بیمارستان از مجروحین پر شده بود...
حال یکی خیلی بد بود...
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.
من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم...
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی
گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.ما برای این چادر داریم می رویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
چادر، زیباترین پوششی که حضرت زهرا س اینقدر برایش ارزش قائل است که گذرنامه کربلا صادر میکند!
چادرم! ای زینت و حجب و حیای من
ای بهترین لباس من
هر چه در دنیا لباس دوخته شود چون تو برایم زیبایی ندارد
چادرم، ای که نگاه نامحرمان بر تو احترام است
دوستت دارم
ان شاء الله از درآویختگان طوبی باشی
گفتم:ببخشید چی واقعا؟!
گفت:واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد!
گفتم:بله
گفت:اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن،
ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشیدفقط سر پایین میندازید و رد میشید!
گفتم: آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه!
گفت:کمه؟ببخشید متوجه نمیشم؟
گفتم: برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س) باید زانو زد حقاکه سرپایین انداختن کمه آره تو راست میگی ...
بر گرفته از وبلاگ فراق مولا
چادر به جای کت
لباس فرم معلمها کتهای بلند با شلوار بود . زنگهای تفریح کتهاشون را در میآوردند و با بلوز آستین کوتاه وسط حیاط والیبال می کردند . مهدی کلاس چهارم بود . با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد . گفت :" چرا باید این قدر راحت مسائل اسلام را زیر پا بگذارند . میخوام ادبشان کنم .
" جواد دوید جلو و گفت :" میخوای چی کار کنی نکنه دردسر بشه ! " خندید و گفت :" نه ، فقط میخوام مجبورشون کنم با چادر برند خونه " .
مهدی چادرهای نماز خانه را برداشت . رفت بالای پشت بام . آهسته پرید توی حیات . کتهای معلم هارا بدون این که متوجه شوند برداشت و جای آن چادر گذشت .
بعضی معلمها که نمیتوانستند با این وضع جلوی روستائیان از مدرسه بیرون روند مجبور شدند چادر هارا سر کنند و به خانه روند
گفت: اگه گفتی چی شد من بعد از این همه مدت چادر پوشیدم؟گفتم: چه میدانم، لابد این طوری خوشتیپ تری!
گفت: نچ!
گفتم: خوب لابد فهمیدی اینطوری حجابت کاملتره مثلا!
گفت: نچ!
گفتم: ای بابا! خوب لابد عاشق یکی شدی، اون گفته اگه چادر بپوشی بیشتر دوستت دارم!!
گفت: نزدیک شدی!
گفتم: آها!! دیدی گفتم همه ی قصه ها به ازدواج ختم میشوند؟ دیدی!!
گفت: برو بابا… دور شدی باز.
گفتم: خوب خودت بگو اصلا.
گفت: یک جایی شنیدم چادر، لباس "حضرت زهرا(س)"است، خواستم کمی شبیه "حضرت زهرا(س)" باشم.
دخترک رو به مادرش کرد و گفت: مامان چرا خانم مربیمون چادر میپوشه ولی شما نمی پوشی؟
مامانش جواب داد: آخه دخترم وقتی چادر میپوشم گرمم میشه. تازه چادر دست و پا گیر هم هستش.
دخترک
با خودش گفت: چرا مامانم چادر نمی پوشه و میگه گرمم میشه و فردا صبح وقتی
که رفت مهد کودک، همین سوال رو پرسید، چادر دست و پا گیره ولی شما چادر می
پوشی؟ گرمتون نمیشه؟ دست و پاتون رو نمیگیره؟
خانم مربی یه لبخند زد و گفت: عزیزم فردا که اومدی مهد کودک جوابت رو میدم.
دخترک بعد از کلی اسرار و خواهش قبول کرد که فردا جوابش رو بگیره.
فردا صبح وقتی که دخترک منتظر جوابش بود، رفت پیش خانم مربی و گفت: خانم خب الان جوابم رو بده؟
خانم مربی هم گفت باشه عزیزم؛ بعد دستش رو کرد توی کیفش و یه چادر سفید کوچولو و خنک در آورد و گفت :
بفرما عزیزم اینو سرت کن ببینم چه شکلی میشی؟
بعد دخترک که داشت از خوشحالی بال در می آورد گفت: این مال منه؟ خوشگل شدم؟
خانم
مربی هم جواب داده: آره که مال خودته خیلی هم خوشگلت کرده. حالا برو پیش
دوستات و نشون شون بده؛ ولی نگی من بهت دادم ها وگرنه همه از من چادر
میخوان!!
دخترک غافل از اینکه جواب سوالش رو نگرفته بود رفت پیش دوستاش و شروع کرد به پز دادن با چادر قشنگش.
عصر که دخترک میخواست آماده بشه و بره خون،خانم مربیش بهش گفت: دختر خوبم، تو چادر گرمت شد؟
دخترک گفت: نه!!!
خانم مربی دوباره پرسید: دست و پات رو چی؟ دست و پات رو گرفت؟
دخترک گفت: نه!!! خیییلی هم عالی بود. دستتون درد نکنه .
فردا
صبح وقتی که مامان دخترک با چادر اومد درب مهد کودک تا دخترک رو مهد
بزاره؛ یکی از پسر های مهد رفت پیش خانم مربی و گفت: خانم، نمیشه ما هم
چادر بپوشیم مثل شما؟ چرا آقایون چادر نمی پوشن؟!
از میــان مـــؤمنــان مــــردانـــی
هستنــــد کـــه بــه آنـچـــه بــا
خـــدا عـهـــد بسـتـنــد صــادقــانــه
وفـــا کــردنــد بــرخــى ازآنــان
بــه شهـــادت رسیــدنــد و
بــرخــى از آنهـــا در انـتـظــارنــد
و هـــرگــــز تغییــری در عهـــد
و پیمـــان خــود نــداده انـد.
سوره احزاب آیه 23
خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفس نشد
و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت...
خوشا به حال آنان که از رهایی رهیدند
و بال وبال جانشان نشد
خوشا به حال آنان که...
خوشا به حال ما، اگر شهید شویم
چه کسی میگوید بهشت همیشه باید سرسبزباشد....
اینجا بهشت خاکی ست....
خاکی خاکی....
مثل چادر مادرمان...
بیمارستان از مجروحین پر شده بود...
حال یکی خیلی بد بود...
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.
من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم...
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.ما برای این چادر داریم می رویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
راوی: خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس