روزی الاغ یک کشاورز به درون چاه افتاد و ساعتها گریه کرد. کشاورز تصمیم گرفت فکری به حال ماجرا کند. سرانجام به این فکر افتاد که چون الاغ پیر است بهتر است چاه را بپوشاند. الاغ ارزش بیرون آوردن از چاه را ندارد. چند تن از همسایگانش را صدا کرد تا با بیل خاکها را داخل چاه بریزند. الاغ که این را فهمید شروع به زاری کرد. اما چیزی نگذشت که ساکت شد.
بعد از مقداری خاک پاشیدن کشاورز به درون چاه نگاه کرد و از چیزی که میدید متعجب میشد. با هر بیل خاکی که داخل چاه ریخته میشد، الاغ آنها را از بدنش میتکاند و یک قدم بالاتر می آمد. همین کار ادامه پیدا کرد و طولی نکشید که الاغ به لبه ی چاه رسید.
نتیجه:زندگی همیشه سختی دارد. اما شما میتوانید از هر کدام از سختی ها به عنوان یک پله ی ترقی استفاده کنید. ما میتوانیم با تسلیم نشدن در برابر مشکلات از عمیق ترین چاه ها و گرفتاری ها خلاص شویم
مرد دانایی در دشتی سرسبز می گشت. طاووس زیبایی را دید که پر هایش
راکنده ودورمی اندازد. مرد پیش طاووسی رفت و گفت: چرا این پر های زیبا
را کنده و دورمی اندازی؟ طاووس گریه کرد و به او گفت: مگر نمی بینی که به
خاطر این پرها از هرطرف صد بلا به من می رسد. به خاطر این پرها صیاد
در گوشه ای برایم دام میگذارد.وقتی نیرویی ندارم که از خود محافظت کنم بهتر
است که خود را زشت کنم تا ایمن وآسوده باشم. این پر باعث خود بینی من شده
این خود بینی صدها بلا بر سر من آورده است.