ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
شهید مصطفی ردانی پور:
سرش را از سجده بلند کرد، چشمهای سرخ، خیس اشک. رنگش پریدهبود.نگران شدم.گفتم «چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریششده؟» دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زُل زد به مهرش. دانههایتسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد میکرد. گفت یازده تادوازدهِ هر روز را فقط برای خدا گذاشتهام. برمیگردم کارامو نگاهمیکنم. از خودم میپرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دلخودم.
حرف دلم: باید بدونیم برای چی عبادت میکنیم!یکبار فکر کردم نکنه هرشب میرم
مسجد از سر عادت باشه نه شوق عبادت خدا
آگاه باش که با یاد خدا دلها آرامش می یابد
سلام وبلاگت خیلی باحاله همشهری:X
به منم یه سربزن منتظرم:x