شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

مرد

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

مـــَــرد...

اونایی بودن که واسه خاطر حفظ ناموس مردم رفتن جنگ

نه اونائیکه سر ناموس مردم در جنگند


کسانی که از تمام هست و نیستشون گذشتن!

یه عده زیر زنجیر تانک با بدن های له شده...

یه عده هم روی مین فسفری ذره ذره آب میشدند حتی جیک هم
 
نمیزدن تا عملیات لو نره و سایر همرزماشون شهید نشن! و فقط
 
بوی گوشت کباب شده بود که...

یادمون نره کی بودیم
 
یادمون نره کی هستیم
 
یادمون نره چرا هستیم

و در آخر یادمون نره خیلی خون ها ریخته شد تا من و تو توی
 
آرامش باشیم

♥ شادی روح شهدای عزیزمون صلوات


http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

شهید همت

مادر شهید همّت: در نخستین ساعات بامداد پسرم؛ ولی‌الله با جمعی از اهالی محل و دوستان و آشنایان به خانه ی ما آمدند. ولی‌الله را در آغوش گرفتم. و گفتم: «عزیزم، راست بگو، بر سر ابراهیم چه آمده؟‌….»

 ولی‌الله مرا به گوشه‌ای برد و گفت: «مادر! دیشب در عالم رؤیا حضرت فاطمه ی زهرا - سلام الله علیها- را دیدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همین جا که هم اکنون من تو را آوردم. خطاب به تو، فرمود: «تو یک فرزند صالح و پاک سرشتی داشتی که در راه خدا قربانی کردی. بشارت باد که تو قربانی‌ات به درگاه حضرت سبحان پذیرفته شد.»


ده. دو . شصت و هفت شهید شمیایی

تقدیم به شهدای شیمیایی… شرمندشونیم… مریض تخت سیزده، امروز دوباره تب کرد بیچاره سرفه می‌کرد

،با گریه روز و شب ‌کرد لُپاش گل انداخته بود،به زور نفس می‌کشید انگار که مرگ و بازم،جلوی چشماش می‌دید قرص و سرنگ وکپسول،غذای هر روزش بود هوای سرد اتاق،از آه و از سوزش بود توی اتاقروی تخت،روزا کارش دعا بود ذکر لبای خستش،فقط خدا خدا بود یه روزمی‌رفت آی سی یو،یه روز می‌رفت آزمایش دیگه حتی تو هفته،یه روز نداشت آسایش می‌گفت نیار هی اینجا،سوزن و سوپ و آمپول بسه دیگه خواهشاً،سرم،سرنگ و کپسول بسه دیگه پرستار،من که یه روز می‌میرم یه روز توی این اتاق،مرگ و بغل می‌گیرم به من می‌گفت دعا کن،یا خوب بشم یا شهید آخرشم بی‌خبر،از تو اتاق پر کشید رفت و تازه فهمیدم،کی بود،چی شد،کجا رفت چه قدر براش سخت گذشت،یه شب پیش خدا رفت غروب جمعه بود که،رفتم بهشت‌زهرا (س) پاهام جلوتر از من،می‌رفت به سمت یک قبر انگار که داشت پر می‌زد،اصلاً نداشت کمی صبر نوشته بود روی قبر،علی کیمیایی دو، ده،شصت و هفت،شهید شیمیایی


از درد گفتن و از درد شنیدن

بنیاد شهید به‌مان دفترچه‌ی بیمه‌ی درمانی داده بود. آخر سال که اعتبارش تمام شد و رفتم عوضش کنم، مسئول تعویض دفترچه‌ها با تعجب نگاهش کرد و گفت: «پدرجان! این‌جا که چیزی ننوشته‌ای.» گفتم: «من سواد ندارم که این‌جا بنویسم.» خندید وگفت: «تو سواد نداری؛ دکترها چه‌طور؟» منظورش را فهمیدم. گفتم: «دکتر من توی قبرستان است؛ چیزی هم نمی‌نویسد.» بنده‌ی خدا فکر کرده بود دارم از مرگ حرف می‌زنم؛ می‌خواهم بمیرم. گفت: «خدا نکند پدرجان. إن‌شاءالله صد سال عمر کنی. این چه حرفی است که می‌زنی؟!» گفتم: «من که از مُردن حرف نزدم. گفتم، دکترم توی قبرستان است. وقتی مریض می‌شوم، می‌روم آن‌جا و پسرم علی، شفایم می‌دهد. دفترچه‌ی بیمه‌ام را هم خط‌خطی نمی‌کند.»


خانواده ای که همه فدا شدند


تو لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) یک پیرمرد ترک زبان داشتیم که خود رو بسیجی لَر معرفی می‌کرد و سعی می‌کرد کسی از احوالش مطلع نشه. تو جواب سوال‌ها همیشه یک کلام می‌گفت: من بسیجی هستم.

گردان که به مرخصی رفت به همراه شهید جنابان این پیرمرد رو تعقیب کردیم... تو یکی از روستاهای حاشیه ی شهر قم خونه داشت. در زدیم وقتی ما رو دید خیلی ناراحت شد که چرا منو تعقیب کردید. تو جواب گفتیم ما فرمانده تو هستیم و لشکر هم به نام علی(ع). امیرالمؤمنین(ع) دستور داده که از احوال زیردستان و رعیت خودمون آگاه باشیم.
داخل منزل شدیم یه زیرزمین بسیار کوچک با دیوارهای گچی و خاکی بدون وسایل و یک پیرزن نابینا که گوشه‌ای نشسته بود. از پیرمرد درباره زندگیش، بسیجی شدنش و احوال اون پیرزن سوال کردیم.
گفت: ما اهل شاهین دژ استان آذربایجان بودیم. تو دنیا یه فرزند داشتیم که اون هم فرستادیم قم تا سرباز و فدایی امام زمان(عج) بشه. بعد از مدتی تو کردستان جنگ در گرفت. فرزندمون یه روز تو نامه نوشته بود که می‌خواد به کردستان بره. اومد با ما خداحافظی کرد و رفت. بعد از مدتی خبر آوردند که پسرت رو قطعه قطعه کردند. بعد از اون خبر آوردند که پسرت رو سوزوندند و خاکسترش رو هم به باد دادند، دیگه منتظر جنازه نباشید. از اون به بعد، مادرش شب و روز کارش گریه بود، تا اینکه چشماش نابینا شد. از اون پس تصمیم گرفتم هر خواهشی که این مادر دل‌شکسته داره به خاطر خدا برآورده کنم. یک روز گفت: می‌شه بریم قم، کنار حضرت معصومه (س) ساکن بشیم؟
اومدیم قم و اینجا ساکن شدیم. من هم دست‌فروشی می‌کردم. یه بار که سر سجاده مشغول عبادت و گریه بود گفت: آقا! می‌شه یه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو! گفت: می‌خوام به جبهه بری و اسلحه فرزندم رو برداری و تو راه خدا و در پیشگاه امام زمان(عج) با دشمنان خدا بجنگی! منم اومدم ثبت‌نام کردم و اعزام شدم. همسرم رو به خدا و امام زمان(عج) سپردم. همسایه‌ها هم گاهی بهش سر می‌زنند.

اون ماجرا گذشت و برگشتیم جبهه؛ شب عملیات کربلای پنج اون پیرمرد هرچه اصرار کرد اجازه شرکت تو عملیات رو بهش ندادم. گفتم: هنوز چهره اون پیرزن معصوم و نابینا تو ذهنم هست.
تو جواب گفت: اشکالی نداره! اما من می‌دونم پسرم این قدر بی‌معرفت نیست که منو اینجا بگذاره. حتما میاد و منو با خودش می‌بره.
از پیش ما رفت به گردانی دیگه... موقع عملیات یادم افتاد که به مسئولین اون گردان سفارش کنم مواظبش باشند. بعد از سراغ گرفتن از احوالش، فرمانده گردان گفت: دیشب به شهادت رسیده و جنازه ش رو هم نتونستیم بیاریم.
بعد از عملیات یکسره به منزلش رفتم. در زدم. همسایه‌ها اومدند و سوال کردند شما چه نسبتی با اهل این خونه دارید؟ گفتم از دوستانشون هستم. گفتند: چهار روز پیش وقتی رفتیم به اون پیرزن سر بزنیم دیدیم همون‌طور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جون داده و به معبودش پیوسته....

بدون شرح

تصاویری از لحظات شهادت

             



            



     

هزار هزار شور و شوق

لبان پر ز خنده

هزار هزار بسیجی

هزار هزار پرنده

هزار هزار پهلوون

هزار هزار همخونه

رفتند که ما بمونیم

رفتند که دین بمونه

شهدا را یاد کنیم اگرچه با یک صلوات

اللهم ارزقنا توفیق شهادة فی سبیلک
 اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین

2خاطره از شهدا

توسل

در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمی شد. یکی گفت: بیایید به قمربنی هاشم متوسل بشویم. نشستند و به دست های علمدار سیدالشهداء متوسل شدند. درست است که دست های قمربنی هاشم قطع شد، اما بابالحوائج است. خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میانداخت.

نشستند و متوسل شدند؛ بعد از آن بلند شدند و خاک ها رو به هم زدند. یک جنازه زیر خاک دیدند، او را بیرون آوردند. الله اکبر! دیدند اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری گفتند: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است. گشتند و یک جنازۀ دیگر پیدا شد که دست راستش درعملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود. او را بیرون آوردند دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمهگاه بنیهاشم است. گفتند: اسم این مکان را بگذاریم مقر ابوالفضل العباس.

 

آمدیم، نبودید

یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را. برایم تعریف می کرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه نشد. بالاخره آقای سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید.

تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقۀ جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دل هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیام و ببینمت، اما توفیق نشد. به من گفت ناراحت نباش فردا ساعت 8 صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم. صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا برم ببینم چی میشه.

بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت 8:30.

دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که اون نزدیکیها در حال نگهبانی بود نزدیک آمد و به من گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: آره، با یکی از رفقا قرار داشتیم.

گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم این جوری است.

گفت: رفیقت اومد اینجا تا ساعت 8 منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره پیش من اومد و به من گفت: کسی با این اسم و قیافه مییاد اینجا، به او بگو آقا مرتضی اومد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت. اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان. رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته: آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت! سید مرتضی آوینی. (و کسانی را که در راه خدا کشته می شوند، مرده نخوانید، بلکه زنده اند؛ ولی شما نمی دانید. بقره، 154)

شهید چیت سازیان

نگاهی گذرا به زندگی نامه :


خلاصه ای از زندگینامه به قلم "حمید حسام":

*روز تولد علی (ع) به دنیا آمد؛ یعنی سیزدهم رجب 1343. به خاطر این اسمشو گذاشتند علی. از شاگردی کارخانه یخ شروع کرد. باباش نذر کرده بود سقا بشه.

*سرِ نترسی داشت. ساواکی و این جور چیزا سرش نمی شد. عقلش خیلی بیشتر از سن و سالش بود.

*هجده سالگی شد مربی استاد آموزش های نظامی از همه جورش؛ تاکتیک رزمی، اسلحه شناسی، اطلاعات و عملیات



*اولین بار رفت جبهه مهران. نبوغ و خلاقیت بی مثالِ او را علی شادمانی کشف کرد. تا بیخ سنگر عراقیا می رفت. چهار گردان چشمشان به اشاره او بود.

*نوجَوونیش رسید به انقلاب و جوونیش سهم جنگ شد. مو توی صورتش نروییده بود که یه گروهان رو دادند دستش!

*توی عملیات مسلم بن عقیل، پاهاش تیر خورده بود اما وقتی آمد، یه تنه هفت تا اسیر هم آورد.

*حاج همت براش نقشه ها داشت، اما همدانی زودتر جنبید و کردش فرمانده. یه نوجوان 19 ساله شد فرمانده اطلاعات و عملیات یه لشگر! تاکی؟ تا آخر جنگ.

*از کله قندیِ مهران شروع کرد. بالای کله اسبی حاج عمران ترکش خورد. تو سومار تیر خورد به پاهاش. توی جزیره ی مجنون، روی برانکار فرماندهی می کرد! توی شلمچه اول ترکش به بازوش خورد، بعد تیر به پهلوش و توی ماووت میهمان مین والمری شد



 

 

ادامه مطلب ...

مناجات شهدا

مناجات نامه ی شهید چیت سازیان


خدایا گناهانی را که از این بنده ی رو سیاه سر زده ببخش می دانستم و گناه کردم حرف زدم ولی خودم عمل نکردم دیگران را به راه راست هدایت کردم ولی خودم راه خلاف رفتم بدی دوستم را خواستم و حسادت کردم ؛ تهمت زدم ؛ غیبت کردم ؛ دروغ گفتم ؛ کار برای خودم کردم و خدا را فراموش کردم و در کارهایم خدارا در نظر نگرفتم از اینکه به پدر و مادرم احترام نگذاشته ام و حق الناس را ادا نکردم و حرف حق را گفتم و لی عملی نکردم و غرور داشتم ؛ تکبر داشتم ؛ خودم را از دیگران بالاتر می دانستم و به یاد فقیران نبودم و در موقع غذا خوردن به یاد گرسنگان نبودم و در بستر گرم خوابیدم و فراموش کردم کسانی را که در بیابانها می خوابند و به زیردستانم زور گفتم چنانچه باید از ولایت اطاعت کنم نکردم دوستان شهیدم را فراموش کردم و راه آنها را نرفتم به سراغ جانبازان و مجروهین نرفتم و دلبسته ی دنیا بودم و جنگ را فراموش کردم ؛ از اینکه به ناموس دیگران تجاوز کردند و من بفکر زندگی خودم بودم ؛ مسائل دینی را انجام ندادم ، نماز نخواندم ، روزه نگرفتم ، بلند بلند خندیدم و آخرت را فراموش کردم ؛ از بیت المال محافظت نکردم ، دیژران را مسخره کردم در حالی که خودم از همه مسخره تر بودم ؛ از اینکه چشمهایم گناه کرد و زبانم به سخن خوب باز نشد و پاهایم راه انحراف رفت .

نظر خواهی...

بسمــــــ ربــــــــــ الشهــــدا و الصدیقیــــــن
سلام
همه اش گفتیم شهدا شرمنده ایم شهدا دوستون داریم و یا ....
ولی میخوام ی سوال کنم واقعا وقتی این جمله را میگیم از جون و دل میگیم یا اینم مثل بقیه حرفامون که شده ورد زبون و عادت میگیم ؟؟؟؟
اگه واقعا شرمنده هستیم برای این شرمندگی چکار کردم تا حالا شده ی روز بگیم شهید همت شهید باکری شهید خرازی شهید زین الدین شهید.....من بخاطر گل روی شما امروز این گناه را انجام نمیدم شده بگیم بخاطر اینکه حرمت خونتو نگه دارم چشممو از نامحرم دور میکنم دست مستمندی را می گیرم دل نمی شکنم یا هزار تا کار که اونا دوس نداشتند تا حالا شده ؟؟؟؟؟؟؟

شهدا شرمنده ایم



چفیه هاتان را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هایتان را نخوانده رها کردیم .
پلاکهایتان را که تا دیروز نشانی از شما بود امروز گمنام مانده است .
کسی دیگر به سراغ سربندهایتان نمی رود
دیگر کسی نیست که در وصف گلهای لاله و شقایق شاعرانه ترین احساسش را بسراید و بگوید :
چرا آلاله آنقدر سرخ است
چرا کسی نپرسید مزار حاج حسین بصیر کجاست
و چرا شهید محمدرضا در قبر خندید...


چرا وقتی که گفتیم :
یک گردان که همگی سربند یا حسین (ع ) بسته بودند شهید شدند کسی تعجب نکرد
چرا وقتی گفتند :
تنی معبر عبور دیگران از میدان مین شد شانه ای نلرزید
چرا هیچ کس نپرسید : به کدامین گناه هفتاد پاسدار را در شهر پاوه سربریدند
وقتی که گفتیم بعد از پانزده سال پیکر شهیدی را سالم از زیر خاک بیرون آوردند کسی تعجب نکرد
ولی با نام حقوق بشر حق را پایمال کردند.

چرا نمی دانیم شیمیائی چیست و زخم شیمیایی چقدر دردناک است
شاید ما نیز از تاولهای بدنشان می ترسیم که روزی بترکد و ما نیز شیمیائی شویم .
شاید اگر رنج آنها را می دیدیم درک می کردیم که چطور میشود یک عمر با درد زیست
نمیدانم که چرا کسی نپرسید چگونه خدا خرمشهر را آزاد کرد !!
ای شهیدان ما بعد از شما هیچ نکردیم .
آن ندای یا حسین (ع ) که ما را به کربلا نزدیک و نزدیکتر می کرد دیگر بگوش نمی رسد.
یادتان هست که به دختران این کشور گفتید سرخی خونمان را به سیاهی چادرتان به امانت می دهیم .
آیا دختران ما امانت دار خوبی بودند و خونتان را فرش راه رهگذران نکردند .
یادتان هست هنگامی که گفتید :
رفتیم تا آسمانی شویم و شما بمانید و بگوئید که بر یاران خمینی (ره ) چه گذشت .

رفتید ولی یادمان رفت که حتی یادمانتان را در یک هفته برگزار کنیم .
جایتان خالی اینجا عده ای فرهنگ شهادت را خشونت طلبی می نامند و شهید را خشونت طلب
وقتی حکایت شما را گفتیم فقط پچ پچی سر دادند و رفتند تا صلح را در کتاب جنگ و صلح تولستوی جستجو کنند.
رفتند تا با نام شهید کیسه بدوزند ولی نفهمیدند که چطور بسیجیان همپای امامشان جام زهر را نوشیدند و چقدر سخت بود.
دیگر کسی نیست تا قلب رهبر امت را شاد کند.
عده ای مصلحت دیدند که مقابل توهین به اسلام و شهید سکوت کنند ولی ما مصلحت خویش را در خون رقم زدیم .
راست گفته اند :
که بهشت را به بها میدهند نه به بهانه و ما عمری است که بهانه بهشت را میگیریم .
آری بسیجیان !! میدانم که از آن روزی که تمام شهیدان را بدرقه کردید و برگشتید دلهایتان را در سنگرها جا گذاشتید , میدانم که هنوز هم دلهایتان هوای خاکریزهای جنوب را می کند و می دانم که دیگر کسی از بسیج نمی گوید , ولی بدانید که تا شما هستید ما می توانیم از همت بشنویم و از خاطرات حسین خرازی لذت ببریم و پای صحبت مادر سه شهید محمدزاده بنشینیم , تا شما هستید میدانم که رهبر تنها نیست و تا شما هستید تنها عشق , تنها میداندار این عرصه است .
امروز کسانی از شهیدان سخن می گویند که از دیدن فشنگ نیز واهمه دارند.
کسانی دم از شهادت می زنند که با شنیدن صدای آژیر تا کفشهایشان زرد می شود
ولی در میدان عمل جز سکوت چیزی از آنها نمی بینی .

ما ماندیم تا امروز از آنان بگوییم و فریاد برآوریم « ما از این گردنه آسان نگذشتیم ای قوم »
ما ماندیم که نه یک هفته بلکه سالهای سال از آنان بگوییم . چرا که خون آنان است که می تپد.
و یادمان نرود که اگر امروز در آسایش زندگی می کنیم مدیون آنانیم .
مدیون حماسه هایی که آنان آفریدند.
یادمان نرود که ما هنوز باید جواب بدهیم که « بعد از شهدا چه کردیم »

سلام به آسمانی ها

قهر کرده اید انگار ؟ درست نمیگویم؟

حاجی دیگر نمیخندی ...! چه شده آن لبخندهای دائمت؟



حاجی آنطور درخودت رفته ای دلم غصه اش میشود ...سرت را بالا بگیر...

 به چه می اندیشی؟

از چه دلگیری؟ ...

راستی حاجی ! قبلا ها یه عده ای میگفتند شماها رفتید بجنگید که چه بشود؟ خودتان خواستید ،خودتان هم شهید شدید

آن وقتها جبهه میگرفتم و جوابشان را میدادم.

حالا خودمانیم حاجی، بینی و بین الله رفتی که چه بشود؟

رفتی که آزادی داشته باشیم؟

رفتی که عده ای مانتوهایشان روز به روز تنگ تر و روسری هایشان روز به روز کوچکتر شود؟

رفتی که ماه محرمی هم پارتی بگیرند و جشن های آنچنانی؟

رفتی که عده ای دختر و پسر به هم که میرسند دست بدهند و اگر ندهند به هم بگویند عقب مانده ؟ 

حاجی جان ؛ جای پلاکت را این روزها زنجیرهای قطور گرفته !

جای شلوار خاکی ات را شلوارهای پاره پوره و چاک چاک گرفته (که به زور پایشان نگهش میدارند)!


جای پیراهن ساده ی "مردانه ات" را تی شرت های مارک دار  گرفته(بعضا آب رفته اند) !

 پسرانمان زیر ابرو بر میدارند ! دخترمان ابرو تیغ میزنند !

اوضاعی شده دیدنی ... پارکها ، سینماها ، پاساژها شده اند سالن مد ! و البته دوست یابی!

 حاجی تو رفتی که خودت را پیدا کنی و خدایت را

اینها مانده اند و دارند خودشان را گم میکنند !

حاجی ؛ گلوله دست شما را زخم انداخت و بعدها برد ، اینجا خودشان بر سر و صورت و دست و بازویشان زخم و نقش می اندازند که زیبا شوند ... !!!

اینجا به کسی بگویی : خواهرم ... هنوز بقیه حرف را نگفته شاکی میشود که چرا شما بسیجی ها نمیگذارید راحت باشیم؟ما آزادی میخواهیم ...چرا شماها نمیفهمید؟

اینجا اگر ماه رمضان به بعضیها گفتی ماه رمضان است،حرمت نگه دارید.تو را میکشند...به همین سادگی

اگر گفتی آقا مزاحم ناموس مردم نشو ،تو را میکشند و کمترینش اینست که چشمت را کور کنند...به همین سادگی

داغ بر دلم مانده ...

و من مات و مبهوت از این همه شجاعت که تو لا اقل از ما انتظارش را داری و نداریمش !

اینجا پسری با تیپ آنچنانی هرچقدر هم که بی احترامی کند به غیر و سر وصدا کند ،همه میخندند و میگویند چه بانمک !

اما پسری مذهبی که با صدای بلند صلوات بفرستد بعد از نماز جماعت : بعضیها میگویند: زهرمار ! داد نزن سرمون رفت !!!

دختری با مانتوی کوتاه و تنگ و آستینهای بالا زده شده با قر و غمیش راه برود همه میگویند چه باکلاس!

 اما دختری چادری که بخواهد از کنارشان رد شود میگویند : صلواااااات : اللهم صل علی محمد و آل محمد

اینجا به خیلی چیزهایی که اعتقاد تو بود میخندند ! به ریش میخندند ...به چادر میخندند ... به لباس پیغمبر میخندند ...

راستی فرمانده ... این کتاب صورت هم عالمی دارد ! "فیس بوک" را میگویم


شرف و ناموس و اعتقاد بعضا پر ! عکسهایی در این فیس بوک از خود و خانوادشان میگذارند که آدم شرمش میشود نگاه کند

شما میگفتی "یاعلی" و زندگی میساختی

اینها عکس میگذارند ...خاطر خواه میشوند ... زندگی شروع میشود آن هم با یک "لایک" ... فردا هم طلاق!عجب پروسه ای!!!

این هم به نام آزادی !!! ... 

این نظام را اعتقاد نگاه داشته... به تو میگویند آزادی نداری ... راحت باش ... زندگی کن!!! که دست از اعتقادت برداری

ما میگوییم بندگی کن و خوب زندگی کن ... آنها میگویند زندگی کن ،آزاد باش ...(هرزه بودن هنر است !)

خلاصه حاجی

جای ارزشها عوض شده ...دعایمان کن.

به خودم میگویم: به دلم :

بسوز ...آتش بگیر...

آتش بگیر تا که بفهمی چه میکشم

رنگ ها عوض شده ... حاجی دریاب ...

یا صاحب الزمان : دلت خون است آقا ... خدا صبرت بدهد ... .

 

شهادت را فقط به اهل درد می دهند...

..."جداً خیلی باید به شهدا جواب بدیم"...

یکی از سوالاتشونم اینه که شما که نتونستید دیگران رو درست کنید

...."حداقل خودتون رو درست می کردین"....

 ما نمی تونیم خودمون رو درست کنیم؟

اگه می تونیم پس چرا کاری نمی کنیم؟

تاکی باید منتظر تغییر بمونیم؟

تاکی..........؟!