ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
احمد آقا داشت در حالی که به خط دشمن نگاه میکرد، با بیسیم حرف میزد. من رفتم زیر شانههای حمید را گرفتم و اصغر دیزجی هم پاهای حمید آقا گرفت. در این حین خمپاره ۸۱، افتاد درست کنار تویوتا. تویوتا روشن بود. چرخ و رادیاتور و و دیفر ماشین را زد لت و پار کرد. در همان لحظهای که خمپاره افتاد و منفجر شد، صدای احمد کاظمی را هم شنیدم که گفت: آخ؟
برگشتم طرف احمد. خودم نیز سوزشی در پایم حس کردم. بی توجه به این اتفاقات به بچههایی که آنجا بودند، گفتم: بیایین کمک کنین جنازه حمید را ببریم عقب.
منتهی اینها از شدت خستگی حال بلند شدن نداشتند به قدری خسته بودند که قدرت پر کردن خشابهایشان هم نبود. گفتم: پس من جنازهرو میکشم تا کنار تویوتا، شما فقط کمک کنین بذاریم داخل ماشین.
گفتند: باشه. در این گیر و دار اصغر دیزجی گفت: غلامحسین! هم ماشینات زخمی شد هم خودت!
نگاه کردم از جایی که در پایم سوزش احساس میکردم ترکش خورده بود. از رادیاتور ماشین آب قرمز میریخت.[رنگ آب رادیاتور تویوتا به رنگ قرمز است.]
«آخ» احمد آقا هنوز توی گوشم بود، برگشتم طرفش. گفت: ببین اون بند انگشتم کجا اوفتاده، شاید پیدا کردی.
یک بند از انگشت وسطش را ترکش قطع کرده بود. بند را پیدا کردم و گذاشتیم سر جایش و با گاز و باند بستیم. احمد آقا باز هم نمیرفت عقب. با اصرار راضی کردیم تا برود عقب. آمدم سراغ تویوتا، ولی دیگر تویوتا به درد نمیخورد.
میخواست برود که پرسیدم: احمد آقا جنازه حمید را چیکار کنیم؟
گفت: بذار بمونه، بریم ماشین بفرستیم بیارن عقب.
گفتم: شما برین من میمونم اینجا.
از دستم گرفت و کشید که بیا برویم. پای من زخمی بود و میلنگیدم. پیاده راه افتادیم. بیسیم زد لشکر نجف، یک جیپ داشتند که رویش موشک تاو سوار بود. همین جیپ موشک تاو آمد، سوارش شدیم و برگشتیم قرارگاه. خودش از جیپ پیاده شد به راننده سفارش کرد این را ببر اورژانس و خودش رفت سنگر آقا مهدی، خواستم من هم پیاده شوم که به آقا مهدی گفت: زخمی شده، بذار بره اورژانس.
آقا مهدی هم گفت: برو بده زخمت را پانسمان کنن بعد برگرد.
من رفتم پانسمان شدم و برگشتم دوباره پیش آقا مهدی و احمد آقا.
بعد از این احمد آقا را راضی کردیم که برود عقب. در این فاصله وضعیت خط و موقعیت دشمن را برای آقا مهدی شرح داد و رفت و فرماندهی لشکرش را سپرد دست آقا مهدی. منتهی از جزیره نرفته بود پس از یکی دو ساعت برگشت به همان سنگر کوچک آقا مهدی. بند انگشت را توی اورژانس انداخته بودند دور. گفته بودند دیگر به دردت نمیخورد.