ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بنیاد شهید بهمان دفترچهی بیمهی درمانی داده بود. آخر سال که اعتبارش تمام شد و رفتم عوضش کنم، مسئول تعویض دفترچهها با تعجب نگاهش کرد و گفت: «پدرجان! اینجا که چیزی ننوشتهای.» گفتم: «من سواد ندارم که اینجا بنویسم.» خندید وگفت: «تو سواد نداری؛ دکترها چهطور؟» منظورش را فهمیدم. گفتم: «دکتر من توی قبرستان است؛ چیزی هم نمینویسد.» بندهی خدا فکر کرده بود دارم از مرگ حرف میزنم؛ میخواهم بمیرم. گفت: «خدا نکند پدرجان. إنشاءالله صد سال عمر کنی. این چه حرفی است که میزنی؟!» گفتم: «من که از مُردن حرف نزدم. گفتم، دکترم توی قبرستان است. وقتی مریض میشوم، میروم آنجا و پسرم علی، شفایم میدهد. دفترچهی بیمهام را هم خطخطی نمیکند.»
واقعا نمیدونم چی بگم فقط شرمنده ام وروسیاه خدایا کمکمون کن شرمنده شهدانباشیم ابجی جون عالی بودمثل همیشه اجرت باامام حسین ع