دلم شهادت می خواهد!...
چرا برنمیگردی عقب با این همه ترکش هایی که توی تن ات داری؟؟؟؟
میگفت: آدم برای این خرده ریزها که برنمیگرده .
ترکش باید اندازه لیوان باشه تا آدم خجالت نکشه بره عقب.
روی خاکریز نشسته بود، که یه خمپاره خورد کنارش !!!
آخر سر هم با یکی از همین ترکشهای لیوانی رفت.
عقب نه،
بهشت.....
شهید عیسی احیائی محل تولد تهران، محل شهادت شلمچه به سال 1366:
«از
خون شهدا حفاظت کنید و نگذارید که خون پاسداران قرآن پایمال شود و در همه
حال به خدا توکل کنید. بیشتر قرآن بخوانید و از این عمر کوتاه چند روزه
کمال استفاده را بکنید و همیشه به یاد قیامت باشید و به نماز جماعت اهمیت
دهید.»
«مردم از گناه دوری کنید چرا که هیچ نفعی از ارتکاب آن برای شما بوجود نمیآید. همیشه راستگو باشید که رهایی در راستگویی است و از دروغ بپرهیزید که مرگ در دروغگویی است. کار خیر کنید. کمتر حرف بزنید و بیشتر عمل کنید. هر شب قبل از خواب مقداری از اعمالتان را که در روز انجام دادید مرور کنید و سعی کنید فردایتان از دیروزتان بهتر باشد.»
یک
قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین
دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می
کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش
را از پس خاکریز آورد بالا و گفت:
« منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب
عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست
بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از
عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین
داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند
لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از
سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا
کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!
شهید زرین تک تیراندازی بود که صدام برای زنده و مرده آن
جایزه گذاشته بود .
روحش شاد و یادش گرامی باد
بسم رب الشهدا ء والصدیقین
در عملیات کربلای دو، محمود کاوه، فرمانده لشکر پنجاه و پنج ویژه شهدا، کار عجیبی کرد.
نیروهای خط شکن
را که جلو فرستاد، آمد و نمازی دو رکعتی را اقامه کرد. بعد از نماز گفت:« این نماز را فقط به
دو دلیل خواندم،اول برای پیروزی بچه های خط شکن و بعد ...»
یکی از بچه پرسید: «بعد چه؟»
« دلم می خواهد اگر خدا لایقم بداند، این نماز، آخرین نمازم باشد.»
و خدا لایقش دانست.
محمود کاوه در همان عملیات شهید شد.
برگرفته از کتاب پیشانی و خاک| ص 96
من رنگ نازنین جبهه ها را هرگز ندیده ام ، صدای گلوله حتی یک تک تیر را نشنیده ام و نیز شکستن دیوار صوتی را ، موج انفجار را حس نکرده ام ، نمی دانم شیمیایی شدن یعنی چه ؟ هرگز دوست بی سر کنار خود ندیدم ، یا دیگری را بی دست و پا . نمی دانم سیم خاردار خورشیدی چیست و غلتیدن در آن برای گذشتن همسنگران یعنی چه ؟ نمی دانم میدان مین چقدر وسعت دارد و وقتی که داوطلب عبور از آن می شوی چه حالی داری . هرگز نفهمیدم و نخواهم فهمید با چه قلبی می توان با پای خمپاره خورده در نهایت درد ، مشتی خاک در دهان ریخت که مبادا کوچکترین صدایی عملیات را لو بدهد . نبوده ام که ببینم چطور می توان در سرمای کردستان و گرمای جنوب جنگید و خم به ابرو نیاورد ... هرگز در سنگر تاریک نبوده ام تا با صدای زیارت کمیل و عاشورای عاشقان حسین از هر چه غیر اوست خلاص شوم و سیلابهای اشک یه صیقل قلبم بنشینند. در غروب دلگیر شلمچه در غم شهادت یاران ، کوههای دلتنگی را با اشکهای بی دریغ ، بی صدا ، آب کنم تا شاید آتش سینه فقط اندکی از التهاب بیفتد .... کاش یک ثانیه آن روزهایتان را با تمام عمر بی حاصلم معامله می کردید ...
همســــر شهید باعبـــانی (مستندساز شهید در سوریه) میگویــد :
چند روز پیش دختــــرم سؤال کــــرد :
بابا کجــــاست؟ گفتم رفته سرکار؛گفت: چرا زنگ نمیزنه دلم برایش تنگ شده است
او به من میگـــوید :
بابا قهرمـــان شده عکسش را همه جــــا زدهاند
بهش زنگ بــــزن بگو بیاد عکس هاشــــو ببینــــه
راوی: مادرشهید
بچه ها می گفتند دفعه ی آخر وقتی دوربین روی رگ های بی سر شهید زوم کرد، مادرش رفت جلوی تلویزیون و از روی صفحه ی تلویزیون رگ های بریده ی شهیدش را بوسید و گفت حالا حضرت زینب (س) را درک می کنم.
عملیات کربلای 8 بود. من سه الی چهار متر با داوود فاصله داشتم. در میان
راه داوود با بی سیم تماس گرفت تا موقعیت منطقه را بپرسد. ما سه نفر بودیم.
از زمین و آسمان آتش می بارید. تماس قطع شد. داوود سعی داشت دوباره با حاج
اصغر صحبت کند. صدای سوت خمپاره مرا به فریاد واداشت.
حاجی! مواظب باش خمپاره؛ و خودم بدون لحظه ای تأمل روی زمین خوابیدم. وقتی برخاستم ترکش خمپاره ی 81 سرش را از بدنش جدا کرده بود.
تن بی سر داوود مقابلم بود. از گردنش خون می جوشید و من فقط توانستم فریاد
بزنم. یا امام حسین (ع).... یا مولا حسین. خدایا... خدایا....
در لشگر 27 محمد رسول الله (ص)
برادری بود که عادت داشت پیشانی شهدا را ببوسد
وقتی شهید شهد بچه ها تصمیم گرفتند به تلافی آن همه محبت، پیشانی او را غرق بوسه کنند.
پارچه را که کنار زدند، جنازه بی سر او دل همه شان را آتش زد.
«شادی روح شهید حاج محمد ابراهیم همت صلوات»
امام جماعت واحد تعاون بود . بهش می گفتند حاج آقا آقاخانی
روحیه عجیبی داشت . زیر آتیش سنگین عراق شهدا رو منتقل می کرد عقب
توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد
چند قدمیش بودم
هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد از سر بریده اش صدا بلند شد :
السلام علیک یا ابا عبدالله
شهادت : کربلای5 شلمچه
( برگرفته از کتاب روی خط عاشقی )
آستیــــــن خالــــــے ات نشــــــان از مردانگــــــے ست..
با ایــــــن دو دســــــت ســــــالم،
هنوز نتــــــوانسته ام یــــــک قنــــــوت اینــــــچنینے بخــــــوانم ...
صلابت، ابهت، همت، عظمت، وحدت، رفعت، جلالت و حشمتمان در یک چیز است و آن نماز است.
صلابت غیرتمان، ابهت همتمان، عظمت وحدتمان، هیبت قوتمان، رفعت عبادتمان، حلالت کثرتمان، حشمت اخوتمان یکی است نماز.
برادرم
و خواهرم، همه را به تقوای خداوند تبارک و تعالی، که تنها معیار فضیلت است
و نماز و امر به معروف و نهی از منکر و دعا که سلاح مؤمن است و قرآن مجید
که حق عظیم به گردن ما دارد سفارش میکنم.
شهید ماجدی، مصطفی:
جگر شیر نداری سفر عشق مرو ...
نام: محمد تورجی زاده
تولد : ۲۳ تیر ماه ۱۳۴۳
فرزند: حسن
شهادت: ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶
محل شهادت: بانه _ منطقه عملیاتی کربلای۱
علی تورجی (برادر شهید) :
از مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد نشاط عجیبی داشت، از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد و از همه حلالیت طلبید.
قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود، همان روز رفتیم به گلستان شهدا، سر قبر شهید سید رحمان هاشمی. دیگر گریه نمیکرد.
دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آنها خیره شد؛ گویی چیزهایی میدید که ما از آنها بی خبر بودیم.
رفت سراغ مسئول گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را دفن نکند.
ایشان هم گفت : من نمیتوانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند میخواهیم اینجا دفن کنیم.
محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت :
شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار.
همانطور هم شد و محمد در کنار سید رحمان دفن شد.
شیطان حکومت خویش رابر ضعف ها وترس ها وعادات مابنا کرده است،و اگر تو نترسی و ازعادات مزموم خویش دست برداری و ضعف خویش را باکمال خلیفه اللهی جبران کنی دیگر شیاطین را برتو تسلطی نیست...
سیدمرتضی آوینی
بتواندغسل شهادت کند،امّا آب به اندازه ی کافی نداشتیم.گفت: «به اندازه ی
شستن سرم آب داشته باشید، کافی است».
گفتم: «فردا عملیات است و در گرد و غبار فردا، دوباره سرت کثیف می شود».
گفت: «به هر حال میخواهم سرم را بشویم.»
گفتم: «مگر میخواهی به تهران بروی؟».گفت: «نه، فردا میخواهم به ملاقات خدا بروم.»