شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

جانباز

 تقدیم به جانبازان شیمیایی هشت سال دفاع مقدس

گرچه با کپسول اکسیژن مجابت کرده اند
مادرت میگفت دکترها جوابت کرده اند
مرگ تدریجی است این دردی که داری میکشی
منتهی با قرصهای خواب،خوابت کرده اند
خواب می بینی که در سردشتی و گیلان غرب
خواب میبینی که بر آتش،کبابت کرده اند
خواب میبینی می آید بوی ترش سیب کال
پس برای آزمایش،انتخابت کرده اند
از شلمچه تا حلبچه،وسعت کابوس توست
خواب میبینی مورخ ها کتابت کرده اند
خواب میبینی که مسوولان بنیاد شهید
بر در دروازه های شهر،قابت کرده اند
ازخدا میخواستی محشورباشی باحسین
خواب میبینی دعایت را اجابت کرده اند
خواب می بینی کنارصحن بابایادگار
بمبها بر قریه زرده،اصابت کرده اند
قصر شیرینی که از شیرینیت چیزی نماند
یا پلی هستی که چون سرپل،خرابت کرده اند
خوشه خوشه بمبهای خوشه ای را چیده ای
باد خاکی!با کدامین آتش،آبت کرده اند
باکدامین آتش شمعی که در خود سوختی
قطره قطره در وجود خود مذابت کرده اند
میپری از خواب و میبینی شهید زنده ای
باچه معیاری،نمیدانم!حسابت کرده اند!

جانباز شیمیایی


شکلک گلشکلک گلشکلک گلشکلک گل
مسیرو به تاکسی گفتم، ایستاد، شک کردم سوار شم یا نه...!!
چهرش به افراده معتاد میخورد، یه کم ترسیدم عجله داشتم بسم ال... گفتم و سوار شدم...
اونم ماسک رو صورتشو تنظیم کرد و راه افتاد...
همینجور توی دلم ذکر میگفتم، چشمم افتاد به عکس آقا چسبونده بود جلوی کیلومتر شمار، درو که بستم راه افتاد، صدای ضبطشو بلند کرد، نوای صوت مجتبی رمضانی پیچید توی ماشین....
((شهید گمنام بگو، بگو به من حرف دلت رو، تا کی می خوای سکوت کنی!.....))
از آینه نگاهش کردم، اشک تو چشاش موج میزد، سرفه میکرد بدجور، همه ی مسیرو بی صدا اشک ریختم اونم همینطور...
از خودم و قضاوت بیجام خجالت کشیدم، وقت پیاده شدن گفتم حاج آقا شرمنده حلال کنید، جواب داد: برو جوون عادت کردم، دعا کن برم، داغونم.....
نشستم کناره خیابون، نفهمیدم چقدر طول کشید، من موندمو یه دنیا خجالت و شرمندگی..
سلامتی جانبازان شیمیایی صلوات

جانباز شیمیایی

جانباز شیمیایی (بخوانید همرزم باکری و همت) که فتنه‌گران ۱۸ ضربه چاقو بر تنش به یادگار گذاشتند!
◄ آنهایی که می‌گویند: بسیجی واقعی، همت بود و باکری ...
• محمدحسین رجب‌زاده، بسیجی خمینی (ره) و خامنه‌ای عزیز، که هم با “بعثی‌ها” و هم با “بعضی‌ها” برای دفاع از از نظام رویارو شده است می‌گوید: اگر هزار بار دیگر هم خطری نظام را تهدید کند، آماده دفاع از وطن هستم…
˙·٠• نهم دی باقی‌ست…˙·٠•

جانباز شیمیایی


جانبازی شیمیایی در خاطراتش چنین گفته است:  تاکسی که مرا از ترمینال جنوب تا خانه ام آورد ۱۰۰ تومان بیشتر گرفت . چون می گفت باید ماشینش را ببرد کارواش . گرد و غبار لباس خاکی من را میخواست بشوید !!!

171559_orig

همان روز باید می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده …اما طول کشید …زمان لازم بود …همین چندی پیش آژانس گرفته بودم تا بروم جائی ..راننده پسر جوانی بود که حتی خاطره آژیر خطر را هم در ذهن نداشت . ریه هایم به خاطر هوای بد تحریک شد و سرفه ها به من حمله کردند . از حالم سوال کرد.

( کم پیش می آید که وضعیت جسمانیم را برای کسی توضیح بدهم …اما آن شب انگار کسی دیگر با زبان من گفت …گوئی قرار بود من چیزی را درک کنم و بفهمم با تمام وجود ) گفتم که جانباز شیمیائی هستم و نگران نباشد و این حالم طبیعی است .   سکوت کرد …به سرعت ظبط ماشینش را خاموش کرد و خودش را جمع و جور نمود …وارد اتوبان که شدیم …حالم بدتر شد …سرفه ها امانم را بریده بودند … 

ایستاد و مرا پیاده کرد و گفت که ممکن است حالم بهم بخورد و ماشینش کثیف شود و او چندشش میشود …و…رفت …

من تنها در شبی سرد ..کنار اتوبان ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم که: چرا ؟ پدر و مادر او مگر از ما برایش نگفته اند ؟معلمانش چه ؟ … 

شرمنده همه جانبازها ؛

مخصوصا اعصاب وروان و شیمیایی ها


 

سلامتی همه جانبازان و شیمیایی های عزیز

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم

دنیای عشق

سلامتی اون همسر جانباز موجی‌ای که بهش گفتن: چرا هر بار وایمیسی و از شوهرت ...کتک میخوری؟
گفت: اگر خودمو نندازم جلو، شروع می‌کنه خودش رو می‌زنه،
اونقدر می‌زنه تا داغون شه،
آخه موجیه دست خودش نیست…



خاطرات یک جانباز شیمیایی از اسارت



دشمن با آتش سنگین و استفاده از گازهای شیمیایی توانست خط را بشکند. بعد از شهادت چند نفر از دوستانم و بعد از اینکه آن گازها قسمتی از بدنم را سوزاند و بی حال گشتم، اسیر شدم.
وقتی عراقی ها آمدند تا مرا به پشت جبهه منتقل کنند، دیدم که همه ی آنها ماسک زده اند.
ما مجبور بودیم که صورت خود را با تیغ بتراشیم. به هر ده نفریک نصفه تیغ می دادند. تیغ را از پول خودمان می خریدیم، اما عراقی ها آن را نگه می داشتند و روزهای دوشنبه و جمعه به ما برمی گرداندند برای اصلاح.
کلاس های عربی، انگلیسی، آموزش قرآن و... که برپا می شد، کمک بزرگی بود به رشد فکری بچه ها. با برپایی نماز، دعا، خواندن قرآن، مراسم عزاداری و به طورکلی عبادت های فردی مخالف بودند. آنها موافق یک برنامه بودند، برنامه بزن و برقص!
با حقوق یک ماهه ی خود که یک دینار و نیم می شد، شکر، چای، شیرخشک و مایحتاج خود را از عراقی ها می خریدیم. برای اینکه آب گرم برای تهیه چای داشته باشیم، با پیدا کردن یک تکه سیم و یک قوطی حلبی، وسیله ی ساده ای مانند المنت درست می کردیم. اگر المنت را سربازی پیدا می کرد، پنج روز مرخصی تشویقی نصیب او می شد و دنیایی از کتک و شکنجه، نصیب ما!
آب حمام سرد بود. به خاطر استحمام با آب سرد، بچه ها به درد کلیه، رماتیسم، بیماری های دیگر دچار شده بودند. فقط در زمستان آن هم در قاطع ما یک آبگرمکن بود که چند خط در میان کار می کرد! از هفت روز هفته، یکی – دو روز خاموش بود، یکی دو روز خراب بود و اگر سهمیه نفت اش می رسید، یکی دو روز هم روشن بود! دو بار سرکردگان منافق آمدند به اردوگاه ما برای پناهنده جمع کردن. بیشتر آزادگان اعتنائی -حتی به گوشه چشمی- به آنها نمی کردند، اما یکی از آنهایی که چشم به در باغ سبز منافقان دوختند، خیلی زود رسم وفاداری را زیر پا گذاشتند. آسایشگاه تنها محل استراحت نبود، دستشویی هم بود!
مدت ماندن درآسایشگاه، گاه به هفت، هشت ساعت می رسید. بچه ها برای اینکه از ناراحتی نگهداشتن مدفوع خود رنج نبرند، یک سطل تهیه کرده بودند که در همان رفع حاجت می کردند!
راوی: آزاده نادر حقانی-ابهر


ده. دو . شصت و هفت شهید شمیایی

تقدیم به شهدای شیمیایی… شرمندشونیم… مریض تخت سیزده، امروز دوباره تب کرد بیچاره سرفه می‌کرد

،با گریه روز و شب ‌کرد لُپاش گل انداخته بود،به زور نفس می‌کشید انگار که مرگ و بازم،جلوی چشماش می‌دید قرص و سرنگ وکپسول،غذای هر روزش بود هوای سرد اتاق،از آه و از سوزش بود توی اتاقروی تخت،روزا کارش دعا بود ذکر لبای خستش،فقط خدا خدا بود یه روزمی‌رفت آی سی یو،یه روز می‌رفت آزمایش دیگه حتی تو هفته،یه روز نداشت آسایش می‌گفت نیار هی اینجا،سوزن و سوپ و آمپول بسه دیگه خواهشاً،سرم،سرنگ و کپسول بسه دیگه پرستار،من که یه روز می‌میرم یه روز توی این اتاق،مرگ و بغل می‌گیرم به من می‌گفت دعا کن،یا خوب بشم یا شهید آخرشم بی‌خبر،از تو اتاق پر کشید رفت و تازه فهمیدم،کی بود،چی شد،کجا رفت چه قدر براش سخت گذشت،یه شب پیش خدا رفت غروب جمعه بود که،رفتم بهشت‌زهرا (س) پاهام جلوتر از من،می‌رفت به سمت یک قبر انگار که داشت پر می‌زد،اصلاً نداشت کمی صبر نوشته بود روی قبر،علی کیمیایی دو، ده،شصت و هفت،شهید شیمیایی