شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

دختر شهید


شهید


الکی مثلا من بابا دارم…   با عرض پوزشاز فرزندان شهداطرف مسئول کاروان شهدا بود می‌گفت:

پیکر شهدا رو واسه تشییع می‌بردن؛نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکی ازتریلی ها شلوغ شده، اومدم جلودیدم یه دختر ۱۴،۱۵ ساله جلوتریلی دراز کشیده، گفتم:چی شده؟گفتن: هیچی این دختره اسم باباشورو این تابوت ها دیده گفته تابابامونبینم نمیذارم رد شید بهش گفتم :

صبر کن دو روز دیگه می‌رسه تهران معراج شهدا، برمیگردوننشون گفت:نه من حالیم نمیشه، من به دنیانیومده بودم بابام شهید شده،بایدبابامو ببینم تابوت هارو گذاشتم زمین پرچموباز کردم یه کفن کوچولو درآوردم سه چهارتاتیکه استخوان دادم؛ هی میمالید به چشماش،هی می‌گفت بابا،بابا… دیدم این دختر داره جون میده گفتم:دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم گفت: تورو خدابذار یه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو گفت: حالا که میخواید ببرید به من بگید استخوان دست بابام کدومه؟همه مات و مبهوت مونده بودن که میخواد چیکار کنه این دختر اما… کاری کرد که زمین و زمانو به لرزه درآورد…استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:“آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم”. . . چقدر ما به شهدا مدیونیم…

نظرات 1 + ارسال نظر
محدثه جمعه 15 اسفند 1393 ساعت 11:09 http://hamsangar24.blogfa.com/

خدایا،نمیدانی چه لذتی دارد که گاه خدایی داشته باشی
به وسعت دستانی که هیچگاه از سوی آسمان خالی بازنمیگردند

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.