- ای کاش همه می دانستند شما با دست خالی در بیابان های خشک خوزستان چه کردید
- ای کاش همه می فهمیدند برای چه در کوه های سنگلاخی و سرمای سوزناک کردستان دوام می آوردید و چه شب ها که تا صبح مشغول دفاع بودید.
- ای کاش متوجه بودند که شما رفتید تا چادر از سر خواهران و مادرانتان نکشند .
- رفتید تا اسلام بماند ...
- رفتید تا آقا امام زمان (عج الله فرجه) اینقدر احساس بی کسی و تنهایی نکند تا شاید کمتر اشک بریزد و تا سحرگاهان از غربت ناله کند
تا شاید کمتر برای صورت نیلی و پهلوی شکسته مادش زهرا جامه بدرد و آه افسوس گوید .
- اما حیف و صد حیف
چــهـ ســوزنــاکـ مادرتـ برایــتـ گریـهـ کرد
چهــ زیــبا آرامـــ گرفتــه ایـد ایـــ عـزیـــزان
اومده بود مرخصی. نصفه شب بود که با صدای ناله ش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش.
سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛ می گفت: «خدایا اگر شهادت رو نصیبم
کردی می خواهم مثل مولایم امام حسین (علیه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار
حسین(علیه السلام) بی دست شهید شم...»
وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک
دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسین(علیه السلام)، مثل حضرت
عباس(علیه السلام)...
«شهید ماشاءالله رشیدی »
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”
بعد از نماز ظهر بود. کل بچه های گردان دور هم جمع بودند . یکی از مسئولین لشگر آمد و گفت:
رفقا دستشویی اردوگاه خراب شده. چند نفر رو آوردیم برای تعمیر، گفتند: باید چاه دستشویی تخلیه بشه! برای همین چند تا نیروی از جان گذشته می خواهیم.
در جریان مطلب بود. زیر دستشویی های اردوگاه حالت مخزن داشت. هر وقت پر می شد با ماشین مخصوص تخلیه می کردند. اما این بار دیوارهای کنار دستشویی ریخته بود.
امکان تخلیه با ماشین نبود. برای مرمت دیوار باید چاه تخلیه می شد. از طرفی هیچ دستشویی دیگری برای استفاده بچه ها نبود.
هر کس چیزی می گفت. یکی می گفت: پیف پیف! چه کارهایی از ما می خوان.
دیگری می گفت: ما آمدیم بجنگیم ، نه اینکه ... خلاصه بساط شوخی و خنده بچه ها راه افتاده بود.
رفتیم برای ناهار. بعد هم مشغول استراحت شدیم. با خودم گفتم: کسی که برای این کار داوطلب بشه کار بزرگی کرده.
نفس خودش رو شکسته . چون خیلی ها حاضرند از جانشان بگذرند اما ....
گفتم: تا بچه ها مشغول استراحت هستند بروم سمت دستشویی ها ببینم چه خبره!
وقتی به آنجا رسیدم خیلی تعجب کردم. عده ای از بچه های گردان ما مشغول کار شده بودند.
از هیچ چیزی هم باکی نداشتند. نجاست بود و کثیفی. اما کار برای خدا این حرفها را ندارد.
با تعجب به آنها نگاه کردم. آنها ده نفر بودند. اول آنها محمد تورجی بود. بعد رحمان هاشمی و...
تا غروب مشغول کار بودند. بعد هم همگی به حمام رفتند. دستشویی های اردوگاه همان روز راه افتاد. بعضی از بجه ها وقتی این ده نفر را دیدند شوخی می کردند. سر به سرشان می گذاشتند . اما آنها ...
آنها به دنبال رضایت خدا بودند . آنچه برای آنها مهم بود انجام وظیفه بود.
نمی دانم چرا ولی من اسامی آنها را نوشتم و نگه داشتم.
سه ما بعد به آن اسامی نگاه کردم. درست بعد از عملیات کربلای ده.
نفر او شهید. نفر دوم شهید نفر سوم ... تا نفر آخر که محمد تورجی بود. به ترتیب یکی پس از دیگری!
گویی این کار آنها و این شکستن نفس مهر تاییدی بود برای شهادتشان.
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین
شهیدان را به نوری ناب شوییم
درون چشمۀ مهتاب شوییم
شهیدان همچو آب چشمه پاکند
شگفتا آب را با آب شوییم؟
***
مبادا خویشتن را واگذاریم
امام خویش را تنها گذاریم
ز خون هر شهیدی لاله ای رست
مبادا روی لاله پا گذاریم
هزار هزار شور و شوق
لبان پر ز خنده
هزار هزار بسیجی
هزار هزار پرنده
هزار هزار پهلوون
هزار هزار همخونه
رفتند که ما بمونیم
رفتند که دین بمونه
شهدا را یاد کنیم اگرچه با یک صلوات
نوری که دروجودمصفی تابیده بودچیزدیگری بودودردعا،درضجه
زدن،درمولا گفتن،درگریستن ومناجات نیمه شب،درخروشیدن درخط مقدم وبردشمن
تاختن،ودریابن الحسن گفتن برترازهمه بود.
کم نمی آورد.فکرش
رابکنیددرمیان بربچه های عاشقی که همه آمده اندتاشهیدشوندورنگ وآب دنیابرای
آنها بال مگسی ارزش ندارد،جلودارباشی ومحفل توسل راگرم کنی.آقاراصدابزنی
وطلب حضورکنی وروی حرف خودت بایستی.سجاده پهن کنی وآن قدردرحرف ودعوت خودت
پافشاری کنی تاحضرت ولی عصر(ع)نظرعنایت کنند.
درحقیقت مصطفی ویاران
اودرجبهه ی دارخوین مصداق این کلام امام بودند که خطاب به رزمندگان
فرمودند:من ازاین پهره های نورانی وبشاش شماوازاین گریه های شوق شماحسرت می
برم.من احساس حقارت می کنم.من وقتی بااین چهره های مواجه میشوم واین قلب
هایی که به واسطه ی توجه به خدای تبارک وتعالی این طوردرچهره هااثرگذاشته
است احساس حقارت میکنم...
ای شهید ای روشنای خانه امید، ای شهید
ای معنی حماسه جاوید، ای شهید
چشم ستارگان فلک از تو روشن است
ای برتر از سراچه خورشید ای شهید
«زهره » به
نام توست غزلخوان آسمان
با یاد توست مشعل « ناهید » ای شهید
« قد قامت الصلاه » به خون تو سکه زد
در گسترای ساحت تحمید ای شهید
تیغ سحر زجوهره خونت آبدار
گشت و شکست لشکر تردید، ای شهید
آئینهدار خون تو اند آسمانیان
رنگینکمان به شوق تو خندید ای شهید
ایمن شدند دین و وطن تا به رستخیز
فارغ شدند زآفت تهدید، ای شهید
در فتنهخیز حادثهها جان پناه ماست
بانگی که در گلوی تو پیچید، ای شهید
صرافی جهان زتو گر نقد جان گرفت
جام شهادتش به تو بخشید، ای شهید
نام تو گشت جوهر گفتار عارفان
«عارف » زبان
گشوده به تأکید، ای شهید
هروقت دعوت می شد برای برنامه یا کلاس یا یکی از دوستانش می خواست باهاش
قرار بزاره، یه نگاه به تقویمش می کرد و اگر اون زمان وقتش پر بود مودبانه
معذرت میخواست: ببخشید تو اون زمان من وقتم پره یا ببخشید من یه قرار
ملاقات مهم دارم و …
یک روز که حسابی از به تعویق انداختن نمازش
ناراحت بود از خودش پرسید چرا من تمام برنامه های مهمم رو سرساعتشون انجام
می دم اما نمازم رو نه! با اینکه مهم ترین قرار زندگی من با خالقم ساعات
اذانه.
از اون به بعد به همه کس و همه چیز که میخواست تو ساعت نماز
اول وقت ، وقتشو بگیره محترمانه می گفت: ببخشید من یک قرار ملاقات خیلی مهم
دارم!
وقتی موبایلش وقت نماز زنگ می زد یا براش پیامک می رسید، بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنه آروم همین جمله رو می گفت.
به تلویزیون وقتی یه برنامه جذاب داشت هم همین طور.
حتی
کمی مانده به اذان صبح وقتی آلارم گوشیش به صدا در می آمد و او وسوسه می
شد که بگه “فقط ده دقیقه دیگه بخوابم!” با قاطعیت به صاحب اون وسوسه می
گفت: نه! من یه قرار خیلی مهم دارم.
حالا تمام نمازهاش اول وقت شده بود.
سال اول دبیرستان بود .
صبح که می شد ، هم کلاسیهایش می آمدند دنبالش
و با هم می رفتند دبیرستان .
چند روز گذشت ، صبح زنگ درب خانه را زدند .
گفتم : (( پاشو ! دوستانت آمدند دنبالت . ))
گوشی آیفون را داد دستم و آهسته گفت : (( بگویید نیستم . ))
متعجب نگاهش کردم .
- ولی تو که هستی !؟
چشم به زمین دوخت .
دیگر نمی خواهم با آنها بروم .
آنها توی خیابان چشمشان دنبال دخترهای مردم است .
خاطره ای از زندگی : شهید سید محمدتقی مجتهد زاده
حرفی نمیزنی چرا «بابای جعبه ای»؟
خسته شدم بیرون بیا «بابای جعبه ای»
لطفا بلندتر کمی فریاد هم بزن
این جا نمی رسد صدا «بابای جعبه ای»
با ان قَدَت تو جا شدی آنجا ببین مرا
جا میشوم ببر مرا «بابای جعبه ای»
قد عروسکم شده ای باور کن ای عزیز
من مادرت قبول؟ ها؟ «بابای جعبه ای»
بابا عروسکی چرا لالا نمی کنی؟
شب شد لالا لالا «بابای جعبه ای»
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین
کم حرف می زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟»
گفت :«هزار سال.» خندیدم . صداش میلرزید، گفت «شوخی نمی کنم.
اندازه هزار سال به من سخت گذشته .»
دل دوبــاره عشــــق قسمت کرده است
یــــاد کاوه، یــــــاد همّـــت کـرده است
یـــاد ســـــــرداران بی سر کرده است
یــــاد بـــــدر و یـــاد خیــبر کرده است
یــــــاد مجـــنون و شلـمــچه کرده است
یـــــــاد غــــوغای حـــلبــچه کرده است
یــــاد فـــکّــه، یــاد مــهران کرده است
یــــاد نجــــوا های چــمران کرده است
یـــاد سـربنــدهای یا زهـــرا (س) بخیر
یـــــاد آن دل های چون دریـــــا بــــــخیر
یــــــــاد آن نـــام آوران بـــی ریـــــــــا
یـــاد آن جان بر کـــفان جبـــهـــــــه ها
یـــــاد ســـنگـــــــرهـــای تــوأم با صفا
نیــمـــه شبـــهــا ذکـــر حـــقّ، یاد خـدا
یــــاد ســــــرباز شــــــهید بی پـــلاک
یــــــاد آن تــن های افتـــاده به خـــاک
شادی روح شهدای عزیزمون صلوات
عراقی ها با خشونت همه چیز مرا با خود بردند. در راه مدام کتک می خوردم و تهدید می شدم. هنگام ظهر، تصمیم گرفتم نماز بخوانم؛ با این امید که خداوند، نماز همراه با ناله و دردم را بپذیرد. اما وقتی سرباز عراقی متوجه حرکت لبها یم شد، مشت محکمی به پشت سرم کوبید. ناچار شدم بقیه نمازم را در دل بخوانم. پس از آن قضیه تا یک ماه با لباس خونی و آلوده نماز می خواندم، آن هم بدون قطره ای آب و تنها با تیمم.
برگفته از کتاب نماز در اسارت| ص 126
سردار شهید عبّاس کریمی
فرمانده لشکر 27 محمّد رسول الله
نام پدر: احمد
تولّد : 1336 - قهرود کاشان
شهادت:1363/12/24 - عملیّات بدر - شرق دجله
مزار : بهشت زهرا (س) قطعه 24 ردیف 75 شماره 23
داوود
داشت به دنیا می اومد از اندیمشک اومدیم دزفول دنبال بیمارستان میگشتم.
پرس و جوکه کردیم ، گفتند : " تنها یه بیمارستان مناسب توی این منطقه است ،
بیمارستان حضرت زهرا(س) "
تا حاجی اسم بی بی رو شنید طوری گفت یــا
زهـرا که فکر کردم اتفاقی افتاده ، ولی خودش گفت: " اسم همسرم زهراست ، توی
عملیات فتح المبین مجروح شدم با رمز یا زهرا(س) ، حالا هم که تولّد بچم تو
بیمارستان حضرت زهراست . "
حاجی راست میگفت ، همه زندگیش گره خورده بود به حضرت زهرا (س) ، پیکرش هم شد مهمون همیشگی بهشت زهرا (س)
سلام . در مورد فرزند جانبازه ها که همش می زنن تو سرمون به خاطر سهمیه ها وبقیه که ایثارگر و خانواده شهیدن مطلب بنویس. بنویس من خودم به شخصه بگم غلط کردم که شدم بچه اونی که جانبازه ملت منو می بخشن. ببخشید بابای من موجیه. ببخشید آسم داره. ببخشید سر نماز بوده خمپاره انداختن موجی شده. ببخشد آی ملا بابای منو ببخشید. بابای دوست عزیزم که شهید شده.... چی بگم از زبون شما بگم: نمی خواست بره، خدای من ببخشید روم سیاه شهدا،بی...کرده که رفته.لابد سرباز بوده. حتما مجبور کردن. به پیر به پیغمبر نبوده. عشقشون به خداشون بوده. آقا یا فرهنگ سازی کنین که ملت حرف ما رو بفهمن یا اینکه سهمیه ها رو بردارید.تو رو خدا که نه چون نمی دونم قبولش دارین یا نه تو رو هر چی که قبولش دارین اینقدر این خانوداه ها رو نچزونین. نمی خوان. محبت واحترام نمی خوان.سهمیه وارج وقرب نمی خوان. اینا با خدا معامله کردن وجواب معامله با خدا این چیز های مادی نیست. لابد الان مکرمات روشن فکر می فرمایند خوب اگه با خدا معامله کردن پس این سهمیه وبنیادها واسه چیه. اینها خون به دل شدن از غم عزیزهایی که واقعا عزیز بودن وکس دیگه ای نمی تونه جاشون رو پر کنه تو زندگی شما دیگه اینقدر با حرف هاتون آتیششون نزنید، هی نزنید تو سرشون.شما میگید که امثال من جای شما وبچه های شما و دوستان و... شما رو تو دانشگاه پر کردیم ولی انصافا یه ذره با مرام باشین اگه شهدا نبودن اگه این همه فرشته نبود که بره پر بکشه واین همه دست گل که پرپر بشه شما ها می تونستید برین دانشگاه جواب بدین دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من دیگه چی بگم چی دارم که بگم اینقدر خلا تو زندگی بچه ها وهمسرها و والدین این عزیزا بوده. نمی تونم اصلا بنویسم براتون.گاهی اوقات فکر می کنم اگه من بودم نمی رفتم بنیاد اسم خودم رو ثبت کنم بعدش فکر می کنم بابای بیچاره من با ریه خراب وگوش پرهیاهو کمرداغون و موج هم به این کلکسیون بیماری اضافه کن حالا یه 7 یا 8 تا بچه ها قد ونیم قد وبی پولی باید با اون پول بخور نمیری که از کاسبی در می امد شکم کدوم رو سیر می کردم
یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید، شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد. تازه داشت چشماش گرم میشد که صدای به زمین خوردن یه خمپاره ، نثل فنر از جاش پرید. اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل ذغال سیاه شده و داد میزنه: سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم.... بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت بود به مشامش نخورده بود.
بوی کباب....
بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئنا گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت.
همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید. بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست مزه کباب رو نچشیده بود.
سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یا خود نمی افتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد.
ئیگه هیچ وقت کباب نخورد.
گفت : تو یکی از عملیات ها که شب انجام می شد قرار بود از جای عبور کنیم که مین گذاری شده بود ... مجبور بودیم از اونجا رد بشیم چاره ای جز این نداشتیم .
گفتیم کی داوطلب میشه راه رو باز کنه تا بتونیم عبور کنیم ؟
چندتا از رزمنده ها داوطلب شدند تا راه رو باز کنند ...
وقتی میخواستند راه باز کنند میدونستند که زنده نمی مونند . چون با انفجار هر مین دست ، پا ، سر ، بدن یک جا متلاشی میشود!
داوطلب ها پشت سر هم راه افتادن برای باز کردن راه ... صدای مین می آمد .
همین زمان متوجه شدم یکی داره بر میگرده !
گفتم شاید ترسیده ! بالاخره جان عزیزه و عزیزی جان باعث شده برگرده...
گفتم خودمو نشون ندم شاید ببینه خجالت بکشه !
بعد چند دقیقه متوجه شدم یکی داره میره سمت محل مین گذاری شده.. رفتم سمتش گفتم وایسا کجا میری ؟ گفت دارم میرم محل مین گذاری شده دیگه !!
گفتم تو جزو کسائ بودی که داوطلب شده بودند چرا برگشتی ؟!
گفت : آخه پوتینم نو ( تازه) بود خواستم اونو در بیارم با جوراب برم و بیت المال حیف و میل نشود . اون پوتین بمونه یکی دیگه ازش استفاده کنه...!!!
قابل توجه مسئولان کشور ! یک روز یک جائی جواب گوی این اشخاص خواهید بود ! کار نکنید اون روز خجالت زده باشید .
شهید سید مجتبی علمدار 11 دی 1345 دیده به جهان گشود، 11دی 1364زخم عشق و جانبازی به تن نشاند، دی ماه 1370 لباس دامادی به تن کرد، دی ماه 1371 با تولد سیده زهرا، پدر شد، و 11دی 1375 به قافله همرزمان شهیدش پیوست.
متن زیر نامه تنها دختر وی است که با پدر شهیدش نجوا کرده است.با هم نامه را بخوانیم و گریه.....
بابا مجتبی سلام
امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی، همیشه خبر آمدنت را خانم مربیام به من میرساند:
«سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت!»
و تو در کنار راهپله مهد کودک مینشستی و لحظهای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو میدادم و با حوصلهای بهیادماندنی آن را بر سرم میگذاشتی و بعد بند کفشهایم را میبستی و در آخر، دست در دستان هم بهسوی خانه میآمدیم.
راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند روبهروی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک میشود.
بابای عزیز! تو همه چیز مرا با خود برده ای،حتی حس ناب گریستن را. بی گمان چیزی درآن سوی افق دیده ای که این گونه خویشتن را به شط جاودانه ی آسمان انداختی، با من بگو چه شنیده ای و چگونه به راز عباس بی دست پی برده ای؟
ای پدر عزیز! ای پاره دل من، یاد خاطره ی تو را جیره بندی کرده ام که مبادا تمام شوی..... باور کن هر کجا که می روم تمام دل تنگی های تورا با خود می برم و در برابر افق خاطرات تو می نشینم و در حضور پنجره ی باز نگاهت برای تنهایی خود دست های اشک آلودم را تکان می دهم. مگر شهیدان با تو چه گفته بودند که چشمانت را از ما دریغ کردی؟ داغ تنهایی کدام اندوه، تاب ماندن را از تو گرفت و پی به چه رازی برده بودی که گام هایت تو را تا خاک ریزها برد؟ تو با بال کدام فرشته به پرواز در آمدی؟ ای منتهای دل تنگی من! ای کاش راز سکوت تو را می فهمیدم ای نوحه خوان حضرت عشق! ای نور چشم من ای پدر عزیز.!
سیده زهرا علمدار ـ فرزند شهید حاج سید مجتبی علمدار
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
خدایا ما را قدر دان خون شهدا و ادامه دهندۀ راه امام و شهدا
قرار بده خدایا ما را شرمندۀ این عزیزان نکن
شادی روح مطهرشهید سید مجتبی علمدار
و همه شهدا از صدر اسلام تا به امروز صلوات
الهی بحق عمۀ سادات «عجل لولیک الفرج»
شهید سپهبد علی صیاد شیرازی در آخرین فراز وصیتنامه خود آورده است: خداوندا! ولی امرت حضرت آیتالله خامنهای را تا ظهور حضرت مهدی (عج) زنده، پاینده و موفق بدار. آمین یا رب العالمین.
الهی بحق عمۀ سادات «عجل لولیک الفرج»
یا زهــــــــــــــرا سلام الله علیها
شهید سپهبد "علی صیاد شیرازی" در روز چهارم خرداد ۱۳۲۳ در شهرستان "درگز" از توابع استان خراسان به دنیا آمد. در خرداد 1342 از دبیرستان امیر کبیر در تهران در رشته ریاضی دیپلم متوسطه گرفت. یک سال بعد در آزمون ورودی دانشکده افسری پذیرفته شد و به تحصیل علوم نظامی پرداخت و سه سال بعد در مهر 1346 با درجه ستوان دومی در رسته توپخانه فارغالتحصیل شد.
وی
در سال ۱۳۵۰ با دختر عموی خود ازدواج کرد و در اوایل سال ۱۳۵۱ با قبولی در
آزمون اعزام به خارج دانش آموختگان دانشکده افسری برای تکمیل تخصص توپخانه
به آمریکا اعزام شد. این شهید بزرگوار، دوره سه ماهه تخصص «هواسنجی
بالستیک» را در شهر «فورت سیل» ایالت «اوکلاهما» با نمره عالی و احراز رتبه
نخست از میان ۲۰ افسر آمریکایی و ایرانی به پایان رساند.
این شهید بزرگوار در شهریور ۱۳۷۲ با حکم فرماندهی معظم کل قوا به سمت
جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح منصوب شد و سپس در ۱۶ فروردین ۱۳۷۸
همزمان با عید غدیر با حکم مقام معظم فرماندهی کل قوا به درجه سرلشکری
ارتقاء یافت.
شهادت امیر سرافراز ارتش اسلام
شهید سپهبد علی صیاد شیرازی، روز شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ در حالی که به قصد عزیمت به محل کار خود از منزل، خارج شده بود مورد سوء قصد یکی از اعضای گروهک تروریستی منافقین قرار گرفت و به شدت مجروح شد. اهالی محل که از این حادثه مطلع شده بودند بلافاصله او را به بیمارستان انتقال دادند اما متأسفانه بر اثر شدت جراحات وارده، تلاش پزشکان برای نجات او بی نتیجه ماند و امیر سرافراز ارتش اس
لام پس از عمری مجاهدت در راه خدا به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین