، بدست بیاورم می خواهم... آنچه
را که دوست داری به دستم بسپاری..!!
"أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ"





خیلی دلش می خواست که تنها فرزندش را قبل از شهادت ببیند و برای دیدن و بوییدنش لحظه شماری می کرد، اما وقتی پای ناموس و شرف ملتش از طرفی و قومی زیاده خواه و متجاوز از طرفی به میان آمد،
آرزوهایش را فراموش کرد که اگر نمی کرد و نمی کردند، امروزمان امروز نبود. وقت خداحافظی که فرا رسید، آنقدر سفارش کرد که داشتم جای خودم را با او اشتباه می گرفتم، اما به سفارشات کلامی هم بسنده نکرد و در میانه ی خون و باروت، نامه ای فرستاد که مراقبش باشم تا سربازی از سربازان امام زمان(عج) باشد. هنوز نامه اش را کامل نخوانده بودم که اشگهایم از خبر عروجش بر صفحه ی کاغذ جاری شد. او یکم خرداد ماه سال 1361، یعنی یکسال بعد از یکم خرداد ماه 1360 که تاریخ عقدمان در محضر حضرت امام خمینی(س) بود، تاریخ عروجش بود و درست 2 ماه بعد، نام ماندگارش در شناسنامه دختر دوردانه اش به ثبت رسید. دردانه ای که هنوز هم زمزمه می کند: "من فرزند شهیدم، روی پدر ندیدم".
حاجی ! تمام گشته مهماتمان، تمام
ما مانده ایم و چند تنِ نیمه جان،تمام
ما مانده ایم و غربت تلخی از ابتدا
تا انتهای وحشت آخر ، زمان تمام
خرچنگ هـا مـحـاصـره را تنگ کـرده اند
اما امید ماست خدا ؛ بی گمان ، تمام
حاجی!خدا کند که بفهمی چه دیده ام
از پشـت زخـم های دل آسمان ، تمام
این جا هنوز اول خطِّ شروع ماست
پایان انتـظارِ بـه خـون خفته مان ، تمام
فرصت گذشته است ؛ مرا هم حلال کن
شاید شکسته شیشه عمر جهان،تمام
تنهاصدای خش خشِ بیسیم بود و بس
تنها صدای اشهد یک نـوجوان ، تمام
10سالِ بعد ، کار تفحص نتیجه داد
بی سیمِ تکه تکه و یک استخوان، تمام
حالـا کـنار تـربـت حاجی نوشته انـد :
گمنام، عشق ما و خدا ،بیکران....تمام
پسرم می پرسد : تو چرا می جنگی؟
من تفنگم در مشت
کوله بارم بر پشت
بند پوتینم را میبندم
مادرم آب و آیینه و قران در دست
روشنی در دل من میبارد
بار دیگر پسرم می پرسد: تو چرا میجنگی
با تمام دل خود میگویم
تا چراغ از تو نگیرد دشمن .
منبع : خانواده شهید
از همه زودتر می یومد جلسه
تا بقیه برسند دو رکعت نماز می خوند
یکبار بعد از جلسه کشیدمش کنار و پرسیدم :
نماز قضا می خونی؟
گفت: نه!نماز می خونم که جلسه به یه جایی برسه
همینطور حرف روی حرف تلنبار نشه
خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین
داشتـــــــم تــــــــو جـــبهه مصـاحبه می گرفتم
کنارم وایستاده بود که یهوُ خــُمپاره اومد ُ " بــــومـــــممممب " . . .
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده ُ افتاده زمین .
دوربین ُ برداشتم رفتم سراغش .
بهش گفتم : تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...
وقــتی داشت اشهد ُ شهادتین ُ زیر لبش زمزمه می کرد
گفت :
من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم.
اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستش ُ نکنید!
بهــش گفتم :بابا این چه جمله ایه !؟
قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر ...
با همون لهجه ِ ی ِ اصفهانیش گفت :
اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من " رب ِ گوجه " افتاده !!!
کوچه هایمان را به نامشان کردیم ، که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم
بدانیم
گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم
هر کدوم از این کلاه ها
موقعی که به این شکل درمیومدن
روی سر یکی از فرزندان این آب و خاک بودن
یادی می کنیم از شیر مردایی که جونشون رو دادن واسه این آب و خاک
هر کس صادقانه از خداوند شهادت بخواهد
خداوند او را به مقام شهادت می رساند هر چند در بستر بمیرد.
لحظه مرگ ما، روز و ساعتش معین است...
ولی خوشا به حال کسانی که چگونه رفتنشان را انتخاب میکنند و بدا به حال آنها که بی اختیار می روند.
دانشجوی شهید جاویدالاثر عبدالرضا علیخانی
هر روز غروب با عصاش میاد جلوی در میشینه و
منتظر میمونه تا از دانشگاه برسم. از دور لبخند میزنه
و یه شعری برام میخونه. قربون صدقم میره و میرسم جلوش
سرمو با دودستش میگیره و پیشانیم رو می بوسه.
نمیدونم چرا هر روز منتظر من میمونه. شاید یاد مجیدش میفته.
آخه خاله فضه مجیدش رو تو جبهه داده برای خدا.
حالا تنها دل خوشیش اینه که غروب من از راه برسم.
اما تازه فهمیدم وقتی که ازش دور میشم یواشکی
دفتر را برد گذاشت رو به روش گفت: "بیا این همه نمره بیست"
بغض گلویم را گرفته بود؛ بغضی سنگین.
رو به قاب عکس کرد و گفت: مگه نگفتی هر وقت نمره بیست بگیرم جایزه می دی؟
بعد با اون چهره و نگاه معصومانه اش رو به من کرد و گفت:
مامان من جایزه نمی خوام فقط بگو بابا بیاد خونه.
دیگه نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. رفتم قاب عکس عبدالله
را از روی تاقچه برداشتم و گذاشتم توی کمد.
شـادی روح شــهدا صــلوات
بچه ها را جمع کردن توی میدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آیت ا... موسوی اردبیلی برایمان سخنرانی کنند. لابلای صحبت هایشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خیلی علاقه دارم، چرا که پاسدارها سربازان امام زمان (عج) هستند. کنار محمود ایستاده بودم و سخنرانی را گوش می دادم. وقتی آیت ا... اردبیلی این حرف را گفتند، یک دفعه دیدم محمود رنگش عوض شد؛ بی حال و ناراحت یک جا نشست مثل کسی که درد شدیدی داشته باشد. زیر لب می گفت:"لا اله الا الله" تا آخر سخنرانی همین اوضاع و احوال را داشت. تا آن موقع این جوری ندیده بودمش. از آن روز به بعد هر وقت کلاس می رفت، اول از همه کلام امام را می گفت، بعد درسش را شروع می کرد. می گفت: اگر شما کاری کنید که خلاف اسلام باشد، دیگه پاسدار نیستید، ما باید اون چیزی باشیم که امام می خواد.
متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر میرفت. عباس پیاده شد،
از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود.
بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: دایی جان،
شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیه راه رو میام.
پیرمرد را گذاشتم جایی که میخواست بره.
هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛
نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم، همهی مسیر را دویده بود.
شهید عباس بابایی
منبع : سایت صبح
ای مسئولین و این رؤسای مملکتی،
شما را به خدا قسم میدهم بیایید
بیش از این به فکر اسلام و ایران باشید.
بیا تا بمانیم،در جبهه ها
به بوی شهادت، شکوفا شویم
بیا حافظ نام گلها شویم
شهیدانمان را زیارت کنیم
«که سخت است خاموشی لاله ها
دریغ از فراموشی لاله ها»
پس از جنگ،تکلیف ما روشن است
دل لاله ها را،نباید شکست...
فردای آن روز، دشمن بعثی که دیگر نا امید از پس گرفتن ارتفاع شاخ شمیران شده بود با هواپیما و با بمبهای خوشهای مقر گردانها و واحدهای لشگر ده سیدالشهدا (ع) در شهر بیاره را بمباران کرد که مهدی و تعدادی از همرزمانش به شهادت رسیدند.
شاید ما نمی دانیم
ما رفته ایم
ما گم شده ایم!!
اما شهدا
هر روز زنده تر می شوند
و هر روز پرواز را مرور می کنند...
تا شاید ما بفهمیم
چقدر به انتهای زمین سقوط کرده ایم...
چقدر از آسمان فاصله گرفته ایم !!!
شهید سید مجتبی علمدار
هر وقت از سر کار میومد ، یه راست میرفت توی اتاقش دراز میکشید
گریه میکرد از بس درد داشت .
میرفتم کنارش ، میگفتم : "مادر ، بذار تا پهلوت رو بمالم ،
شاید دردش آروم بگیره "میگفت : " نه مادر جان
این درد ارث مادرم حضرت زهراست ، بذار با همین درد به آرامش برسم ."
«ما در دنیا جز یک مهمان نیستیم
مرگ آتشی است که به سراغ همه می آید
معلم که میدانست پدرش جانباز جنگ است،
سعی کرد حرفهایی بگوید تا آراماش کند
و به او دلداری بدهد. حرفهای معلم
! ناتمام ماند وقتی دختر بچه به او گفت:
«خوشبحال بچههای شهید
آخر آنها ناراحتی پدرشان را ندیدهاند
سلام بر یاران شهر آسمانی
سلام بر آنانکه صادقانه ایستادند
مردانه جنگیدند
عاشقانه شهید شدند
و مظلومانه از خاطره دنیاطلبان رفتند
خوشا بحالشان و بدا به حالمان ...
شهیدگمنام
خداوندا ، تو شاهدى از آن لحظه اى که از خانه مان خارج شدم فقط به خاطر تو و براى رضاى تو آمدم. خدایا ، پدر و مادرم و خانواده ام و دوستانم را ترک گفتم ، زیرا عشق من به تو مهمتر و مهمتر از دوستى با آنان بود.
خداوند را سپاس مى گویم که مرا در این برهه از زمان به دنیا آورد و به من توانایى داد تا در صف جندالّله قرار گیرم.
شهید محمدحسین حقانى ولى پور
مردم شهیدپرور! مساجد را پر کنید، چون منافقان از مساجد و از هم پیوستگى مسلمانان مى ترسند، هوشیار باشید و به منافقین اجازه اندیشیدن ندهید.
شهید سیدهاشم حسینی
خون شهید، جاذبه ی خاک را خواهد شکست؛
و ظلمت را خواهد درید؛
و معبری از نور خواهد گشود؛
و روحش را از آن، به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن،
هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد.
شهید سید مرتضی آوینی