بسمـــ ربــــ شهدا و صدیقـــین
بیمارستان از مجروحین پر شده بود...
حال یکی خیلی بد بود...
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.
من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم...
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی
گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.ما برای این چادر داریم می رویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
چه معامله ی پرسودی است .......شهادت !
چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران
به خدا ما خیلی شرمنده ایم، می دونم که این شرمندگی فقط تو زبونه مونه. می دونم که تو عمل هیچ چی نداریم،می دونم یه متر هم از راه شما رو نرفتیم. می دونم تو پیچ و خم های زندگی فراموشتون کردیم، می دونم آرزوهاتون رو زیر پا گذاشتیممی دونم وقتی از کراماتتون برامون گفتند باور نکردیم. می دونم که با یادگارهاتون چه کارها که نکردیممی دونم خیلی دلتون رو شکستیم. می دونم پلاک هاتون رو شکستیم، می دونم سر بندهاتون رو پاره کردیممی دونم لباس های خاکیتون رو که با اونا تا اوج افلاک پر کشیدید رو مسخره کردیم
می دونم یه بارهم نشد مثل شما بشینیم زیارت عاشورا بخونیم، می دونم تا حالا نشده مثل شما نماز شب بخونیم
می دونم تا حالا سعی نکردیم افکار شما رو گسترش بدیم
می دونم اونقدر ترسو بودیم که نتونستیم تو مدرسه و دانشگاه درباره شما حرف بزنیم، نتونستیم با کسایی که شما رو مسخره کردند، مقابله کنیم
می دونم به خدا می دونم... ولی حالا دیگه نمی خوام اینجوری باشم،
:به خدا خودم هم خجالت می کشم، به خدا الان دارم عذاب می کشم، به خدا خیلی شرمنده تونم.
به خدا دلم خیلی براتون تنگ شده. به خدا شرمنده ام. به خدا شرمنده ام.
آره که ما تا حالا به هیچ کدوم از حرفای شما گوش نکردیم، ولی شما که مثل ماها نیستید، شما که خیلی خوبید، تو رو خدا دستمون رو بگیرید، نذارید همون آدمای سابق باشیم
ذارید بازهم راحت ازتون بگذریم. دستمون رو بگیرید... دستمون رو بگیرید.
شما رو به مادرتون فاطمه زهرا دستمون رو بگیرید. دستمون رو بگیرید... از این بیشتر شرمنده مون نکنید
حسن باقری معروف به سقای بسیجیان، جوانترین فرمانده جنگ ایران در دوران جنگ ایران و عراق بود. فرماندهان جنگ حسن باقری را از فرماندهان نابغهی سپاه ایران میدانستند و از او به عنوان بنبست شکن در این عرصه نام میبردند.
با یه عده طـــلبه آمدند قم.
شـهـــــیـد پـازوکـی داشـت رو زمـیـن بـا انـگـشت چیـزی میـنـوشـت ...
ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ :
از دل خاک فکه شهیدی یافتند
در جیب لباسش برگه ای بود :
«باسمه تعالی . جنگ بالا گرفته است .مجالی برای وصیت نیست .هنوز تا چند قطره خون در بدن دارم حدیثی از امام پنجم ع می نویسم :
به تو خیانت می کنند ، تو مکن
تو را تکذیب می کنند ، آرام باش .
تو را می ستایند ، فریب مخور.
مردم شهر از تو بد می گویند ، اندوهگین مشو.
آنگاه از ما خواهی بود »
دیگر نایی در بدن ندارم ؛
خداحافظ دنیا
یا زهرا
چرا برنمیگردی عقب با این همه ترکش هایی که توی تن ات داری؟؟؟؟
میگفت: آدم برای این خرده ریزها که برنمیگرده .
ترکش باید اندازه لیوان باشه تا آدم خجالت نکشه بره عقب.
روی خاکریز نشسته بود، که یه خمپاره خورد کنارش !!!
آخر سر هم با یکی از همین ترکشهای لیوانی رفت.
عقب نه،
بهشت.....
شهید عیسی احیائی محل تولد تهران، محل شهادت شلمچه به سال 1366:
«از
خون شهدا حفاظت کنید و نگذارید که خون پاسداران قرآن پایمال شود و در همه
حال به خدا توکل کنید. بیشتر قرآن بخوانید و از این عمر کوتاه چند روزه
کمال استفاده را بکنید و همیشه به یاد قیامت باشید و به نماز جماعت اهمیت
دهید.»
«مردم از گناه دوری کنید چرا که هیچ نفعی از ارتکاب آن برای شما بوجود نمیآید. همیشه راستگو باشید که رهایی در راستگویی است و از دروغ بپرهیزید که مرگ در دروغگویی است. کار خیر کنید. کمتر حرف بزنید و بیشتر عمل کنید. هر شب قبل از خواب مقداری از اعمالتان را که در روز انجام دادید مرور کنید و سعی کنید فردایتان از دیروزتان بهتر باشد.»
پرسیدم چطور؟ گفت: شب جمعه هفته قبل فرزند شهیدم به خوابم آمد و گفت: هفته دیگر مادر شهید عبدالعظیم فیروزی از مکه بازمیگردد حتماً برای زیارت قبولی به منزلش برو و به هر طریقی میتوانی به او خدمت کن. چون امشب برای من زحمت زیادی کشیده و هدیه پربرکتی برای من فرستاده
یک
قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین
دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می
کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش
را از پس خاکریز آورد بالا و گفت:
« منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب
عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست
بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از
عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین
داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند
لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از
سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا
کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!
شهید زرین تک تیراندازی بود که صدام برای زنده و مرده آن
جایزه گذاشته بود .
روحش شاد و یادش گرامی باد