تصویر زیر حاج محمود امینی را نشان می دهد. این مرد در همین حال که ظرف می شوید فرماندهی گردان حمزه از لشکر ۲۷ محمد رسول الله(صلوات الله علیه) را بر عهده دارد. گردان حمزه استعدادی بین ۹۰۰ تا ۱۲۰۰ نفر داشت. حاج محمود امینی از محبوب ترین فرماندهان دفاع مقدس بوده و هست. این عزیز ، سه گروهان نیروی بسیجی تحت فرمان خود داشت که همگی حاظر بودند جان خود را برایش فدا کنند اما ظرف های خود را شخصا می شست. و «این همان چیزی است که پشت شیطان را می لرزاند»
حاج محمود امینی، امروز هم بی نام و نشان ادعا، در میان من و مای پرادعا زندگی می کند. در هیات، در مسجد، در نماز جمعه، در صف بی آر تی و… به دور و برت نگاه کن! شاید حاج محمود را ببینی. همان که سرش پایین است، با موهایی سفید و محاسنی مجعد.
منبع
پدر صورت
پسر را بوسید
گفت:
تا کی میخوای بری جبهه ؟؟
پسر خندید و
گفت:
قول
میدم این دفعه آخرم باشه بابا!
پدر:قول دادی ها...! و پسر، سر قولش "جان" داد...
خیلی دلش می خواست که تنها فرزندش را قبل از شهادت ببیند و برای دیدن و بوییدنش لحظه شماری می کرد، اما وقتی پای ناموس و شرف ملتش از طرفی و قومی زیاده خواه و متجاوز از طرفی به میان آمد،
آرزوهایش را فراموش کرد که اگر نمی کرد و نمی کردند، امروزمان امروز نبود. وقت خداحافظی که فرا رسید، آنقدر سفارش کرد که داشتم جای خودم را با او اشتباه می گرفتم، اما به سفارشات کلامی هم بسنده نکرد و در میانه ی خون و باروت، نامه ای فرستاد که مراقبش باشم تا سربازی از سربازان امام زمان(عج) باشد. هنوز نامه اش را کامل نخوانده بودم که اشگهایم از خبر عروجش بر صفحه ی کاغذ جاری شد. او یکم خرداد ماه سال 1361، یعنی یکسال بعد از یکم خرداد ماه 1360 که تاریخ عقدمان در محضر حضرت امام خمینی(س) بود، تاریخ عروجش بود و درست 2 ماه بعد، نام ماندگارش در شناسنامه دختر دوردانه اش به ثبت رسید. دردانه ای که هنوز هم زمزمه می کند: "من فرزند شهیدم، روی پدر ندیدم".
حاجی ! تمام گشته مهماتمان، تمام
ما مانده ایم و چند تنِ نیمه جان،تمام
ما مانده ایم و غربت تلخی از ابتدا
تا انتهای وحشت آخر ، زمان تمام
خرچنگ هـا مـحـاصـره را تنگ کـرده اند
اما امید ماست خدا ؛ بی گمان ، تمام
حاجی!خدا کند که بفهمی چه دیده ام
از پشـت زخـم های دل آسمان ، تمام
این جا هنوز اول خطِّ شروع ماست
پایان انتـظارِ بـه خـون خفته مان ، تمام
فرصت گذشته است ؛ مرا هم حلال کن
شاید شکسته شیشه عمر جهان،تمام
تنهاصدای خش خشِ بیسیم بود و بس
تنها صدای اشهد یک نـوجوان ، تمام
10سالِ بعد ، کار تفحص نتیجه داد
بی سیمِ تکه تکه و یک استخوان، تمام
حالـا کـنار تـربـت حاجی نوشته انـد :
گمنام، عشق ما و خدا ،بیکران....تمام
پسرم می پرسد : تو چرا می جنگی؟
من تفنگم در مشت
کوله بارم بر پشت
بند پوتینم را میبندم
مادرم آب و آیینه و قران در دست
روشنی در دل من میبارد
بار دیگر پسرم می پرسد: تو چرا میجنگی
با تمام دل خود میگویم
تا چراغ از تو نگیرد دشمن .
داشتـــــــم تــــــــو جـــبهه مصـاحبه می گرفتم
کنارم وایستاده بود که یهوُ خــُمپاره اومد ُ " بــــومـــــممممب " . . .
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده ُ افتاده زمین .
دوربین ُ برداشتم رفتم سراغش .
بهش گفتم : تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...
وقــتی داشت اشهد ُ شهادتین ُ زیر لبش زمزمه می کرد
گفت :
من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم.
اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستش ُ نکنید!
بهــش گفتم :بابا این چه جمله ایه !؟
قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر ...
با همون لهجه ِ ی ِ اصفهانیش گفت :
اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من " رب ِ گوجه " افتاده !!!
کوچه هایمان را به نامشان کردیم ، که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم
بدانیم
گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم
هر کس صادقانه از خداوند شهادت بخواهد
خداوند او را به مقام شهادت می رساند هر چند در بستر بمیرد.
لحظه مرگ ما، روز و ساعتش معین است...
ولی خوشا به حال کسانی که چگونه رفتنشان را انتخاب میکنند و بدا به حال آنها که بی اختیار می روند.
دانشجوی شهید جاویدالاثر عبدالرضا علیخانی
هر روز غروب با عصاش میاد جلوی در میشینه و
منتظر میمونه تا از دانشگاه برسم. از دور لبخند میزنه
و یه شعری برام میخونه. قربون صدقم میره و میرسم جلوش
سرمو با دودستش میگیره و پیشانیم رو می بوسه.
نمیدونم چرا هر روز منتظر من میمونه. شاید یاد مجیدش میفته.
آخه خاله فضه مجیدش رو تو جبهه داده برای خدا.
حالا تنها دل خوشیش اینه که غروب من از راه برسم.
اما تازه فهمیدم وقتی که ازش دور میشم یواشکی
دفتر را برد گذاشت رو به روش گفت: "بیا این همه نمره بیست"
بغض گلویم را گرفته بود؛ بغضی سنگین.
رو به قاب عکس کرد و گفت: مگه نگفتی هر وقت نمره بیست بگیرم جایزه می دی؟
بعد با اون چهره و نگاه معصومانه اش رو به من کرد و گفت:
مامان من جایزه نمی خوام فقط بگو بابا بیاد خونه.
دیگه نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. رفتم قاب عکس عبدالله
را از روی تاقچه برداشتم و گذاشتم توی کمد.
شـادی روح شــهدا صــلوات
متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر میرفت. عباس پیاده شد،
از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود.
بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: دایی جان،
شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیه راه رو میام.
پیرمرد را گذاشتم جایی که میخواست بره.
هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛
نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم، همهی مسیر را دویده بود.
شهید عباس بابایی
منبع : سایت صبح
پروردگارا ! این جوانهای اسلام را از سه چیز دور نگهدار وسوسه های شیطانی
هواهای نفسانی غرور و نادانی. شهید زین العابدین بهزادی
فردای آن روز، دشمن بعثی که دیگر نا امید از پس گرفتن ارتفاع شاخ شمیران شده بود با هواپیما و با بمبهای خوشهای مقر گردانها و واحدهای لشگر ده سیدالشهدا (ع) در شهر بیاره را بمباران کرد که مهدی و تعدادی از همرزمانش به شهادت رسیدند.
شاید ما نمی دانیم
ما رفته ایم
ما گم شده ایم!!
اما شهدا
هر روز زنده تر می شوند
و هر روز پرواز را مرور می کنند...
تا شاید ما بفهمیم
چقدر به انتهای زمین سقوط کرده ایم...
چقدر از آسمان فاصله گرفته ایم !!!
شما را در بر پاداشتن نماز و احکام الهی و
روزه سفارش میکنم زیرا آنچه ما را موفق و
پیروز میدارد، اسلام است و خدا.
شهید علی احمدی
سلام بر یاران شهر آسمانی
سلام بر آنانکه صادقانه ایستادند
مردانه جنگیدند
عاشقانه شهید شدند
و مظلومانه از خاطره دنیاطلبان رفتند
خوشا بحالشان و بدا به حالمان ...
من را که تبعید کردند منتظر نتیجه کنکور بود. گفت: «بابا! هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره، نباید بسته بشه.» جواب کنکور آمد، دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم «نگران مغازه نباش، به دانشگاهت برس.» نرفت، ماند مغازه را بگرداند.
مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد
گفت: هرچه تو بگویی.
فقط یک سؤال؛ میخواهی پسرت، عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا.
مادر چیزی نگفت و با اشک بدرقه اش کرد....
رفت و شهید شد ...
محمد دهقاندهنوی
مردم بدانید...
که در مکتب ما شهادت مرگی نیست
که دشمن بر ما تحمیل کند
واین آخرین پیام هر شهید است که:
همیشه راه حسین (ع) باقیست و یزیدیان بر فنا!!!
"شهید موحد دانش"