شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

سبک زندگی شهدا

زن نباید زیاد خسته بشود
چیزهای سنگین نخر که خسته شوی. این‌ها را بگذار من انجام بدهم!
سبک زندگی شهدا خاص بود، از ازدواج گرفته تا فرزند داری و طریقه زندگی کردن. همسر «شهید همت » این گونه از همسر روایت می کند:
اجازه نمی‌داد بروم خرید. می‌گفت: «‌زن نباید زیاد سختی بکشد!» ناراحت می‌شدم. اخم‌هام را که می‌دید می‌گفت: «فکر نکن که آوردمت اسیری؛ هرجا که خواستی برو.»
می‌گفت: «‌اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی که ازت می‌خواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که خسته شوی. این‌ها را بگذار من انجام بدهم!»
می‌خواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!»
گفتم: «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت چریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم!»
شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره. سرش پایین بود. با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت: «‌تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی. پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!»
از جمله مواقعی که نسبت به حاجی حسادت می‌کردم، لحظاتی بود که مشغول عبادت می‌شد. صدای اذان را که می‌شنید، سرگرم هر کاری که بود، رهایش می‌کرد و آرام و بی‌صدا می‌رفت و مشغول نماز می‌شد.
نیمه‌شب‌ها بلند می‌شد، وضو می‌گرفت و برای این‌که مزاحم خواب ما نباشد، می‌رفت به یک اتاق دیگر. در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای ناله‌های آرامش را می‌شنیدم؛ صدایی که خیلی آرام بود.
برای همه سؤال شده بود که چه طور حاجی با این‌که همیشه در خط مقدم جبهه است و جلوی گلوله دشمن، حتی یک خراش کوچک هم برنمی‌دارد. تا آن‌جا که من یادم می‌آید فقط در عملیات «والفجر چهار» بود که یک ناخنشان پرید. یک روز من به شوخی این مطلب را به حاجی گفتم. خندید. گفت: ‌«اسارت و جانبازی، ایمان زیادی می‌خواهد که من آن را در خودم نمی‌بینم. برای همین از خدا خواسته‌ام شهادت را نصیبم کند؛ آن‌هم فقط روزی که جزو اولیائش پذیرفته شده باشم.»
بیشتر نیمه‌شب می‌آمد و سپیده صبح می‌رفت. همیشه، با وجودی که خستگی از سر و رویش می‌بارید، سعی می‌کرد در کارهای عقب افتاده خانه کمکم کند. یک شب خیلی دیر به خانه آمد. داشتم خودم را آماده می‌کردم برای شستن لباس‌ها که گفت: «‌اجازه بده من این‌کار را بکنم!»
قبول نکردم. هر چه اصرار کرد، کوتاه نیامدم. گفتم: «خسته‌ای تو؛ برو استراحت کن!»
رفتم داخل حمام و مشغول شستن شدم. چند دقیقه بعد درحمام زده شد. بازکردم و حاجی را با یک لیوان آب پرتقال جلوی در دیدم. لبخندی زد وگفت: «شرمنده‌ام! حالا که قرار است لباس‌ها را بشویی، بگذار گلویت خشک نباشد!»
لیوان را گرفتم و گفتم: «حالا برو با خیال راحت بخواب!»
حاجی رفت. مقداری از لباس‌ها را که شسته بودم، گذاشتم بیرون حمام. وقتی شست و شوی بقیه لباس‌ها هم تمام شد و از حمام بیرون آمدم، دیدم حاجی دارد لباس‌های شسته شده را روی طناب پهن می‌کند.
حاجی خندید، گفت: «فعلاً این حرف‌ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده‌ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله‌ام را می‌کند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین این‌جا، باهات حرف دارم.»
نشستم؛ گفت: «تو می‌دانی من الان چی دیدم؟»
گفتم: «نه!»
گفت: «من جدایی‌مان را دیدم!»
به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه‌های ‌لوس‌ حرف می‌زنی!»
گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه کن! خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، آن‌هایی که خیلی دل‌بسته هم هستند، باهم بمانند.»
دل ندادم به حرف‌هاش. ماجرا را به شوخی برگزار کردم. گفتم: «یعنی حالا ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم، تو شوخی کردی! من امشب می‌خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک‌مان یا خانه مادرت بوده‌ای، یا خانه پدری من. نمی‌خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می‌گویم خانه «شهرضا» را آماده کند، موکت کند که تو و بچه‌ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید.»
من ناراحت شدم، گفتم: «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا…»
حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می‌زند، گفت: «نه، این‌طورها هم که نیست، من دارم محکم کاری می‌کنم، همین!»
گفتم: «‌به خاطر این چشم‌ها هم که شده، ‌تو بالاخره یک روز شهید می‌شوی!»

شکست


ای شکست! تو کوچتر از آن هستی که ما را توبه دهی، و ای پیروزی! تو فقیر تر از آنی که به ما انگیزه دهی، ای زندگی! تو بی چیز تر از آن هستی که ما را محافظه کار بار آوری، ای مرگ! ای آشنای دیرینه کجایی؟ سرخ روی باش تا چنان در آغوشت کشم که صدای شکستن استخوانهایت را خود بشنوی.»
« شهید رضا نادری»

مفقودالاثر

می گفت:" دوست دارم مفقودالاثر باشم، این آرزوی قلبی من است.آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام".
 دوست دارم مفقــــود الاثــــر باشم ...
در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی می کرد.
می گفت:" آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد".
در نامه ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:" دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین _علیه السلام_ هستی ، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما، نمی رسد".
یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد، که از او شنیده:" دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، دوست دارم مفقودالاثر باشم چون قبر زهرا_سلام الله علیها_ هم ناشناخته مانده است".
خاطره ای از شهید محمدرضا عسگری/ پرواز در قلاویزان،ص132
 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com  تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

شهید رحیمی

بسم رب شهدا...
شهید حجت الله رحیمی
تولد: 1368
شهادت: 18/12/1390
محل شهادت: منطقه دژ شهرستان خرمشهر
محل تدفین: خوزستان _شهرستان باغملک
مداح و خادم الشهدا
دلنوشته ای ازشهید حجت الله عزیز قبل از عروج:
 بسم الله الرحمن الرحیم
برادران!
 شما در حالی به این وضعیت گوش فرا می‌دهید که این حقیر فقیر دست از دنیا کوتاه دارد و چشم امید به دعای شما عزیزان دوخته است.
می‌خواهم آنچه در تمام عمر علی الخصوص در این اواخر بیش از هر چیزی مرا بیشتر داغدار می‌کرد و جگرم را می‌سوزاند با شما در میان گذارم.
عزیزان!
دوری از امام زمان مرز سال‌ها و قرن‌ها را در نوردیده است.
اکنون بیش از هزار و 300 سال از محرومیت عالم از دیدار با آن حجت خدایی می‌گذرد.
آنچه تلخ و اسفبار بوده این است که شیعه چه بد با غیبت مولایش خو کرده است.
چه ناجوانمردانه بریدن از مولا برایش عادت شده است، چه بی‌معرفتیم ما که اصل کل خیر برایمان فرعی شده است.
 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com  تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com  تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com  تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

افضل الساعات

داخل‌ چادر، همه‌ بچه‌ها جمع‌ بودند. می‌گفتند و می‌خندیدند. هر کسی‌چیزی‌ می‌گفت‌ و به‌ نحوی‌ بچه‌ها را شاد می‌کرد. فقط‌ یکی‌ از بچه‌ها به‌ قول ‌معروف‌ رفته‌ بود تو لاک‌ خودش‌! ساکت‌ گوشه‌ای‌ به‌ کوله‌ پشتی‌ اش‌ تکیه‌ داده‌بود و فکورانه‌ حالتی‌ به‌ خود گرفته‌ بود. گویی‌ در بحر تفکر غرق‌ شده‌ بود! هرکس‌ چیزی‌ می‌گفت‌ و او را آماج‌ کنایه‌ها و شوخی‌های‌ خود قرار می‌داد! اما اوبی‌خیال‌ِ آنچه‌ می‌گفتیم‌، نشسته‌ بود.
یکباره‌ رو به‌ جمع‌ کرد و گفت‌: "بسّه‌ دیگه‌، شوخی‌ بسّه‌! اگه‌ خیلی‌ حال‌ دارین‌ به‌ سوال‌ من‌
جواب‌ بدین‌."
همه‌ جا خوردند. از آن‌ آدم‌ ساکت‌ این‌ نوع‌ صحبت‌ کردن‌ بعید بود. همه‌ متوجه‌ او شدند.
گفت: "هر کی‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جایزه‌ می‌دم‌."
بچه‌ها هنوز گیج‌ بودند و به‌ هم‌ نگاه‌ می‌کردند که گفت: " آقایون‌ افضل‌ الساعات‌ (بهترین‌ ساعت ها) کدام‌ است‌؟"
پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد. به‌ هم‌ نگاه‌ می‌کردند. سوال‌ خیلی‌ جدّی‌ بود، یکی‌ از بچه‌ها گفت‌: "قبل‌ از اذان‌، دل‌ نیمه‌ شب‌، برای‌ نماز شب‌"
با لبخندی گفت: "غلطه‌، آی‌ غلطه‌، اشتباه‌ فرمودین‌."
دیگری گفت: "می‌بخشین‌، به‌ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...!"
گفت: " بَه‌َ، اینم‌ غلطه‌!"
هر کدام‌ ساعتی‌ خاص‌ را براساس‌ ادراکات‌، اطلاعات‌ و برداشت‌های‌خود گفتند. نیم‌ ساعتی‌ از شروع‌ بحث‌ گذشته‌ بود، هر کسی‌ چیزی‌ می‌گفت‌ و جواب‌ او همچنان‌ "نه‌" بود.
همه‌ متحیر با کمی‌ دلخوری‌ گفتند: "آقا حالگیری‌ می‌کنی‌ها، ما نمی‌دونیم‌."
و او با لبخندی‌ زیبا گفت‌: "از نظر بنده‌ بهترین‌ ساعت ها، ساعتی‌ است‌ که‌ ساخت‌ وطن‌ باشد و دست‌ ِ کوارتز و سیتی‌ زن‌ و سیکو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌!"
با خنده‌ از جا بلند شد و رفت‌ تا خودش‌ را برای‌ نماز ظهر آماده‌ کند

آزوی شهادت

دلم شهادت می خواهد!...

مردن را که همه بلدند!...
من دلم ازهمین تابوتها میخواهد!
از همین ها که بوی عشق میدهد!
دلم گرفته شهیدان.شما مرا ببرید!
مرا ز غربت این خانه تا خدا ببرید!
مراکه خسته ترینم.کسی نمیخواهد!
کرم نموده دلم را.مگرشما ببرید!

عقب گرد نه

 بهش گفتیم:

چرا برنمی‌گردی عقب با این همه ترکش هایی که توی تن ات  داری؟؟؟؟

می‌گفت: آدم برای این خرده‌ ریزها که برنمی‌گرده .

ترکش باید اندازه لیوان باشه تا آدم خجالت نکشه بره عقب.

روی خاکریز نشسته بود، که یه خمپاره خورد کنارش  !!!

آخر سر هم با یکی از همین ترکش‌های لیوانی رفت.

عقب نه،

بهشت.....


شکلک گلشکلک گلشکلک گلشکلک گل

عاشق شهادت

شب عملیات پلاکشو کند و انداخت سمت سیم خاردارها!
بهش گفتن این چه کاریه! اگه شهید شدی خونوادت چه گناهی کردن که یه عمر چشم انتظار بچشون باشن!
گفت یه لحظه توی ذهنم اومد که اگه شهید بشم جنازمو میبرن توی محل و عجب تشییع جنازه ی باشکوهی توی محل واسم راه میفته!
از خدا خجالت کشیدم!

اخلاص ، اخلاص ، اخلاص

وصیت شهدا


شهید عیسی احیائی محل تولد تهران، محل شهادت شلمچه به سال 1366:

«از خون شهدا حفاظت کنید و نگذارید که خون پاسداران قرآن پایمال شود و در همه حال به خدا توکل کنید. بیشتر قرآن بخوانید و از این عمر کوتاه چند روزه کمال استفاده را بکنید و همیشه به یاد قیامت باشید و به نماز جماعت اهمیت دهید.»
شکلک گلشکلک گلشکلک گلشکلک گل

وصیت شهدا

شهید علی پورحیدری محل تولد استان قم به سال 1345، شهادت به سال 1362

«مردم از گناه دوری کنید چرا که هیچ نفعی از ارتکاب آن برای شما بوجود نمی‌آید. همیشه راستگو باشید که رهایی در راستگویی است و از دروغ بپرهیزید که مرگ در دروغگویی است. کار خیر کنید. کمتر حرف بزنید و بیشتر عمل کنید. هر شب قبل از خواب مقداری از اعمالتان را که در روز انجام دادید مرور کنید و سعی کنید فردایتان از دیروزتان بهتر باشد.»


شکلک گلشکلک گلشکلک گلشکلک گل

بیاید این تک تیر انداز رو بشناسیم؟

افسران - این تک تیرانداز را می شناسید ؟

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!
شهید زرین تک تیراندازی بود که صدام برای زنده و مرده آن جایزه گذاشته بود .
روحش شاد و یادش گرامی باد
 


شهید محمود کاوه

بسم رب الشهدا ء والصدیقین

در عملیات کربلای دو، محمود کاوه، فرمانده لشکر پنجاه و پنج ویژه شهدا، کار عجیبی کرد.

نیروهای خط شکن

را که جلو فرستاد، آمد و نمازی دو رکعتی را اقامه کرد. بعد از نماز گفت:« این نماز را فقط به

دو دلیل خواندم،اول برای پیروزی بچه های خط شکن و بعد ...»

یکی از بچه پرسید: «بعد چه؟»

« دلم می خواهد اگر خدا لایقم بداند، این نماز، آخرین نمازم باشد

و خدا لایقش دانست.

محمود کاوه در همان عملیات شهید شد.

 

برگرفته از کتاب پیشانی و خاک| ص 96

کاش...

من رنگ نازنین جبهه ها را هرگز ندیده ام ، صدای گلوله حتی یک تک تیر را نشنیده ام و نیز شکستن دیوار صوتی را ، موج انفجار را حس نکرده ام ، نمی دانم شیمیایی شدن یعنی چه ؟ هرگز دوست بی سر کنار خود ندیدم ، یا دیگری را بی دست و پا . نمی دانم سیم خاردار خورشیدی چیست و غلتیدن در آن برای گذشتن همسنگران یعنی چه ؟ نمی دانم میدان مین چقدر وسعت دارد و وقتی که داوطلب عبور از آن می شوی چه حالی داری . هرگز نفهمیدم و نخواهم فهمید با چه قلبی می توان با پای خمپاره خورده در نهایت درد ، مشتی خاک در دهان ریخت که مبادا کوچکترین صدایی عملیات را لو بدهد . نبوده ام که ببینم چطور می توان در سرمای کردستان و گرمای جنوب جنگید و خم به ابرو نیاورد ... هرگز در سنگر تاریک نبوده ام تا با صدای زیارت کمیل و عاشورای عاشقان حسین از هر چه غیر اوست خلاص شوم و سیلابهای اشک یه صیقل قلبم بنشینند. در غروب دلگیر شلمچه در غم شهادت یاران ، کوههای دلتنگی را با اشکهای بی دریغ ، بی صدا ، آب کنم تا شاید آتش سینه فقط اندکی از التهاب بیفتد .... کاش یک ثانیه آن روزهایتان را با تمام عمر بی حاصلم معامله می کردید ...


شهید باغبانی

همســــر شهید باعبـــانی (مستند‌ساز شهید در سوریه) می‌گویــد :
چند روز پیش دختــــرم سؤال کــــرد :
بابا کجــــاست؟ گفتم رفته سرکار؛گفت: چرا زنگ نمی‌زنه دلم برایش تنگ شده است
او به من می‌گـــوید :
بابا قهرمـــان شده عکسش را همه جــــا زده‌اند
بهش زنگ بــــزن بگو بیاد عکس‌ هاشــــو ببینــــه


بوسه ی مادر


هنگام خداحافظی با یوسف می خواستم صورتش را ببوسم. با دست گوشه ی پیشانی اش را نشان داد و گفت: «این جا را ببوس که جای گلوله ی شهادت است» و بالآخره در عملیات مرصاد به علت اصابت گلوله به همان قسمت از پیشانی آسمانی شد و به سجده افتاد.

راوی: مادرشهید

آرپی چی زن



آرپی جی زن تانک را زد؛ تانک هم سر او را با گلوله ی مستقیم زد. بدنش که بی سر می دوید، یکی از بچه ها فیلم برداری کرد. بعدها مادر شهید شنیده بود از بچه اش توی آن وضعیت فیلم گرفته اند، اصرار می کرد می خواهم فیلم را ببینم.
سپرده بودم نگذارند. خیلی اصرار کرده بود و بچه ها هم کوتاه آمده بودند. برده بودنش تبلیغات لشکر و فیلم را برایش پخش کرده بودند؛ نه یک بار که چند بار.

بچه ها می گفتند دفعه ی آخر وقتی دوربین روی رگ های بی سر شهید زوم کرد، مادرش رفت جلوی تلویزیون و از روی صفحه ی تلویزیون رگ های بریده ی شهیدش را بوسید و گفت حالا حضرت زینب (س) را درک می کنم.

عملیات کربلای8

عملیات کربلای 8 بود. من سه الی چهار متر با داوود فاصله داشتم. در میان راه داوود با بی سیم تماس گرفت تا موقعیت منطقه را بپرسد. ما سه نفر بودیم. از زمین و آسمان آتش می بارید. تماس قطع شد. داوود سعی داشت دوباره با حاج اصغر صحبت کند. صدای سوت خمپاره مرا به فریاد واداشت.
حاجی! مواظب باش خمپاره؛ و خودم بدون لحظه ای تأمل روی زمین خوابیدم. وقتی برخاستم ترکش خمپاره ی 81 سرش را از بدنش جدا کرده بود.
تن بی سر داوود مقابلم بود. از گردنش خون می جوشید و من فقط توانستم فریاد بزنم. یا امام حسین (ع).... یا مولا حسین. خدایا... خدایا....

شهید همت

در لشگر 27 محمد رسول الله (ص)

برادری بود که عادت داشت پیشانی شهدا را ببوسد
وقتی شهید شهد بچه ها تصمیم گرفتند به تلافی آن همه محبت، پیشانی او را غرق بوسه کنند.
پارچه را که کنار زدند، جنازه بی سر او دل همه شان را آتش زد.
«شادی روح شهید حاج محمد ابراهیم همت صلوات»


شهید زنده

اگر می خواهید تاثیر گذار باشید
اگر می خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتان ظلم نکرده باشید
راهی جزاین نیست که یک شهید زنده دراین عصرباشیم نداریم
«شهید احمد کاظمی»
бабочки в цветахбабочки в цветахбабочки в цветах

روحیه شهدا

امام جماعت واحد تعاون بود . بهش می گفتند حاج آقا آقاخانی

روحیه عجیبی داشت . زیر آتیش سنگین عراق شهدا رو منتقل می کرد عقب
توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد
چند قدمیش بودم
هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد از سر بریده اش صدا بلند شد :
السلام علیک یا ابا عبدالله
شهادت : کربلای5 شلمچه
( برگرفته از کتاب روی خط عاشقی )

شکلک گلشکلک گلشکلک گلشکلک گل

شهدا و ما

آستیــــــن خالــــــے ات نشــــــان از مردانگــــــے ست..

با ایــــــن دو دســــــت ســــــالم،

هنوز نتــــــوانسته ام یــــــک قنــــــوت اینــــــچنینے بخــــــوانم ...

نماز

صلابت، ابهت، همت، عظمت، وحدت، رفعت، جلالت و حشمتمان در یک چیز است و آن نماز است.

صلابت غیرتمان، ابهت همتمان، عظمت وحدتمان، هیبت قوتمان، رفعت عبادتمان، حلالت کثرتمان، حشمت اخوتمان یکی است نماز.
برادرم و خواهرم، همه را به تقوای خداوند تبارک و تعالی، که تنها معیار فضیلت است و نماز و امر به معروف و نهی از منکر و دعا که سلاح مؤمن است و قرآن مجید که حق عظیم به گردن ما دارد سفارش می‌کنم.

شهید ماجدی، مصطفی:

سه راهی شهادت

یک شهید پیدا کردیم، طرف های سه راه شهادت.
هیچی همراهش نبود نه پلاک، نه کارت شناسایی.
فقط یک قمقمه همراهش بود پر آب.
روی قمقمه چیزی نوشته بود، قمقمه
را شستیم تا بتوانیم بخوانیمش.
نوشته بود:
«قربان لب تشنه ات یا حسین(ع)»

جگر شیر نداری سفر عشق مرو ...

پرچم ، پیشانی بند ، انگشتر ، چفیه ، بی سیم روی کولش، خیلی بانمک شده بود.
گفتم : چیه خودتو مثل علم درست کردی ؟
می دادی پشت لباست هم برات بنویسن !
پشت لباسش را نشان داد : جگر شیر نداری سفر عشق مرو
گفتم : به هر حال اصرار بیخود نکن . بی سیم چی لازم دارم . ولی تو رو نمی برم ، هم سنت کمه و هم برادرت شهید شده .
دستش را گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت : باشه ، نمی آم . ولی فردای قیامت شکایتت را به فاطمه ی زهرا می کنم ، می تونی جواب بدی ؟
گفتم : برو سوار شو ...
چند روز بعد ، در پایان عملیات ، پرسیدم : بی سیم چی کجاست ؟
بچه ها گفتند : نمی دونیم کجاست ! نیست . به شوخی گفتم : نگفتم بچه ست گم میشه ؟ حالا باید بگردیم تا پیداش کنیم .
بعد از عملیات داشتیم شهدا را جمع می کردیم . بعضی ها فقط یک گلوله یا ترکش ریز خورده بودند .
یکی هم بود که ترکش سرش را برده بود . برش گرداندم ، پشت لباسش را دیدم :

جگر شیر نداری سفر عشق مرو ...

شهدای گمنام

خیلی گشته بودیم، نه پلاکی، نه کارتی، چیزی همراهش نبود.
لباس فرم سپاه به تنش بود. چیزی شبیه دکمه ی پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد،
خوب که دقت کردم، دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده.
خاک و گل ها را پاک کردم. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردم. روی عقیق نوشته بود:
« به یاد شهدای گمنام»


شهید تورجی زاده

F-18نام: محمد تورجی زاده

تولد : ۲۳ تیر ماه ۱۳۴۳

فرزند: حسن

شهادت: ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶

محل شهادت: بانه _ منطقه عملیاتی کربلای۱


علی تورجی (برادر شهید) :

از مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد نشاط عجیبی داشت، از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد و از همه حلالیت طلبید.

F-8

قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود، همان روز رفتیم به گلستان شهدا، سر قبر شهید سید رحمان هاشمی. دیگر گریه نمی‌کرد.

دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آن‌ها خیره شد؛ گویی چیزهایی می‌دید که ما از آن‌ها بی خبر بودیم.

رفت سراغ مسئول گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را دفن نکند.

ایشان هم گفت : من نمی‌توانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند می‌خواهیم اینجا دفن کنیم.

محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت :

شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار.

همان‌طور هم شد و محمد در کنار سید رحمان دفن شد.

حکومت شیطان

شیطان حکومت خویش رابر ضعف ها وترس ها وعادات مابنا کرده است،و اگر تو نترسی و ازعادات مزموم خویش دست برداری و ضعف خویش را باکمال خلیفه اللهی جبران کنی دیگر شیاطین را برتو تسلطی نیست...

سیدمرتضی آوینی
rose divider

آرپی جی60

شما بیا و قضیه‌ی آرپی‌جی 60 داخل بازوی رزمنده دوران دفاع مقدس را برای جوانان امروز توجیه کن!
تا سند تصویری نشان ندهی کسی قبول نمی‌کند تیری که با صدای سوتش همه سنگر می‌گیرند، صاف به درون بازوی رزمنده آذری زبان می‌رود و ایشان تنها لبخند می‌زند و می‌گوید:
▬ مهمان حبیب خداست، حتی اگر آرپی‌جی 60 باشد! ▬
روحش شاد
ا
˙·٠•اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ˙·٠•

غسل شهادت

 برادر شریفی: شب عملیات هویزه حسین علم الهدی درخواست آب نمود که

 بتواندغسل شهادت کند،امّا آب به اندازه ی کافی نداشتیم.گفت: «به اندازه ی

شستن سرم آب داشته باشید، کافی است».

گفتم: «فردا عملیات است و در گرد و غبار فردا، دوباره سرت کثیف می شود».

گفت: «به هر حال می‌خواهم سرم را بشویم.»

گفتم: «مگر می‌خواهی به تهران بروی؟».گفت: «نه، فردا می‌خواهم به ملاقات خدا بروم.»


124rl