گنهکارم خدایا

خجالت میکشم یارا

گنه کردم درین ظلمت 

گنهکارم خدایا 

دست من بستست 

خدایا مگر جز تو خدایی میتوانم داشت

مگر جای به جز درگاه خوبت میتوانم رفت

خدایا من گنهکارم 

بدین درگاه روی آرم 

خدایا من گنهکارم 

همان باری که دل را باختم

بر بنده ای نا چیز 

همان باری که لبخندی مرا مدهوش خویشش کرد 

همان باری که در تنهایی خویشم به جز از تو خواستم

همان باری که قلبم از خنده اش لرزید 

همان باری که گفتم بی هوا دوستت دارم 

همان بار من گنه کردم

گنه کردم که دیدم غیر تو

هستیه من هستم کجایی

من همه خاکم خدای من بیا پیشم 

که مستم از غرور و نا خوشم در درگه معبود عزیزم

خدایا خسته ام 

باز آمدم دستم بگیری

مرا در پیش خود بنشانی و اشکم بگیری 

خدایا بی تو من تنها و نالانم

به جز پروردگار خویش ندارم هیچ معبودی 

نیم مشکر نیم کافر ولکین سخت سهل انگار م 

نمیخوام کنم تکذیب تو یارب 

خدایا من به جان مادرم دوست میدارم تورا

اما پریشانم 

بگیر این دست کوچک را به روی قلب مهربانت بگذار 

بگذار صدای قلب مهربانت نویدی از عشق باشد مرا 

یارب

دو دستم را بگیرو و از خودت مرهان مرا

مرحم قلبم بشو یارب

بیا پیشم بدون تو کجا مانم

خدایا سرزمینت کوی عشاقت همه مال خودت 

میشود تو ای خودت مال من باشی عزیزم؟

خدایا دست من دامان تورا میجوید 

رهایش مکن


خدایا منو ببخش

خدایم؛ روبرویت نشستم اما خجل و شرمگین

مثل کودکی که مرتکب اشتباه شده و ترس دارداز خشم مادرش

ترسیدم

اما ته دلم خوشحال بودم که مرا می بخشی، مثل مادرم

بخشیدی و دلم گواه داد به بخششت

ثانیه ها، دقیقه ها، ساعتها، روزها ، ماهها و سالها گذشتند

و من دوباره گناه کردم!!!

گفت بیا

گفتم از زشتی گفتارِ بدم ، گفت : “بیا”
از سیه کاری رفتار بدم ، گفت : “بیا”
گفتم از غفلت دل ، از هوسم ، از نفسم
صاحب آن همه کردارِ بدم ، گفت : “بیا”
گفتم از سرکشیم ، سینه سپر ، داد زدم
نیستم خسته دل از کار بدم ، گفت : “بیا”
گفتم از دوست گریزانم و در خود غرقم
دائما در پی پندار بدم ، گفت : “بیا”
گفتم از گوهر ذکر تو ندارم بهره
غوطه ور مانده در افکار بدم ، گفت : “بیا”
گفتم ای چشمه ی خوبی ، سحری چشم گشا
نگر اعمال شرر بار بدم ، گفت : “بیا”
گفتم ای صاحب این سفره که خوبان جمعند
گفته بودی که خریدار بِدم ، گفت : “بیا”
گفتم آینه شیطان شده بودم عمری
خسته از دست همین یار بدم ، گفت : “بیا”
گفتم خدا ز دست دل من رنجیده
من همان عبد گنهکار بدم ، گفت : “بیا”


خدایا من گنهکارم



خــــــدایـــــــا مــــن گنــــــــه کـــــــــــارم

خدایا من گناه کارم ،
مرا ببخش ،
تو را می خوانم ،
تو را می خواهم ،
تو را می پرستم
ولی هنوز از بت پرستی دست بر نداشته ام
هنوز نتوانسته ام خود را به تو قانع کنم .
هنوز از مطلقیت تو می ترسم و می گریزم .
هنوز کودکم
هنوز به دنبال شی می گردم ،
هر لحظه بتی می سازم و تصورات خویش را می پرستم.
خدایا به من ظرفیت بخشش عطا کن
به من ظرفیت ده که مطلقیت تو را بپرستم ،
بت ها را با تو اشتباه نکنم .
خدایا مرا به نعمت تنهایی غنی گردان ،
بگذار در عالم تنهایی با تو انیس و آشنا گردم ،
بگذار عشق تو ، جمال تو ، کمال تو آن قدر روح و دلم را جذب کند که دیگر عشقی برای
هستی باقی نماند .
خدایا گاه گاهی از تنهایی خسته می شوم ،
گاه گاهی در زیر بار درد و غم خمیده می شوم ،
گاه گاهی مثل آتش فشان منفجر می گردم .
آنگاه راه فرار می گزینم ،
دست نیاز به سوی بت ها دراز می کنم ،
درمان درد خود را از کسانی می طلبم که خود عاجز و درمانده اند.
خدایا این ها دلیلی جز ضعف و کم ظرفیتی من ندارد ،
من ضعیفم ،
من کم ظرفیتم مانند کودکی که از مدرسه می گریزد
من نیز دچار وسوسه می شوم که از بارگاهت بگریزم .
می سوزم ،می سوزم ،می سوزم
بگذار بیشتر بسوزم ،
بگذار خاکستر شوم
بگذار محو و نابود شوم ،
بگذار کسی نام مرا نداند ،
کسی اسم مرا نبرد ،
کسی مهر مرا در دل خود نپرورد ،
بگذار تنها باشم ،
فقط با تو باشم .
اما ای خدای من حتی تو هم مرا تنها بگذار
اگر می خواهی تو هم مرا از بارگاهت بران ،
تو هم مرا طرد کن ؟
تو هم مرا به دست فراموشی بسپار ،
گله نمی کنم ،
بگذار تنهایی خود را از مطلقیتت شروع کنم ،
بگذار با مطلق آشنا شوم ،
بگذار در تنهایی مطلق آنقدر فرو روم که حتی شعله های سوزان قلبم به من نرسد ،

حتی نور شمع وجودم در ظلمت تنهایی محو شود و به جایی نرسد

 خدایا بهت محتاجم بیشتر از همیشه

تنهای تنهایم بیشتر از همیشه

خدایا غریبم در غربت تنهایم مگذار

خدایا به سوی تو رو آوردم دست رد به سینه ام نزن

خدایا با یه کوله باری از گناه اومدم بر نگردونم خدا

خدایا دیگر هیچ ندارم بگیو یم بجز اینکه بگم


خــــــــدایـــــــــا گنــهـــکـــــــــــــارمــــ

منو عفو کن