شهدعشق
شهدعشق

شهدعشق

جورابش پاره بود...

یا مهدی ادرکنی


جورابش پاره بود... وقت نماز جماعت حواسش به پشت سری اش بود تا مبادا سوراخ جورابش را ببیند و آبرویش برود. در همان حال به خودش گفت اگر یک جوراب سوراخ آبرو می برد، خداوند ستار العیوب نمی بود اگر، چه می شد؟ بغضش گرفت؛ دیگر بیخیال جوراب پاره اش شد...




الله اکبر چقدر معصوم

بسم رب الشهدا والصدیقین

پیکر مطهرشهدای عملیات که ۲۰ روز درگرمای فکه برجای ماند


 پاهات کو برادرم..!!  فداش کردی..؟؟  برای چی..؟؟  برای کی..؟؟ برای دفاع از ناموست..!!

خوب شد..!! خوب شد که امروز دیگه نیستی..!!  نیستی تا ببینی..!!

بعضی ها که ادعای روشنفکری میکنن چه طوری لباس میپوشن..!!

چگونه رو حرفای شما پا میذارند..!!

آخ....!!!  شیطونه میگه....!!! اصلا به من چه.... اگه اصلاح میشن که هیچی!!! اگه نه:

پاشون بشکنه...

اللهم ارزقنا توفیق شهادة فی سبیلک

خدایا ما را قدر دان خون شهدا
 وادامه دهنده راه امام و شهدا قرار بده
شادی روح مطهر این شهدای بزرگوار
و همۀ شهدای گرانقدراز صدر اسلام تا به امروز
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین
الهی بحق عمۀ سادات «عجل لویک الفرج»
یا زهــــــــــــــرا سلام الله علیها


مناجات غم انگیز شهید چمران


نوشته شهید


خدایا خسته و وامانده‌ام، دیگر رمقی ندارم، صبر و حوصله‌ام پایان یافته، زندگی در نظرم سخت و ملالت بار است؛ می‌خواهم از همه فرار کنم. می‌خواهم به کنج عزلت بگریزم.

آه دلم گرفته.

زیر بار فشار خرد شده‌‌ام.

خدایا به سوی تو می‌آیم و از تو کمک می‌خواهم، جز تو دادرس و پناه‌گاهی ندارم. بگذار فقط تو بدانی، فقط تو از ضمیر من آگاه باشی. اشک دیدگان خود را به تو تسلیم می‌کنم.

خدایا کمکم کن.ماه هاست که کمتر سوی تو آمده ام.بیشتر وقتم صرف دیگران شده.

خدایا عفوم کن.از علم و دانش، کار و کوشش، دنیا و مافیها،معلم و مدرسه،زمین و آسمان،و البته دوستان؛ خسته و سیر شده‌ام.

خدایا خوش دارم مدتی در گوشه خلوتی فقط با تو بگذرانم. فقط اشک بریزم، فقط ناله کنم و فشارها و عقده‌های درونی‌ام را فقط به تو بگویم.

ای غم،ای دوست قدیمی من،سلام بر تو،بیا که دلم به خاطرت می تپد.

ای خدای بزرگ! معنی زندگی را نمی‌فهمم. چیزهایی که برای دیگران لذت بخش است، مرا خسته می‌کند. اصلا دلم از همه چیز سیر شده است. حتی از خوشی و لذت متنفرم. چیزهایی که دیگران به دنبال آن می‌دوند، من از آن می‌گریزم.

فقط یک فرشته آسمانی است که همیشه بر قلب و جان من سایه می‌افکند. هیچ‌گاه مرا خسته نمی‌کند.

فقط یک دوست قدیمی است که از اول عمر با او آشنا شده‌ام و هنوز از مجالست با او لذت می‌برم. فقط یک شربت شیرین، یک نور  و یک نغمه دلنواز وجود دارد که برای همیشه مفرح است و آن دوست قدیمی من غــم است.

چون سختی ها به نهایت رسد،گشایش پدید آید،و آن هنگام که حلقه های بلا تنگ گردد آسایش فرا رسد.



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

سلامتی غواصامون صلوات...


«این چه وضعشه. مردیم آخه از سرما نیگا کن. دست هام باد کرده. آخه من چه طوری برم تو آب؟ این طوری؟ یه دستکش می دن به ما؟» علی گفت : «خودتو ناراحت نکن. درست می شه.» همان وقت حاج حسین با فرمانده های گردان آمده بودند بازدید. گفتم : «حالا می رم به خود حاجی می گم» علی آمد دنبالم  می خواست نگذارد ، محلش نگذاشتم رفتم طرف حاج حسین. چشم حاجی افتاد به من ، بلند گفت : « برا سلامتی غواصامون صلوات.» فرمانده ها صلوات فرستادند.لال شده بودم انگار سرما و همه چی یادم رفت. برگشتم سرجایم ایستادم ؛ علی می خندید.

                                                                      شهید حسین خرازی

شادی روح همه شهدای عزیز

ای شهدا...

بسم رب الشهدا والصدیقین

شهداء


.ای شهداء ؛ شما بربال کدام ملک نشستید , که بی امان و شتابان بسوی معبود شتافتید؟

ای شهداء ؛ شما در نماز شب هایتان با خدا چه گفتید که معبود اینگونه زود قبولتان کرد؟

ای شهداء ؛ شما قطرات اشکهایتان را پای کدام بذر ریختید که لاله شهادت را براین سرعت بارور کردید؟

ای شهداء ؛ شما جریان سرخ کدام شهیدان را در وجودتان احساس کردید که رگهایتان را تحمل آن خون نبود؟

ای شهداء ؛ شما نام پاکتان را بر روح کدام پیامبر دیدید که بر بُراق شهادت نشستید و از ماندن تحمل را گرفتید؟

ای شهداء ؛ شما در زیارت با حسین (علیه السلام) چه می گفتید که کربلایی شدید؟

هنوز زمزمه داودیتان در گوشم است , آن شب که در سجده خونین تان مهدی (عجل الله تعالی فرجه) را صدا میزدید

مگر نه اینکه در پایان آن شب وصال مهدی (عجل الله تعالی فرجه) سرتان را به زانو گرفت؟

نگذارید سوالهایم بی جواب بماند.

البته که جوابهای آن روشن است . . .

می دانم چه می گفتید

می دانم چه می خواندید

می دانم چه دیدید و کجا رفتید , می دانم در کجائید , شما رفتید و ما را لیاقت رفتن نبود.

عاشق کجا و یافتن کجا , شنیدن کجا و دیدن کجا.

می دانم شما, اسماعیل هایتان را درآستانه معبود قربانی کردید . . .

یا که خود اسماعیل بودید و جان بر کف به کوی دوست شتافتید تا فدای حجت ابن الحسن شوید.

بلند باد نامتان , بزرگ باد حماسه هایتان و جاودانه باد یادتان . . ...


اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
 واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین
  الهی بحق عمۀ سادات «عجل لولیک الفرج»

باشد که ما جزءرفتگان باشیم....


آنان که حسین (ع) را فهمیدند ،
در جبهه ها چون شهید حسین فهمیده ها شدند!

و آنان که حسین زمانشان را شناختند و بهشتی شدند
چون شهید بهشتی ها شدند !

آنان که متوسل بودند و دست به دامان حضرت زهرا(س) شدند
چون شهید متوسلیان ها شدند!

آنها که گلوی استکبار غرب و شرق را فشردند چون شهید افشردی ها شدند!
مقتدر مظلوم - باشد که ما جزء این رفتگان باشیم...

همت داشتند و چون شهید همت ها شدند تا
مانند علمدار هدایت شهید علم الهدی ها شدند!

آنان که با این همت ها و علم آشنا شدند و
جهانی را با نام خود آرایدند چون شهید جهان آرا ها شدند!

آنان که در راه علم و جهاد مانند چراغی روشن شدند
چون شهیدان احمدی روشن ها شدند!

و این راهشان باز ادامه دارد .....
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
 واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین

الهی بحق عمه سادات «عجل لولیک الفرج»
 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

اخلاص، اهخلاص، اخلاص


اخلاص ، اخلاص ، اخلاص

شب عملیات پلاکشو کند و انداخت سمت سیم خاردارها!

بهش گفتن این چه کاریه! اگه شهید شدی خونوادت چه گناهی کردن که یه عمر چشم انتظار بچشون باشن!

گفت یه لحظه توی ذهنم اومد که اگه شهید بشم جنازمو میبرن توی محل و عجب تشییع جنازه ی باشکوهی توی محل واسم راه میفته!

از خدا خجالت کشیدم!

درد و دل با شهدا

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

به شهدا بگو ...     حرفای دلت رو ...        دلتنگی هات رو ...
هرچی تو دلت داری و میخواهی با شهدا بگی اینجا بگو
نمیدونم چی ...   به زمزمه دلت گوش کن ...    بعد بگو...
اگه می خوای به شهدا چیزی بگی
اگه دلخوری ...   اگه درد و دل داری... اگه می خوای گریه کنی
اگه می خوای بخندی
اگه حرفی توی دلت مونده که نمی دونی کجا باید بزنیش.
اینجا بزن
اینجا خلوتگاه عاشقاست...

دعای شهادت

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها


هدیه به روح پاک همه شهدا عزیز

مرد

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

مـــَــرد...

اونایی بودن که واسه خاطر حفظ ناموس مردم رفتن جنگ

نه اونائیکه سر ناموس مردم در جنگند


کسانی که از تمام هست و نیستشون گذشتن!

یه عده زیر زنجیر تانک با بدن های له شده...

یه عده هم روی مین فسفری ذره ذره آب میشدند حتی جیک هم
 
نمیزدن تا عملیات لو نره و سایر همرزماشون شهید نشن! و فقط
 
بوی گوشت کباب شده بود که...

یادمون نره کی بودیم
 
یادمون نره کی هستیم
 
یادمون نره چرا هستیم

و در آخر یادمون نره خیلی خون ها ریخته شد تا من و تو توی
 
آرامش باشیم

♥ شادی روح شهدای عزیزمون صلوات


http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

وقت نداریم


امروز برای شهدا وقت نداریم

ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم 
با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است 
ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم 

چون فرد مهمی شده این نفس دغل ما 
اندازه یک قبله دعا وقت نداریم
 
در کوفه تن غیرت ما خانه نشین است 
بهر سفر کرببلا وقت نداریم

تقویم گرفتاری ما پر شده از زر 
ای سرخ گل لاله تو را وقت نداریم 

هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم
خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم


شهید همت

مادر شهید همّت: در نخستین ساعات بامداد پسرم؛ ولی‌الله با جمعی از اهالی محل و دوستان و آشنایان به خانه ی ما آمدند. ولی‌الله را در آغوش گرفتم. و گفتم: «عزیزم، راست بگو، بر سر ابراهیم چه آمده؟‌….»

 ولی‌الله مرا به گوشه‌ای برد و گفت: «مادر! دیشب در عالم رؤیا حضرت فاطمه ی زهرا - سلام الله علیها- را دیدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همین جا که هم اکنون من تو را آوردم. خطاب به تو، فرمود: «تو یک فرزند صالح و پاک سرشتی داشتی که در راه خدا قربانی کردی. بشارت باد که تو قربانی‌ات به درگاه حضرت سبحان پذیرفته شد.»


ده. دو . شصت و هفت شهید شمیایی

تقدیم به شهدای شیمیایی… شرمندشونیم… مریض تخت سیزده، امروز دوباره تب کرد بیچاره سرفه می‌کرد

،با گریه روز و شب ‌کرد لُپاش گل انداخته بود،به زور نفس می‌کشید انگار که مرگ و بازم،جلوی چشماش می‌دید قرص و سرنگ وکپسول،غذای هر روزش بود هوای سرد اتاق،از آه و از سوزش بود توی اتاقروی تخت،روزا کارش دعا بود ذکر لبای خستش،فقط خدا خدا بود یه روزمی‌رفت آی سی یو،یه روز می‌رفت آزمایش دیگه حتی تو هفته،یه روز نداشت آسایش می‌گفت نیار هی اینجا،سوزن و سوپ و آمپول بسه دیگه خواهشاً،سرم،سرنگ و کپسول بسه دیگه پرستار،من که یه روز می‌میرم یه روز توی این اتاق،مرگ و بغل می‌گیرم به من می‌گفت دعا کن،یا خوب بشم یا شهید آخرشم بی‌خبر،از تو اتاق پر کشید رفت و تازه فهمیدم،کی بود،چی شد،کجا رفت چه قدر براش سخت گذشت،یه شب پیش خدا رفت غروب جمعه بود که،رفتم بهشت‌زهرا (س) پاهام جلوتر از من،می‌رفت به سمت یک قبر انگار که داشت پر می‌زد،اصلاً نداشت کمی صبر نوشته بود روی قبر،علی کیمیایی دو، ده،شصت و هفت،شهید شیمیایی


از درد گفتن و از درد شنیدن

بنیاد شهید به‌مان دفترچه‌ی بیمه‌ی درمانی داده بود. آخر سال که اعتبارش تمام شد و رفتم عوضش کنم، مسئول تعویض دفترچه‌ها با تعجب نگاهش کرد و گفت: «پدرجان! این‌جا که چیزی ننوشته‌ای.» گفتم: «من سواد ندارم که این‌جا بنویسم.» خندید وگفت: «تو سواد نداری؛ دکترها چه‌طور؟» منظورش را فهمیدم. گفتم: «دکتر من توی قبرستان است؛ چیزی هم نمی‌نویسد.» بنده‌ی خدا فکر کرده بود دارم از مرگ حرف می‌زنم؛ می‌خواهم بمیرم. گفت: «خدا نکند پدرجان. إن‌شاءالله صد سال عمر کنی. این چه حرفی است که می‌زنی؟!» گفتم: «من که از مُردن حرف نزدم. گفتم، دکترم توی قبرستان است. وقتی مریض می‌شوم، می‌روم آن‌جا و پسرم علی، شفایم می‌دهد. دفترچه‌ی بیمه‌ام را هم خط‌خطی نمی‌کند.»


خانواده ای که همه فدا شدند


تو لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) یک پیرمرد ترک زبان داشتیم که خود رو بسیجی لَر معرفی می‌کرد و سعی می‌کرد کسی از احوالش مطلع نشه. تو جواب سوال‌ها همیشه یک کلام می‌گفت: من بسیجی هستم.

گردان که به مرخصی رفت به همراه شهید جنابان این پیرمرد رو تعقیب کردیم... تو یکی از روستاهای حاشیه ی شهر قم خونه داشت. در زدیم وقتی ما رو دید خیلی ناراحت شد که چرا منو تعقیب کردید. تو جواب گفتیم ما فرمانده تو هستیم و لشکر هم به نام علی(ع). امیرالمؤمنین(ع) دستور داده که از احوال زیردستان و رعیت خودمون آگاه باشیم.
داخل منزل شدیم یه زیرزمین بسیار کوچک با دیوارهای گچی و خاکی بدون وسایل و یک پیرزن نابینا که گوشه‌ای نشسته بود. از پیرمرد درباره زندگیش، بسیجی شدنش و احوال اون پیرزن سوال کردیم.
گفت: ما اهل شاهین دژ استان آذربایجان بودیم. تو دنیا یه فرزند داشتیم که اون هم فرستادیم قم تا سرباز و فدایی امام زمان(عج) بشه. بعد از مدتی تو کردستان جنگ در گرفت. فرزندمون یه روز تو نامه نوشته بود که می‌خواد به کردستان بره. اومد با ما خداحافظی کرد و رفت. بعد از مدتی خبر آوردند که پسرت رو قطعه قطعه کردند. بعد از اون خبر آوردند که پسرت رو سوزوندند و خاکسترش رو هم به باد دادند، دیگه منتظر جنازه نباشید. از اون به بعد، مادرش شب و روز کارش گریه بود، تا اینکه چشماش نابینا شد. از اون پس تصمیم گرفتم هر خواهشی که این مادر دل‌شکسته داره به خاطر خدا برآورده کنم. یک روز گفت: می‌شه بریم قم، کنار حضرت معصومه (س) ساکن بشیم؟
اومدیم قم و اینجا ساکن شدیم. من هم دست‌فروشی می‌کردم. یه بار که سر سجاده مشغول عبادت و گریه بود گفت: آقا! می‌شه یه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو! گفت: می‌خوام به جبهه بری و اسلحه فرزندم رو برداری و تو راه خدا و در پیشگاه امام زمان(عج) با دشمنان خدا بجنگی! منم اومدم ثبت‌نام کردم و اعزام شدم. همسرم رو به خدا و امام زمان(عج) سپردم. همسایه‌ها هم گاهی بهش سر می‌زنند.

اون ماجرا گذشت و برگشتیم جبهه؛ شب عملیات کربلای پنج اون پیرمرد هرچه اصرار کرد اجازه شرکت تو عملیات رو بهش ندادم. گفتم: هنوز چهره اون پیرزن معصوم و نابینا تو ذهنم هست.
تو جواب گفت: اشکالی نداره! اما من می‌دونم پسرم این قدر بی‌معرفت نیست که منو اینجا بگذاره. حتما میاد و منو با خودش می‌بره.
از پیش ما رفت به گردانی دیگه... موقع عملیات یادم افتاد که به مسئولین اون گردان سفارش کنم مواظبش باشند. بعد از سراغ گرفتن از احوالش، فرمانده گردان گفت: دیشب به شهادت رسیده و جنازه ش رو هم نتونستیم بیاریم.
بعد از عملیات یکسره به منزلش رفتم. در زدم. همسایه‌ها اومدند و سوال کردند شما چه نسبتی با اهل این خونه دارید؟ گفتم از دوستانشون هستم. گفتند: چهار روز پیش وقتی رفتیم به اون پیرزن سر بزنیم دیدیم همون‌طور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جون داده و به معبودش پیوسته....

حرف دل

خیلی وقتها راحت و آسوده از شهدا یا خانواده شون حرف می زنیم و متوجه نمیشیم کی بودند؟ چیکار کردند؟ و چه حسی دارند؟ باید باهاشون بود، زندگی کرد و نفس کشید تا شاید یه گوشه ای از سختی هاشونو بتونیم درک کنیم. باید باشید و ببنید که یه مرد 30 و اندی ساله (نه یه دختر بچه که احساسیه) که خودش بچه داره و داره یه زندگی رو می چرخونه چطور وقتی یاد بابای شهیدش میکنه مثل بچه کوچولوها بغض میکنه و های های گریه می کنه که دلم برا بابام تنگ شده.... باید بود و دید وقتی مادر دو شهید که بچه های دوقلوش رو تو جبهه ها داده وقتی زنده بود و تسبیح رو تو دستش می چرخوند بجای خیلی از اذکار، ذکر شده بود اسم بچه هاش...! گوش رو که جلو می بردم می شنیدم که بچه های شهیدش رو صدا میکنه و می گه: حسن جان، حسین جان.... باید باشیم و ببینیم که مادر شهید جلاییان که تنها فرزندش رو تو جبهه فدا کرد، الان بعد گذشت این همه سال چطور با خاطرات تنها مونس و آرزوش می گذرونه و آب میشه.... حتی خیلی از اونایی که ظاهر و تیپشون عوض شده هم وقتی یه جور با باباشون تنها می شن همه ی این عقده های چند ساله ی بی بابایی رو با گریه بیرون می ریزن...
رفقا! خیلی مسئولیم پیش شهدا و خونواده هاشون.... این یه نمونه از اوج فداکاری؛ من که حرفی ندارم و نمی تونم داشته باشم جز اینکه بگم شرمنده ام....




نثار ارواح طیبه شهدا صلوات...



کارت عروسی برای ارباب

نزدیک عملیات رمضان بود.
همه آماده می شدند برا عملیات و معمولا کسی مرخصی نمی گرفت تا بعد از عملیات.
ولی یه جوون اومد و گفت اگه امکانش هست اجازه بده من برم شهرمون.
گفتم برا چی؟ گفت آخه عروسیمه و کارت هم پخش کردیم و خانواده مدام زنگ می زنن و می گن چرا نمیایی؟!
بهش اجازه دادم برگرده. گفت: ازم راضی هستی؟ گفتم : آره. برو ولی مراسمت تموم شد یک هفته ای برگرد چون نیرو نیاز داریم.
خداحافظی کرد و راه افتاد.
عصر همون روز که بچه ها داشتن برا عملیات تجهیزات می گرفتن یکی رو دیدم کنار تانکر آب، داره وضو می گیره. خیلی شبیه اون جوون بود. رفتم جلوتر دیدم همونه. تعجب کردم و پرسیدم مگه نرفتی برا عروسیت؟
گفت: چرا؛ حتی تا نزدیک پلیس راه اهواز هم رسیدم ولی یه دفعه یادم اومد که برا مجلس عروسی ام کارت دعوتی هم به اباعبدالله(ع) دادم و ایشون رو هم دعوت کردم. دیشب هم خواب دیدم مراسم عروسیم تو گودال قتلگاه برپاست و امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) هم اومدن. تا یاد این خواب افتادم دیگه نتونستم برم و برگشتم.

حالا هم اگه سالم برگشتم از عملیات، میرم برا عروسیم و گرنه که دعوت شده ام.

همون شب گردانمون وارد عمل شد و به خط زد. صبحی که داشتم بین مجروحها و شهدامون می گشتم چشمم به همون جوون خورد. خوابش تعبیرش شده بود و اربابش حسین(ع) دعوتش کرده بود...

وضوی بی نماز

  موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»

    وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.

    فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟  پس واسه چی وضو گرفتی؟»

    عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»

    فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»

بدون شرح

تصاویری از لحظات شهادت

             



            



     

هزار هزار شور و شوق

لبان پر ز خنده

هزار هزار بسیجی

هزار هزار پرنده

هزار هزار پهلوون

هزار هزار همخونه

رفتند که ما بمونیم

رفتند که دین بمونه

شهدا را یاد کنیم اگرچه با یک صلوات

اللهم ارزقنا توفیق شهادة فی سبیلک
 اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین

اوضاع چطوره؟؟؟

سلام.من رفتم
 از مادرم, پدرم ,خاکم , ناموسم ,دخترم , دفاع کنم
رفتم که ، دروغ نباشه ، احترام کم نشه
همدیگرو درک کنیم ، ریا از بین بره ، دیگه توهین نباشه
محتاج کسی نباشیم 



الان اوضاع چطوره؟؟؟

http://s1.picofile.com/file/8101847342/22112_shabhayetanhayi_ir_png.jpg





داداش اوضاع خیلی عالیه

مردم همدیگرو فحش مادر میبندن


 

داداش این مرد با سنش به خاطر اینکه پیش زن و بچه اش

شرمنده نشه شبا هم کار میکنه












داداش سالی چند تا از این حادثه ها داریم

یه مرد زن و بچه اش رو تو اسید سوزوند

چشمای جفتشون از کاسه دراومده







داداش تو مصرف مواد مخدر اول شدیم









و این داداش


shabhayetanhayi.ir-425 (1)





داداش اوضاع خیلی بهتر از ایناست

و حتما مهدی صاحب زمان هم دلش از ما خونه! خونه!خونه!

آقا شرمنده ایم





مناجات شهدا

شهید سعید هدی محل تولد مراغه، محل شهادت شلمچه به سال 1365:

«خداوندا، مرغ ناچیز و محبوس در قفس، چشم به تو دوخته و با لرزاندن بال‌های ظریفش آماده حرکت به سوی توست. ما نه برای اینکه از قفس تن پرواز کند و در جهان پهناور هستی بال و پر بگشاید، نه زیرا زمین و آسمان با آن همه پهناوری، جز قفس بزرگتری برای این پرنده شیدا نیست. او می‌خواهد آغوش بارگاه بی‌نهایت را باز کنی و او را به سوی خود بخوانی»


شهید سید داود مشکار گونه فراهانی متولد سال 1337 در تهران، محل شهادت اهواز به سال 1360:

«به نام او که از اویم، به نام او که زنده به اویم، زندگیمان به خاطر اوست، بودنم از اوست، رفتنم به اوست، یارم اوست، جانم اوست، معشوقم اوست احساسش می‌کنم با قلبم، با ذره ذره وجودم و با تمام سلول‌هایم. ای همه چیزم، به یادت هستم. به یادم باش که بی‌تو هیچ و پوچ خواهم بود.»


شهید بهزاد حداد ماهی محل تولد تهران به سال 1348، محل شهادت شلمچه به سال 1365:

«خدایا دوست دارم که اگر شهید شدم، بی سر باشم که در مقابل امام حسین (ع) روسفید باشم... . خدایا، بر من رحم کن. خدایا همیشه  خواسته‌ام که شهید شوم. این آرزو را برایم برآورده کن


شهید جواد حیدری فرد محل تولد تهران به سال 1333، محل شهادت جزیره مجنون به سال 1362:

«خدایا، به تو پناه می‌آورم از نفسی که سیر نمی‌شود و از دانشی که سود نمی‌دهد، از نمازی که بالا نمی‌رود و از دعایی که به اجابت نمی‌رسد.


فرازهایی از توبه نامه شهید ۱۳ ساله(علیرضا محمودی)


وقتی راجع به شهدای نوجوان حرف زده میشه اول از همه یاد شهید فهمیده یا بهنام محمدی تو ذهنمون میاد ولی واقعیت اینه که تو جنگمون صدها بهنام محمدی ها و شهید فهمیده ها داشتیم که متاسفانه یا اصلا چیزی راجع به اونا گفته نشده یا خیلی کم بهشون پرداخته شده. به لطف خدا و مدد خود شهدا قراره ایشالله تو این پست از یکی دیگه از اون بزرگمردهای کوچیک یادی بشه…

فکر می کنم بارها این عکس رو دیده باشین. این عکس نوجوان ۱۳ ساله ی کرجی شهید علیرضا محمودی پارساست که چند روز قبل از شهادتش گرفته شده که معصومیتی خاص رو تداعی می کنه. وقتی تو زندگی این نوجوان سیر می کنیم می بینیم که چطور جبهه به فرموده حضرت روح الله(ره) دانشگاه بوده و چطور مس وجودها رو طلا می کرده. عشق واقعی به شهادت رو میشه تو گوشه گوشه ی زندگی به ظاهر کوتاه علیرضا و دست نوشته ها و آثار بجا مونده ازش لمس کرد، چیزی که شاید برای خیلی از مسن های این زمان گفتنش هم سخت باشه، ملکه ی ذهن و رفتاری شهید علیرضا محمودیه….

برای شروع چند فرازی از توبه نامه ی ایشون رو اینجا ذکر می کنیم؛ فقط قبل از خوندن یادمون باشه که این توبه نامه کسی است که هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی نگران ترک اولی هایی است که ازش سر زده…..

بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :
از این که حسد کردم…
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم…
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم….
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم….

از این که مرگ را فراموش کردم….
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم….
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم…..
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم….
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند….
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم….
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم….
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم….
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم….
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم….
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند….
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود….
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری…..
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم….
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند….
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم….
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم….
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم….
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم….
از این که ” خدا می بیند ” را در همه کارهایم دخالت ندادم….
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا … به نشنیدن زدم….


2خاطره از شهدا

توسل

در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمی شد. یکی گفت: بیایید به قمربنی هاشم متوسل بشویم. نشستند و به دست های علمدار سیدالشهداء متوسل شدند. درست است که دست های قمربنی هاشم قطع شد، اما بابالحوائج است. خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میانداخت.

نشستند و متوسل شدند؛ بعد از آن بلند شدند و خاک ها رو به هم زدند. یک جنازه زیر خاک دیدند، او را بیرون آوردند. الله اکبر! دیدند اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری گفتند: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است. گشتند و یک جنازۀ دیگر پیدا شد که دست راستش درعملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود. او را بیرون آوردند دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمهگاه بنیهاشم است. گفتند: اسم این مکان را بگذاریم مقر ابوالفضل العباس.

 

آمدیم، نبودید

یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را. برایم تعریف می کرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه نشد. بالاخره آقای سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید.

تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقۀ جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دل هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیام و ببینمت، اما توفیق نشد. به من گفت ناراحت نباش فردا ساعت 8 صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم. صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا برم ببینم چی میشه.

بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت 8:30.

دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که اون نزدیکیها در حال نگهبانی بود نزدیک آمد و به من گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: آره، با یکی از رفقا قرار داشتیم.

گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم این جوری است.

گفت: رفیقت اومد اینجا تا ساعت 8 منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره پیش من اومد و به من گفت: کسی با این اسم و قیافه مییاد اینجا، به او بگو آقا مرتضی اومد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت. اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان. رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته: آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت! سید مرتضی آوینی. (و کسانی را که در راه خدا کشته می شوند، مرده نخوانید، بلکه زنده اند؛ ولی شما نمی دانید. بقره، 154)

پدرم شهید بشه



فقط دعا کنید پدرم شهید بشه!

خشکم زد. گفتم دخترم این چه دعاییه؟

گفت:آخه بابام موجیه!

گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاکنم شهید بشه؟

آخه هروقت موج میگیردش و حال خودشو نمیفهمه شروع میکنه منو

و مادر و برادر رو کتک میزنه! ، امامشکل ما این نیست!

گفتم: دخترم پس مشکل چیه؟

گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده.شروع

میکنه دست و پاهای همهمون را ماچ میکنه و معذرت خواهی میکنه.

حاجی ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم.

حاجی دعاکنید پدرم شهید بشه

3خاطره از شهید حسن باقری(غلامحسین افشردی)

ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد.


خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود  کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم.

 

دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»

شهید چیت سازیان

نگاهی گذرا به زندگی نامه :


خلاصه ای از زندگینامه به قلم "حمید حسام":

*روز تولد علی (ع) به دنیا آمد؛ یعنی سیزدهم رجب 1343. به خاطر این اسمشو گذاشتند علی. از شاگردی کارخانه یخ شروع کرد. باباش نذر کرده بود سقا بشه.

*سرِ نترسی داشت. ساواکی و این جور چیزا سرش نمی شد. عقلش خیلی بیشتر از سن و سالش بود.

*هجده سالگی شد مربی استاد آموزش های نظامی از همه جورش؛ تاکتیک رزمی، اسلحه شناسی، اطلاعات و عملیات



*اولین بار رفت جبهه مهران. نبوغ و خلاقیت بی مثالِ او را علی شادمانی کشف کرد. تا بیخ سنگر عراقیا می رفت. چهار گردان چشمشان به اشاره او بود.

*نوجَوونیش رسید به انقلاب و جوونیش سهم جنگ شد. مو توی صورتش نروییده بود که یه گروهان رو دادند دستش!

*توی عملیات مسلم بن عقیل، پاهاش تیر خورده بود اما وقتی آمد، یه تنه هفت تا اسیر هم آورد.

*حاج همت براش نقشه ها داشت، اما همدانی زودتر جنبید و کردش فرمانده. یه نوجوان 19 ساله شد فرمانده اطلاعات و عملیات یه لشگر! تاکی؟ تا آخر جنگ.

*از کله قندیِ مهران شروع کرد. بالای کله اسبی حاج عمران ترکش خورد. تو سومار تیر خورد به پاهاش. توی جزیره ی مجنون، روی برانکار فرماندهی می کرد! توی شلمچه اول ترکش به بازوش خورد، بعد تیر به پهلوش و توی ماووت میهمان مین والمری شد



 

 

ادامه مطلب ...

مناجات شهدا

مناجات نامه ی شهید چیت سازیان


خدایا گناهانی را که از این بنده ی رو سیاه سر زده ببخش می دانستم و گناه کردم حرف زدم ولی خودم عمل نکردم دیگران را به راه راست هدایت کردم ولی خودم راه خلاف رفتم بدی دوستم را خواستم و حسادت کردم ؛ تهمت زدم ؛ غیبت کردم ؛ دروغ گفتم ؛ کار برای خودم کردم و خدا را فراموش کردم و در کارهایم خدارا در نظر نگرفتم از اینکه به پدر و مادرم احترام نگذاشته ام و حق الناس را ادا نکردم و حرف حق را گفتم و لی عملی نکردم و غرور داشتم ؛ تکبر داشتم ؛ خودم را از دیگران بالاتر می دانستم و به یاد فقیران نبودم و در موقع غذا خوردن به یاد گرسنگان نبودم و در بستر گرم خوابیدم و فراموش کردم کسانی را که در بیابانها می خوابند و به زیردستانم زور گفتم چنانچه باید از ولایت اطاعت کنم نکردم دوستان شهیدم را فراموش کردم و راه آنها را نرفتم به سراغ جانبازان و مجروهین نرفتم و دلبسته ی دنیا بودم و جنگ را فراموش کردم ؛ از اینکه به ناموس دیگران تجاوز کردند و من بفکر زندگی خودم بودم ؛ مسائل دینی را انجام ندادم ، نماز نخواندم ، روزه نگرفتم ، بلند بلند خندیدم و آخرت را فراموش کردم ؛ از بیت المال محافظت نکردم ، دیژران را مسخره کردم در حالی که خودم از همه مسخره تر بودم ؛ از اینکه چشمهایم گناه کرد و زبانم به سخن خوب باز نشد و پاهایم راه انحراف رفت .

نظر خواهی...

بسمــــــ ربــــــــــ الشهــــدا و الصدیقیــــــن
سلام
همه اش گفتیم شهدا شرمنده ایم شهدا دوستون داریم و یا ....
ولی میخوام ی سوال کنم واقعا وقتی این جمله را میگیم از جون و دل میگیم یا اینم مثل بقیه حرفامون که شده ورد زبون و عادت میگیم ؟؟؟؟
اگه واقعا شرمنده هستیم برای این شرمندگی چکار کردم تا حالا شده ی روز بگیم شهید همت شهید باکری شهید خرازی شهید زین الدین شهید.....من بخاطر گل روی شما امروز این گناه را انجام نمیدم شده بگیم بخاطر اینکه حرمت خونتو نگه دارم چشممو از نامحرم دور میکنم دست مستمندی را می گیرم دل نمی شکنم یا هزار تا کار که اونا دوس نداشتند تا حالا شده ؟؟؟؟؟؟؟

شهدا شرمنده ایم



چفیه هاتان را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هایتان را نخوانده رها کردیم .
پلاکهایتان را که تا دیروز نشانی از شما بود امروز گمنام مانده است .
کسی دیگر به سراغ سربندهایتان نمی رود
دیگر کسی نیست که در وصف گلهای لاله و شقایق شاعرانه ترین احساسش را بسراید و بگوید :
چرا آلاله آنقدر سرخ است
چرا کسی نپرسید مزار حاج حسین بصیر کجاست
و چرا شهید محمدرضا در قبر خندید...


چرا وقتی که گفتیم :
یک گردان که همگی سربند یا حسین (ع ) بسته بودند شهید شدند کسی تعجب نکرد
چرا وقتی گفتند :
تنی معبر عبور دیگران از میدان مین شد شانه ای نلرزید
چرا هیچ کس نپرسید : به کدامین گناه هفتاد پاسدار را در شهر پاوه سربریدند
وقتی که گفتیم بعد از پانزده سال پیکر شهیدی را سالم از زیر خاک بیرون آوردند کسی تعجب نکرد
ولی با نام حقوق بشر حق را پایمال کردند.

چرا نمی دانیم شیمیائی چیست و زخم شیمیایی چقدر دردناک است
شاید ما نیز از تاولهای بدنشان می ترسیم که روزی بترکد و ما نیز شیمیائی شویم .
شاید اگر رنج آنها را می دیدیم درک می کردیم که چطور میشود یک عمر با درد زیست
نمیدانم که چرا کسی نپرسید چگونه خدا خرمشهر را آزاد کرد !!
ای شهیدان ما بعد از شما هیچ نکردیم .
آن ندای یا حسین (ع ) که ما را به کربلا نزدیک و نزدیکتر می کرد دیگر بگوش نمی رسد.
یادتان هست که به دختران این کشور گفتید سرخی خونمان را به سیاهی چادرتان به امانت می دهیم .
آیا دختران ما امانت دار خوبی بودند و خونتان را فرش راه رهگذران نکردند .
یادتان هست هنگامی که گفتید :
رفتیم تا آسمانی شویم و شما بمانید و بگوئید که بر یاران خمینی (ره ) چه گذشت .

رفتید ولی یادمان رفت که حتی یادمانتان را در یک هفته برگزار کنیم .
جایتان خالی اینجا عده ای فرهنگ شهادت را خشونت طلبی می نامند و شهید را خشونت طلب
وقتی حکایت شما را گفتیم فقط پچ پچی سر دادند و رفتند تا صلح را در کتاب جنگ و صلح تولستوی جستجو کنند.
رفتند تا با نام شهید کیسه بدوزند ولی نفهمیدند که چطور بسیجیان همپای امامشان جام زهر را نوشیدند و چقدر سخت بود.
دیگر کسی نیست تا قلب رهبر امت را شاد کند.
عده ای مصلحت دیدند که مقابل توهین به اسلام و شهید سکوت کنند ولی ما مصلحت خویش را در خون رقم زدیم .
راست گفته اند :
که بهشت را به بها میدهند نه به بهانه و ما عمری است که بهانه بهشت را میگیریم .
آری بسیجیان !! میدانم که از آن روزی که تمام شهیدان را بدرقه کردید و برگشتید دلهایتان را در سنگرها جا گذاشتید , میدانم که هنوز هم دلهایتان هوای خاکریزهای جنوب را می کند و می دانم که دیگر کسی از بسیج نمی گوید , ولی بدانید که تا شما هستید ما می توانیم از همت بشنویم و از خاطرات حسین خرازی لذت ببریم و پای صحبت مادر سه شهید محمدزاده بنشینیم , تا شما هستید میدانم که رهبر تنها نیست و تا شما هستید تنها عشق , تنها میداندار این عرصه است .
امروز کسانی از شهیدان سخن می گویند که از دیدن فشنگ نیز واهمه دارند.
کسانی دم از شهادت می زنند که با شنیدن صدای آژیر تا کفشهایشان زرد می شود
ولی در میدان عمل جز سکوت چیزی از آنها نمی بینی .

ما ماندیم تا امروز از آنان بگوییم و فریاد برآوریم « ما از این گردنه آسان نگذشتیم ای قوم »
ما ماندیم که نه یک هفته بلکه سالهای سال از آنان بگوییم . چرا که خون آنان است که می تپد.
و یادمان نرود که اگر امروز در آسایش زندگی می کنیم مدیون آنانیم .
مدیون حماسه هایی که آنان آفریدند.
یادمان نرود که ما هنوز باید جواب بدهیم که « بعد از شهدا چه کردیم »

سلام به آسمانی ها

قهر کرده اید انگار ؟ درست نمیگویم؟

حاجی دیگر نمیخندی ...! چه شده آن لبخندهای دائمت؟



حاجی آنطور درخودت رفته ای دلم غصه اش میشود ...سرت را بالا بگیر...

 به چه می اندیشی؟

از چه دلگیری؟ ...

راستی حاجی ! قبلا ها یه عده ای میگفتند شماها رفتید بجنگید که چه بشود؟ خودتان خواستید ،خودتان هم شهید شدید

آن وقتها جبهه میگرفتم و جوابشان را میدادم.

حالا خودمانیم حاجی، بینی و بین الله رفتی که چه بشود؟

رفتی که آزادی داشته باشیم؟

رفتی که عده ای مانتوهایشان روز به روز تنگ تر و روسری هایشان روز به روز کوچکتر شود؟

رفتی که ماه محرمی هم پارتی بگیرند و جشن های آنچنانی؟

رفتی که عده ای دختر و پسر به هم که میرسند دست بدهند و اگر ندهند به هم بگویند عقب مانده ؟ 

حاجی جان ؛ جای پلاکت را این روزها زنجیرهای قطور گرفته !

جای شلوار خاکی ات را شلوارهای پاره پوره و چاک چاک گرفته (که به زور پایشان نگهش میدارند)!


جای پیراهن ساده ی "مردانه ات" را تی شرت های مارک دار  گرفته(بعضا آب رفته اند) !

 پسرانمان زیر ابرو بر میدارند ! دخترمان ابرو تیغ میزنند !

اوضاعی شده دیدنی ... پارکها ، سینماها ، پاساژها شده اند سالن مد ! و البته دوست یابی!

 حاجی تو رفتی که خودت را پیدا کنی و خدایت را

اینها مانده اند و دارند خودشان را گم میکنند !

حاجی ؛ گلوله دست شما را زخم انداخت و بعدها برد ، اینجا خودشان بر سر و صورت و دست و بازویشان زخم و نقش می اندازند که زیبا شوند ... !!!

اینجا به کسی بگویی : خواهرم ... هنوز بقیه حرف را نگفته شاکی میشود که چرا شما بسیجی ها نمیگذارید راحت باشیم؟ما آزادی میخواهیم ...چرا شماها نمیفهمید؟

اینجا اگر ماه رمضان به بعضیها گفتی ماه رمضان است،حرمت نگه دارید.تو را میکشند...به همین سادگی

اگر گفتی آقا مزاحم ناموس مردم نشو ،تو را میکشند و کمترینش اینست که چشمت را کور کنند...به همین سادگی

داغ بر دلم مانده ...

و من مات و مبهوت از این همه شجاعت که تو لا اقل از ما انتظارش را داری و نداریمش !

اینجا پسری با تیپ آنچنانی هرچقدر هم که بی احترامی کند به غیر و سر وصدا کند ،همه میخندند و میگویند چه بانمک !

اما پسری مذهبی که با صدای بلند صلوات بفرستد بعد از نماز جماعت : بعضیها میگویند: زهرمار ! داد نزن سرمون رفت !!!

دختری با مانتوی کوتاه و تنگ و آستینهای بالا زده شده با قر و غمیش راه برود همه میگویند چه باکلاس!

 اما دختری چادری که بخواهد از کنارشان رد شود میگویند : صلواااااات : اللهم صل علی محمد و آل محمد

اینجا به خیلی چیزهایی که اعتقاد تو بود میخندند ! به ریش میخندند ...به چادر میخندند ... به لباس پیغمبر میخندند ...

راستی فرمانده ... این کتاب صورت هم عالمی دارد ! "فیس بوک" را میگویم


شرف و ناموس و اعتقاد بعضا پر ! عکسهایی در این فیس بوک از خود و خانوادشان میگذارند که آدم شرمش میشود نگاه کند

شما میگفتی "یاعلی" و زندگی میساختی

اینها عکس میگذارند ...خاطر خواه میشوند ... زندگی شروع میشود آن هم با یک "لایک" ... فردا هم طلاق!عجب پروسه ای!!!

این هم به نام آزادی !!! ... 

این نظام را اعتقاد نگاه داشته... به تو میگویند آزادی نداری ... راحت باش ... زندگی کن!!! که دست از اعتقادت برداری

ما میگوییم بندگی کن و خوب زندگی کن ... آنها میگویند زندگی کن ،آزاد باش ...(هرزه بودن هنر است !)

خلاصه حاجی

جای ارزشها عوض شده ...دعایمان کن.

به خودم میگویم: به دلم :

بسوز ...آتش بگیر...

آتش بگیر تا که بفهمی چه میکشم

رنگ ها عوض شده ... حاجی دریاب ...

یا صاحب الزمان : دلت خون است آقا ... خدا صبرت بدهد ... .