شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

افضل الساعات

داخل‌ چادر، همه‌ بچه‌ها جمع‌ بودند. می‌گفتند و می‌خندیدند. هر کسی‌چیزی‌ می‌گفت‌ و به‌ نحوی‌ بچه‌ها را شاد می‌کرد. فقط‌ یکی‌ از بچه‌ها به‌ قول ‌معروف‌ رفته‌ بود تو لاک‌ خودش‌! ساکت‌ گوشه‌ای‌ به‌ کوله‌ پشتی‌ اش‌ تکیه‌ داده‌بود و فکورانه‌ حالتی‌ به‌ خود گرفته‌ بود. گویی‌ در بحر تفکر غرق‌ شده‌ بود! هرکس‌ چیزی‌ می‌گفت‌ و او را آماج‌ کنایه‌ها و شوخی‌های‌ خود قرار می‌داد! اما اوبی‌خیال‌ِ آنچه‌ می‌گفتیم‌، نشسته‌ بود.
یکباره‌ رو به‌ جمع‌ کرد و گفت‌: "بسّه‌ دیگه‌، شوخی‌ بسّه‌! اگه‌ خیلی‌ حال‌ دارین‌ به‌ سوال‌ من‌
جواب‌ بدین‌."
همه‌ جا خوردند. از آن‌ آدم‌ ساکت‌ این‌ نوع‌ صحبت‌ کردن‌ بعید بود. همه‌ متوجه‌ او شدند.
گفت: "هر کی‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جایزه‌ می‌دم‌."
بچه‌ها هنوز گیج‌ بودند و به‌ هم‌ نگاه‌ می‌کردند که گفت: " آقایون‌ افضل‌ الساعات‌ (بهترین‌ ساعت ها) کدام‌ است‌؟"
پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد. به‌ هم‌ نگاه‌ می‌کردند. سوال‌ خیلی‌ جدّی‌ بود، یکی‌ از بچه‌ها گفت‌: "قبل‌ از اذان‌، دل‌ نیمه‌ شب‌، برای‌ نماز شب‌"
با لبخندی گفت: "غلطه‌، آی‌ غلطه‌، اشتباه‌ فرمودین‌."
دیگری گفت: "می‌بخشین‌، به‌ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...!"
گفت: " بَه‌َ، اینم‌ غلطه‌!"
هر کدام‌ ساعتی‌ خاص‌ را براساس‌ ادراکات‌، اطلاعات‌ و برداشت‌های‌خود گفتند. نیم‌ ساعتی‌ از شروع‌ بحث‌ گذشته‌ بود، هر کسی‌ چیزی‌ می‌گفت‌ و جواب‌ او همچنان‌ "نه‌" بود.
همه‌ متحیر با کمی‌ دلخوری‌ گفتند: "آقا حالگیری‌ می‌کنی‌ها، ما نمی‌دونیم‌."
و او با لبخندی‌ زیبا گفت‌: "از نظر بنده‌ بهترین‌ ساعت ها، ساعتی‌ است‌ که‌ ساخت‌ وطن‌ باشد و دست‌ ِ کوارتز و سیتی‌ زن‌ و سیکو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌!"
با خنده‌ از جا بلند شد و رفت‌ تا خودش‌ را برای‌ نماز ظهر آماده‌ کند

ورود کلیه بردران ممنوع


شیشۀ در وردی ناهار خوری شکسته بود. این عبارت را با ماژیک قرمز روی کاغذی نوشته و به دیوار چسبانده بودنند:«ورود کلیۀ برادران ممنوع» موقع ناهار بود. سالن هم در دیگری نداشت. یعنی چه؟ هیچ کس تصور نمی کرد در بسته نباشد یا این که قضیه شوخی باشد چند نفری رفتند پیش مسئول مربوط و داد و فریاد راه انداختند:«این چه وضعشه، در چرا بسته است، این کاغذ چیه که نوشته اید؟» و از این حرف ها. بعد راه افتادند رفتند آشپزخانه. البته از در پشتی که مخصوص مسئولان بود. جریان را که تعریف کردند سر آشپز خندید و گفت:«اولاً در بسته نیست باز است. ثانیاً ما نگفتیم کلیه. گفتیم کلیه، برای همین روی لام تشدید نگذاشتیم».حسابی کفری شدیم. فکر همه چیز را می کردیم الا این که آشپزها هم با ما بله

با سه سوت



بعد از طی دورۀ آموزش و قبل از اعزام به مرخصی رفتیم. منزل یکی از اقوام که پسرش با من هم دوره بود. مادرش پرسید:«در آموزش به شما چه یاد داده اند؟» گفتم:«چطور مگر؟» گفت:«این پسر ما یک سوت دست گرفته و می گوید با یک سوت سفره را پهن می کنی، سوت دیگر را که زدم چایی می آوری و سوت سوم باید لحاف تشکم را پهن کرده باشی! غیر از اینها به شما چیز دیگری یاد نداده اند!»