ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
حاج
امین در خانه را کاملا باز کرد. تاکسیاش را از خانه بیرون آورد. به
خیابان اصلی رفت . با حرکت آرام به کنارهی خیابان نگاه می کرد و مسافران
را سوار می کرد. مسافرِ اول پیاده شد و گفت : آقا ! چقدر باید بدهم ؟
حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد و زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر رو کرد و گفت: 100 تومان
تاکسی پولش را گرفت و حرکت کرد. اندکی بعد، مسافر دوم گفت: «آقا اینجا پیاده می شم. چقدر می شه؟
دوباره حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد و باز زیر لب چیزی گفت. بعد رو به مسافر گفت: 125 تومان
مسافر از قیمت منصفانه اش تعجب کرد. آرام به شیشهی جلو نگاهی کرد. روی کاغذ سادهای با خط زیبا نوشته بود:
«امان ز لحظهی غفلت که شاهدم باشی یا بن الحسن»