شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

بچگی

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچ

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه

کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم

تواضع حاج حسین خرازی



" مواظب باش ؛ آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمیشناخت ؛ هرگز باور نمی کرد که با فرمانده ی لشکر مقدس امام حسین(ع) روبروست." نماز جماعت ظهر تمام شد . جعبه شیرینی را برداشت . چون وقت تنگ بود ؛ سریع خودش به هر نفر یکی می داد و می رفت سراغ بعدی . رسید به " حاج حسین خرازی " . چون فرمانده بود کمرش را بیشتر خم کرد و جعبه را پایین آورد . رنگ حاجی عوض شد . با اخم زد زیر جعبه و گفت: " خودت مثل بقیه یکی بده "


"خاطره ای از شهید حسین خرازی به نقل از آقای مرتضوی "


خاطرات یک جانباز شیمیایی از اسارت



دشمن با آتش سنگین و استفاده از گازهای شیمیایی توانست خط را بشکند. بعد از شهادت چند نفر از دوستانم و بعد از اینکه آن گازها قسمتی از بدنم را سوزاند و بی حال گشتم، اسیر شدم.
وقتی عراقی ها آمدند تا مرا به پشت جبهه منتقل کنند، دیدم که همه ی آنها ماسک زده اند.
ما مجبور بودیم که صورت خود را با تیغ بتراشیم. به هر ده نفریک نصفه تیغ می دادند. تیغ را از پول خودمان می خریدیم، اما عراقی ها آن را نگه می داشتند و روزهای دوشنبه و جمعه به ما برمی گرداندند برای اصلاح.
کلاس های عربی، انگلیسی، آموزش قرآن و... که برپا می شد، کمک بزرگی بود به رشد فکری بچه ها. با برپایی نماز، دعا، خواندن قرآن، مراسم عزاداری و به طورکلی عبادت های فردی مخالف بودند. آنها موافق یک برنامه بودند، برنامه بزن و برقص!
با حقوق یک ماهه ی خود که یک دینار و نیم می شد، شکر، چای، شیرخشک و مایحتاج خود را از عراقی ها می خریدیم. برای اینکه آب گرم برای تهیه چای داشته باشیم، با پیدا کردن یک تکه سیم و یک قوطی حلبی، وسیله ی ساده ای مانند المنت درست می کردیم. اگر المنت را سربازی پیدا می کرد، پنج روز مرخصی تشویقی نصیب او می شد و دنیایی از کتک و شکنجه، نصیب ما!
آب حمام سرد بود. به خاطر استحمام با آب سرد، بچه ها به درد کلیه، رماتیسم، بیماری های دیگر دچار شده بودند. فقط در زمستان آن هم در قاطع ما یک آبگرمکن بود که چند خط در میان کار می کرد! از هفت روز هفته، یکی – دو روز خاموش بود، یکی دو روز خراب بود و اگر سهمیه نفت اش می رسید، یکی دو روز هم روشن بود! دو بار سرکردگان منافق آمدند به اردوگاه ما برای پناهنده جمع کردن. بیشتر آزادگان اعتنائی -حتی به گوشه چشمی- به آنها نمی کردند، اما یکی از آنهایی که چشم به در باغ سبز منافقان دوختند، خیلی زود رسم وفاداری را زیر پا گذاشتند. آسایشگاه تنها محل استراحت نبود، دستشویی هم بود!
مدت ماندن درآسایشگاه، گاه به هفت، هشت ساعت می رسید. بچه ها برای اینکه از ناراحتی نگهداشتن مدفوع خود رنج نبرند، یک سطل تهیه کرده بودند که در همان رفع حاجت می کردند!
راوی: آزاده نادر حقانی-ابهر