به بدنم راست شد !!!
روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود:
مادر ! من از تشنگی شهید شدم !...
✔وقتے که بوسه آخر را زد
دل کند و دلش و تو را به خـ❤ـدا سپرد
سعے کرد در آخریـטּ نگاه، حسرت را در چشمانش نبینے
و همه را در دل ریخت. . . ✜
حال که نیستے با ایـטּ چشماטּ کم سو
به کدام گوشه ے ایـטּ خانه بنگرم
که خاطره اے
از تو درآטּ نباشد!؟✜
.
【شهیـ❀ـد مجتبے بابایےزاده】
شهریور سال 1390 در عملیات مبارزه با ✘گروهک پژاک✘ به شهـ❀ـادت رسیدƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ●•٠·
هر روز غروب با عصاش میاد جلوی در میشینه و
منتظر میمونه تا از دانشگاه برسم. از دور لبخند میزنه
و یه شعری برام میخونه. قربون صدقم میره و میرسم جلوش
سرمو با دودستش میگیره و پیشانیم رو می بوسه.
نمیدونم چرا هر روز منتظر من میمونه. شاید یاد مجیدش میفته.
آخه خاله فضه مجیدش رو تو جبهه داده برای خدا.
حالا تنها دل خوشیش اینه که غروب من از راه برسم.
اما تازه فهمیدم وقتی که ازش دور میشم یواشکی
دو روز پیش بود که به خواب مادرش امده بود
مادر جانم می دونم توی این این سال ها خیلی سختی کشیدی، شرمنده ... اما اومدم یه خبر خوش بهت بدم ... یه دو روز دیگه با رفیقام بر می گردم ... نمیگم کدوم رفیق هام چون خودشون راضی نیستند... اما من بر میگردم ... ؛ بعد لبخند زده بود و همین...
مادر که از خواب بیدار شده بود، اصلا طور دیگری رفتار می کرد ... استرس داشت، خوشحال بود، می خندید، گریه می کرد ... شاید یک دقیقه هم حالت ثابتی نداشت...
مادر بیشتر از هر موقع در این سال ها خوشحال بود تا اینکه صدای اخبار توجه ش را جلب کرد ( صدای اخبار: ) ... پس از زحمات چند وقته ی گروههای تفحص و یافتن پیکر 72 شهید گمنام ، هفته آینده روز سه شنبه پیکر این شهیدان در تهران تشیع خوهند شد ، لذا ...
انگار که آب یخی ریخته باشند روی سر مادر ، بهت زده شده بود که بغض ش ترکید و انگار دوباره غم عالم به دلش سرازیر شد... همانطور که به پهنای صورت گریه میکرد با عکس پسرش شروع به صحبت کرد:
یوسفم ... بعد این همه سال، حالا هم اینجوری ... توی این سال ها کجا بودی که ببینی کمرم زیر بار غمت شکست ... رفتی و هیچ خبری ازت نشد ؛ می دونی چه قدر انتظار کشیدم ؟؟! تنها دل خوشیم این بود که یه روز بر میگردی و ... اینجوری میخواستی برگردی که من رو تا آخر عمر حسرت به دل بزاری؟... مگه خودت بهم قول ندادی ... اصلا به خوابم نمی اومدی تا بازم انتظار بکشم نه اینکه ... یا حسین (ع) تو رو به پهلوی شکسته ی مادرت زهرا (س) بچه م رو بهم نشون بده ، من دیگه تحملش رو ندارم ...
مادر تا شب آنقدر التماس و گریه کرد تا از حال رفت ...
نویسنده را دخل و تصرفی در ماجرای یوسف و مادرش نیست اما ... اما مگر میشود سیدالشهدا را قسم بدهی آن هم به ... آنوقت جواب نگیری ؟!! در همان حالی که قطره اشک نویسنده بر روی کاغذ داستان چکید، صدای تلفن خانه مادر را به هوش آورد ... نمی دانست چرا اما ناخدا گاه به سمت تلفن دوید...:
الو ، سلام علیکم ... منزل آقای احمدی ...
بله بفرمایید ...
حاج خانوم شما مادر آقا یوسف هستید؟
بله ، چطور مگه ؟... خبری شده؟...
خبر که ... حاج خانوم حتما خبر دارید که 72 تا شهید رو بچه های تفحص پیدا کردند؟ ... ما دی.ان.ای این شهدا رو یک بار چک کردیم و نتیجه ای نگرفتیم و پیکر اون هارو فرستادیم معراج الشهدا ، ظاهرا آقا مجتبی، یعنی یکی از دوستانی که توی ساختمان معراج بودند شب خوابی می بینه که : یه آقای سبز پوشی میان بالای سر تابوت یکی از شهدا و دستشون رو جلو می برند و کمک میکنند جوانی از توی تابوت بیرون بیاد و بعد دست این جوان رو می گیرند و میان پیش مجتبی ، اون آقای سبز پوش رو میکنند به دوست ما و میگن اسم این جوان یوسف هستش ... سلام ما را به مادرش برسانید و بگویید مادر ما فرمود الوعده وفا ... و آقا مجتبی ما همین جا از خواب بیدار میشه و از اون موقع مدام پیگیری میکنه و به مسئول ها التماس میکنه که یک بار دیگه استخوان های داخل این تابوت رو بفرستند برای آزمایش ... اصرار، انکار دوباره اصرار؛ تا اینکه بالاخره مسئولین راضی میشن بامداد امروز صبح سریعا یک بار دیگه آزمایشس دی.ان.ای رو انجام بدن ... تا اینکه به شکل معجزه آسایی بالاخره هویت این شهید شناسایی میشه به طوری که همه ی آزمایش کننده ها تعجب میکنند ... و اون شهید آقا یوسف شماست ...
اما حالا روز موعود فرا رسیده بود... اولین روز بعد از چندین سال که مادر به آرامش رسیده بود...
حالا وقتش رسیده بود که تابوت یوسف را جلوی چشم مادر باز کنند... تابوتی که در دلش کفن کوچکی پر از استخوان های یوسف گمگشته ی مادر را در بر داشت... کفن را که مثل یک نوزاد به دست مادر دادند یاد روزی نه چندان دور افتاد که یوسف تازه متولد شده را ، جگر گوشه مادر را پرستارها به آغوشش سپردند...
حالا هم یوسف همان یوسف بود اما ... اما ... روز اولی که به دنیا آمده بود سنگین تر از حالا بود ...
روح مطهرش شاد یادش گرامی و راهش پر رهرو باد اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
برگرفته شده از مرکز تحلیلی تخصصی نقد بی طرف www.Naghdbt.ir
مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد
گفت: هرچه تو بگویی.
فقط یک سؤال؛ میخواهی پسرت، عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا.
مادر چیزی نگفت و با اشک بدرقه اش کرد....
رفت و شهید شد ...
مادر شهید رجب علی آهنی می گوید:
هرگز
او را تندخو ندیدم، اما یک روز دیدم با عصبانیت وارد خانه شد. تعجب کردم.
دست از شستن لباس کشیدم و به اتاق رفتم. دیدم مشغول خواندن قرآن شده.
پرسیدم: «طوری شده مادر؟ خدا نکند که تو را کج خلق ببینم.» بدون اینکه
نگاهش را از روی قرآن بردارد، گفت: «چیزی نیست، اجازه بدهید کمی قرآن
بخوانم. می ترسم الان حرفی بزنم که به گناه ختم شود.» من هم از کنجکاوی دست
برداشتم. بعد از مدتی کوتاه، خودش به سراغم آمد. علت ناراحتی اش را که
پرسیدم، گفت: «امروز چند تا معلم زن با یک وضعی آمدند مدرسه روستا برای
شرکت در جلسه امتحان.. به محض ورود، با مردان دست دادند. من هم از اینکه
حریم خدا شکسته شد، خیلی ناراحت شدم»
- ای کاش همه می دانستند شما با دست خالی در بیابان های خشک خوزستان چه کردید
- ای کاش همه می فهمیدند برای چه در کوه های سنگلاخی و سرمای سوزناک کردستان دوام می آوردید و چه شب ها که تا صبح مشغول دفاع بودید.
- ای کاش متوجه بودند که شما رفتید تا چادر از سر خواهران و مادرانتان نکشند .
- رفتید تا اسلام بماند ...
- رفتید تا آقا امام زمان (عج الله فرجه) اینقدر احساس بی کسی و تنهایی نکند تا شاید کمتر اشک بریزد و تا سحرگاهان از غربت ناله کند
تا شاید کمتر برای صورت نیلی و پهلوی شکسته مادش زهرا جامه بدرد و آه افسوس گوید .
- اما حیف و صد حیف
چــهـ ســوزنــاکـ مادرتـ برایــتـ گریـهـ کرد
چهــ زیــبا آرامـــ گرفتــه ایـد ایـــ عـزیـــزان
کم حرف می زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟»
گفت :«هزار سال.» خندیدم . صداش میلرزید، گفت «شوخی نمی کنم.
اندازه هزار سال به من سخت گذشته .»
آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه . . .
گفت : مادر جان بیا ناهار بخوریم
پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟
گفت : باقالی پلو با ماهی
با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز این ماهی ها را میخوریم و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند
چند سال بعد ... والفجر 8 ... درون اروند گم شد ... ... مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد ...
صبح زود رفتم نون بگیرم
تا اومدم از خونه برم بیرون
دیدم پسرم توی کوچه خوابیده
بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟
سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم
گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟
گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبی خوابیدین
ممکنه با در زدن من هُل کنین
واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم
پشت در خوابیدم که صبح بشه
به روایت مادر شهید خوانساری
هیچی نداشت. نه پلاک، نه کارت شناسایی! هیچ جای لباسش هم نوشته ای به چشم نمی خورد که بشود شناسایی اش کرد. فقط معلوم بود از غواصان کربلای پنجی بوده. |
![]() |
یه کاغذ گذاشته بودن کنار پیکر که روش نوشته بود:
احتمالا غواص
تاریخ شهادت ۱۹/۱۰/۱۳۶۵
محل شهادت شلمچه
هیچی نداشت. نه پلاک، نه کارت شناسایی! هیچ جای لباسش هم
نوشته ای به چشم نمی خورد که بشود شناسایی اش کرد. واسه
همین تمام لباساش رو درآوردن بلکه جاییش اسم و مشخصاتش رو
نوشته باشه.
فقط معلوم بود از غواصان کربلای پنجی بوده.
بالاجبار به عنوان شهید گمنام، در بهشت زهرا (س) دفن شد.
چند سال که گذشت، برحسب اتفاق، مادری که دنبال فرزند
مفقودش می گشت، عکس او را دید و پسرش را شناسایی کرد.
از آن روز به بعد روی سنگ مزار، بجای «شهید گمنام» نوشتند:
«شهید سیدجلال حسینی»
خندید و رفت...
روحمان به یادشان شاد...