عطر آزادی
راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد. رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: آپاراتی این نزدیکیها نیست؟ مکثی کرد و گفت: چرا چرا. پرسیدم: کجا؟ جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر فرماندهی است. برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، پسر خاله ات! اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه من را نکن.
معلم وارد کلاس شد وشروع به حضوروغیاب کرد:
بزرگراه همت...............حاضر
غیرت همت.................غایب
ورزشگاه همت..............حاضر
مردونگی همت.............غایب
...
مَهدی جان ..
آقایِ من دلم گرفته ...
ای مولایِ من ... آرامِ
جاااانم .... کجایی آقا
...
بابایِ من...
بابای آسمانی ام ...
عزیزِ جانم ... کجایی بابا
...
کجایی من فدایت مهربانم ...
بیا جانم فدایت ...
بیا کمی به رسم پدر
بودنت ، دستی بکش بر سرم
...
بیا این دختر کوچک و
بیقرارت را در آغوش بگیر تا آرام گیرد
...
بیا اشکهایم را با
دستهای گرم و پدرانه ات پاک کن
..
تا به این بهانه، گرمای دستانت بر روی صورت بنشیند ... و جانی دوباره بگیرم از دستان پر مِهرت عشقِ نا پیدای من ...
بیا عزیزِ من ...
بیا دستان کوچکم را بگیر به آسمانها ببر ...
من آسمان میخواهم.. از زمین خسته ام .......
بیا مَهدی ام .... تو را قسم به مادرت زهرا بیا ...
شهید سید مهدی بلادی
ای مهدی صاحبالزمان! اینکه نام سربازی و نوکری تو را بر ما نهادهاند، مایه افتخار است، ولی از اینکه نمیتوانم آنچنان که تو میخواهی باشم، روحم عذاب میکشد.
شهید ابوالفضل مختاری
امام زمان! چشمان گنهکارم پر از اشک است، چه بسیار اشک ریختهام فریادزدهام صدایت کردهام، یابنالحسن گوشه چشمی بر من فکن. مهدی جان سخت حیرانم، رخسار چون ماهت را برایم بگشا؛ زیرا که منتظرم
مهدی جان تو را به مادرت زهرا سلام الله علیها و جد بزرگوارت علیبنابیطالب علیه السلام مرا یاری کن که تو واسطه فیض الهی بر ما هستی
شهید مسعود تفنگچی
مگر میشود عاشق امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف این مولا و سرور بود ولی برای دیدن و زیارت او جان نداد، باید دوست فدای دوست گردد و عاشق فدای معشوق و عابد فدای معبود
شهید مهدی زین الدین
در زمان غیبت کبری به کسی منتظر گفته میشود و کسی میتواند زندگی کند، که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادتطلبی میخواهد
مهدی جان ، دردم از این نیست که نمی بینمت
دردم از این است که شاید ببینمت ولی نشناسمت
یا صاحب الزمان (عج)
ز بســکه شـــــکـســــــتــــــم و بــــسـتم توبه
فـــــــــریـــــاد هـمی کـنـد ز دســــــتـم توبه
دیــــروز به تــــــــوبــه ای شکستم ساغر
مــــروز به ســـاغــــری شـــکستم توبه
جــز وصل تو دل به هرچه بســتم توبه
بــی یــاد تــو هر جـــا که نشستم توبه
در حسرت تو توبه شکستم صد بار
زین توبه که صد بار شکستم توبه
الهی گرچه می دانی چه کردم / نکردی ازدرت نومید و طردم ظَلَمّتُ نَفسی اِغفِرلی، ذُنُوبی / دگر از توبه هایم توبه کردم
آقا دلم هوای حـــــرم آرزو کند
عطر تو را ز خاک حرم جستجو کند
گو آید آن ملکِ عشق کربــــلا
گو آید و شراب غمت در سبو کند
ای آبروی هر دو جهانم مرا بخر
مپسند این محب تو بر غیر، رو کند
ای یار دل تو بیا جان من ستان
تا عاشق حریم تو با خون وضو کند
آنقدر نرفت عاشق تو کربــلا که شب
با تربت غمین حرم گفتگو کند.....
...هر کس بدون دستور ما در مال ما تصرف کند مرتکب گناه شده است و هر کس ذره ای از مال ما را بخورد پس گویا آتش در شکم اوست.
بحار الانوار،ج53،ص183
اعتصاب(شهید مهدی کبیرزاده)
یک روز آمد و پرسید:«باباجان!خمس اموالت رو دادی؟!»
تعجب کردم؛با خودم گفتم:«پسر دوازده-سیزده ساله رو چه به این حرف ها؟!» با اینکه پایبندی خاصی به مسائل شرعی داشتم،حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم:«نه پسرم،ندادم؛ امسال رو ندادم».
از فردای آن روز لب به غذا نزد و دو روز به بهانه های مختلف، اعتصاب غذا کرد.وقتی خوب پاپیچش شدم،فهمیدم به خاطر همان بحث خمس بوده!
سال 66 برای اعزام به ستاد مربوطه رفتم ولی از سنم ایراد گرفتند، گفتم: من نیروی ایمان و عشق دارم و شما آن را نمی بینید. می خواهم همسنگر « حسین فهمیده » باشم تا روز قیامت یقه ما بچه های سیزده ساله را نگیرد.
خلاصه با زبان ریختن و پارتی بازی رفتم جبهه. موقع عملیات که شد و می خواستند نیروها را از "دزفول" به غرب ببرند دوباره سن و سال اسباب درد سرمان شد. به مسئول پنجاه ساله ای که می گفت شما نمی خواهد بیایید گفتم: شما اگر مهمان منزلتان بیاید گل پژمرده را جلویش می گذارید یا غنچه تازه شکفته و شاداب را. (فهمید چه می خواهم بگویم) گفت: حالا دیگر ما پژمرده شده ایم! امان از زبان شما بسیجیها. دیگر چیزی نگفت.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی