شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

شهید کباب شده

یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید، شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد. تازه داشت چشماش گرم میشد که صدای به زمین خوردن یه خمپاره ، نثل فنر از جاش پرید. اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل ذغال سیاه شده و داد میزنه: سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم.... بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت بود به مشامش نخورده بود.

بوی کباب....

بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئنا گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت.

همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید. بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست مزه کباب رو نچشیده بود.

سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یا خود نمی افتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد.

ئیگه هیچ وقت کباب نخورد.



نظرات 1 + ارسال نظر
دلتنگ حرم سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 18:27

خدایا ببخش اگر بی حرمتی ازما نسبت ب شهدا سر زده
شهدا سرمنده ایم
تشکر از وب عالی شما
امکانش هست بفرمایید این خاطره مربوط به کدام شهید است ؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.