سال اول دبیرستان بود .
صبح که می شد ، هم کلاسیهایش می آمدند دنبالش
و با هم می رفتند دبیرستان .
چند روز گذشت ، صبح زنگ درب خانه را زدند .
گفتم : (( پاشو ! دوستانت آمدند دنبالت . ))
گوشی آیفون را داد دستم و آهسته گفت : (( بگویید نیستم . ))
متعجب نگاهش کردم .
- ولی تو که هستی !؟
چشم به زمین دوخت .
دیگر نمی خواهم با آنها بروم .
آنها توی خیابان چشمشان دنبال دخترهای مردم است .
خاطره ای از زندگی : شهید سید محمدتقی مجتهد زاده
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بودپریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای
بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن." لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..." خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن." او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.." آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند .... او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ... اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او در همان یک روز زندگی کرد. فردای آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!" زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است. امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟
حرفی نمیزنی چرا «بابای جعبه ای»؟
خسته شدم بیرون بیا «بابای جعبه ای»
لطفا بلندتر کمی فریاد هم بزن
این جا نمی رسد صدا «بابای جعبه ای»
با ان قَدَت تو جا شدی آنجا ببین مرا
جا میشوم ببر مرا «بابای جعبه ای»
قد عروسکم شده ای باور کن ای عزیز
من مادرت قبول؟ ها؟ «بابای جعبه ای»
بابا عروسکی چرا لالا نمی کنی؟
شب شد لالا لالا «بابای جعبه ای»
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین
هوای خیس پریشان ، کدام جمعه ی بعدی؟
دلم ... هوای دلم را قفس گرفته امانت
شکسته بغض دوچشمان ، کدام جمعه ی بعدی؟
...
خمیده قامت تاریخ پس از حضور و غیابی
کجایی مرد مسلمان ،کدام جمعه ی بعدی؟
کم حرف می زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟»
گفت :«هزار سال.» خندیدم . صداش میلرزید، گفت «شوخی نمی کنم.
اندازه هزار سال به من سخت گذشته .»
داشتیم از خط به عقب باز میگشتیم، «قائم مقامی» در کنارم بود و میگفت: «نمیدانم چه کردهایم که خداوند ما را لایق شهادت نمیداند. گفتم: «شاید میخواهد که ما خدمت بیشتری به اسلام و مسلمین بکنیم.» پاسخ داد: « نه من باید شهید میشدم و الآن وجدانم ناراحت است. آخر در خواب دیده بودم که شهید می شوم و امام زمان - عجل الله فرجه- دستم را گرفته و به همراه خود میبرد.»
درهمین حال یک خمپاره 120 کنار ماشین ما به زمین خورد و این بنده ی عاشق به شهادت رسید. هنگام شهادت لبخند بسیار زیبایی بر لب داشت که همهمان را مسحور خود کرده بود.گویی مشایعت امام زمان- عجل الله فرجه- او را چنین به وجد آورده بود.
راوی : محمد رضایی»
منبع: «http://arsheeshgh.blogfa.com به نقل از لحظههای آسمانی،
جمعه یعنی یک غروب وعده دار / وعده ترمیم قلب یاس زار
جمعه یعنی مادر چشم انتظار / درهوای دیدن روی نگار
جمعه یعنی یه سماء دلواپسی / می شود مولا به داد ما رسی . . . ؟
همه می دانند که
"مهدیه" اسم مکان است
و "فاطمیه" اسم زمان؛
اما ایمان دارم که به همین زودی ها...
"مهدیه" اسم زمان خواهد شد
و "فاطمیه" اسم مکان...
انشاءالله...
اللهم عجل لولیک الفرج
همه گویند به تعجیل حضورش صلوات
کاش این جمعه بگویند به تبریک حضورش صلوات
کسی که نیاز و حاجتی به خداوند داشته باشد پس به صلوات بر محمد و آل او شروع کند، سپس از او حاجت بطلبد، و بعد از آن دعاء با صلواتی بر محمد و آل او برنامه را پایان برد، البته خداوند متعال گرامی تر از آن است که دو طرف را قبول ولی بخش میانی نیایش را رد کند. همین که صلوات بر محمد و آل او فرستاده شد دیگر دعاء محجوب نخواهد ماند.
دلم تنگه غروب کربلاست...
امامم دلم می خواهد عهدی با تو ببندم...
با تو عهد ببندم هر زمان که قدمی خواستم بردارم که اخرش شکستن یک دل و به رنج
کشاندن انسانی است مانعم شویی...
مانعم بشویی که بنده ای را زندگی کردن بیزار کنم...
فرمود: آری.
پرسیدم: آیا وقتی به زیارتشان می رویم، متوجه آمدن ما می شوند؟
فرمود: آری به خدا قسم، آمدن شما را میفهمند و خوشحال میشوند و با شما انس میگیرند.
همه ما پنهانی ودر نهان با خداوند، دل گفته هایی با خدا داریم، کسی از آن خبر ندارد وخود می گوییم و خدا شنونده است. آن چه می آید بخشی هایی از گفتگوهای «من وشما» با خداست. اگر می دانید، مطلبی باید اضافه شود در نظرات این مطلب بگذارید تا اضافه شود.
گفتم: خستهام
گفت: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) ::.
گفتم: انگار، مرا فراموش کرده ای!
گفت: فاذکرونی اذکرکم
.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفت: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا
.:: تو چه میدانی! شاید موعدش نزدیک باشد (احزاب/63) ::.
گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِِِ کوچک، خیلی دوره! تا آن موقع چه کار کنم؟
گفت: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله
.:: کاراهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند (یونس/109) ::.
گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بندهات هستم و ظرف صبرم کوچک است... یک اشاره کنی تمامه!
گفت: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.
گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟
گفت: ان الله بالناس لرئوف رحیم
.:: خدا نسبت به همهی مردم - نسبت به همه – مهربان است (بقره/143) ::.
گفتم: دلم گرفته
گفت: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا
.:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشند (یونس/58) ::.
گفتم: اصلا بیخیال! توکلت علی الله
گفت: ان الله یحب المتوکلین
.:: خدا آنهایی را که توکل میکنند دوست دارد (آل عمران/159) ::.
گفتم: خیلی چاکریم!
ولی این بار، انگار گفتی: حواست را خوب جمع کن! یادت باشد که:
گفت: و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره
.:: بعضی از مردم خدا را فقط به زبان عبادت میکنند. اگه خیری به آنها برسد، امن و آرامش پیدا میکنند و اگر بلایی سرشان بیاید تا امتحان بشوند، رو گردان میشوند. خودشان تو دنیا و آخرت ضرر میکنند (حج/11) ::
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم ؛
گفت: فانی قریب
.:: من که نزدیکم (بقره/???) ::.
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش میشد به تو نزدیک بشوم
گفت: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/???) ::.
گفتم: این هم توفیق میخواهد!
گفت: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
.:: دوست ندارید خدا شما را ببخشد؟! (نور/??) ::.
گفتم: معلومه که دوست دارم مرا ببخشی
گفت: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواهید شما را ببخشد و بعد توبه کنید (هود/??) ::.
گفتم: با این همه گناه... آخر چه کاری میتوانم بکنم؟
گفت: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
.:: مگر نمیدانید خداست که توبه را از بندههایش قبول میکند؟! (توبه/???) ::.
گفتم: دیگر روی توبه ندارم
گفت: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
.:: (ولی) خدا عزیزو دانا است، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/?-?) ::.
گفتم: با این همه گناه، برای کدام گناهم توبه کنم؟
گفت: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.:: خدا همهی گناهها را میبخشد (زمر/??) ::.
گفتم: یعنی اگر بازهم بیابم؟ بازهم مرا میبخشی؟
گفت: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان را ببخشد؟ (آل عمران/???) ::.
گفتم: نمیدانم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتشم میزند؛ ذوبم میکند؛ عاشق میشوم! ... توبه میکنم
گفت: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
.:: خدا هم توبهکنندهها و هم آنهایی که پاک هستند را دوست دارد (بقره/???) ::.
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک
گفت: الیس الله بکاف عبده
.:: خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/??) ::.
گفتم: در برابر این همه مهربانیت چه کار میتوانم بکنم؟
گفت:یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا را زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشتههایش بر شما درود و رحمت میفرستند تا شما را از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیاورند. خدا نسبت به مؤمنین مهربان است. (احزاب/??-??) ::.
گفتم: هیچ کسی نمیداند تو دلم چه میگذرد
گفت: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.
گفتم: غیر از تو کسی را ندارم
گفت : نحن اقرب الیه من حبل الورید
.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/16) ::.
گفتم : ...
گفت : ...
دخترک رو به مادرش کرد و گفت: مامان چرا خانم مربیمون چادر میپوشه ولی شما نمی پوشی؟
مامانش جواب داد: آخه دخترم وقتی چادر میپوشم گرمم میشه. تازه چادر دست و پا گیر هم هستش.
دخترک
با خودش گفت: چرا مامانم چادر نمی پوشه و میگه گرمم میشه و فردا صبح وقتی
که رفت مهد کودک، همین سوال رو پرسید، چادر دست و پا گیره ولی شما چادر می
پوشی؟ گرمتون نمیشه؟ دست و پاتون رو نمیگیره؟
خانم مربی یه لبخند زد و گفت: عزیزم فردا که اومدی مهد کودک جوابت رو میدم.
دخترک بعد از کلی اسرار و خواهش قبول کرد که فردا جوابش رو بگیره.
فردا صبح وقتی که دخترک منتظر جوابش بود، رفت پیش خانم مربی و گفت: خانم خب الان جوابم رو بده؟
خانم مربی هم گفت باشه عزیزم؛ بعد دستش رو کرد توی کیفش و یه چادر سفید کوچولو و خنک در آورد و گفت :
بفرما عزیزم اینو سرت کن ببینم چه شکلی میشی؟
بعد دخترک که داشت از خوشحالی بال در می آورد گفت: این مال منه؟ خوشگل شدم؟
خانم
مربی هم جواب داده: آره که مال خودته خیلی هم خوشگلت کرده. حالا برو پیش
دوستات و نشون شون بده؛ ولی نگی من بهت دادم ها وگرنه همه از من چادر
میخوان!!
دخترک غافل از اینکه جواب سوالش رو نگرفته بود رفت پیش دوستاش و شروع کرد به پز دادن با چادر قشنگش.
عصر که دخترک میخواست آماده بشه و بره خون،خانم مربیش بهش گفت: دختر خوبم، تو چادر گرمت شد؟
دخترک گفت: نه!!!
خانم مربی دوباره پرسید: دست و پات رو چی؟ دست و پات رو گرفت؟
دخترک گفت: نه!!! خیییلی هم عالی بود. دستتون درد نکنه .
فردا
صبح وقتی که مامان دخترک با چادر اومد درب مهد کودک تا دخترک رو مهد
بزاره؛ یکی از پسر های مهد رفت پیش خانم مربی و گفت: خانم، نمیشه ما هم
چادر بپوشیم مثل شما؟ چرا آقایون چادر نمی پوشن؟!
امام صادق ع :
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ، وأعِذنا أن تُخَیِّبَ آمالَنا وتُحبِطَ أعمالَنا؛
گردان پشت میدون مین زمین گیر شد
چند نفر رفتن معبر باز کنن،۱۵ساله بود.
چند قدم که رفت،برگشت،گفتند ترسیده...
پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها وگفت:
تازه از گردان گرفتم،حیفه!بیت الماله!
و پا برهنه رفت...
به نام خدا
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
تو مـــی دانی
حتــی اگر کنارت نشسته باشم ...
باز هم دلتنگ تو ام !
حالا
ببیـــن
نبـــودنت ، ندیدنت با من چه می کند ...
دل دوبــاره عشــــق قسمت کرده است
یــــاد کاوه، یــــــاد همّـــت کـرده است
یـــاد ســـــــرداران بی سر کرده است
یــــاد بـــــدر و یـــاد خیــبر کرده است
یــــــاد مجـــنون و شلـمــچه کرده است
یـــــــاد غــــوغای حـــلبــچه کرده است
یــــاد فـــکّــه، یــاد مــهران کرده است
یــــاد نجــــوا های چــمران کرده است
یـــاد سـربنــدهای یا زهـــرا (س) بخیر
یـــــاد آن دل های چون دریـــــا بــــــخیر
یــــــــاد آن نـــام آوران بـــی ریـــــــــا
یـــاد آن جان بر کـــفان جبـــهـــــــه ها
یـــــاد ســـنگـــــــرهـــای تــوأم با صفا
نیــمـــه شبـــهــا ذکـــر حـــقّ، یاد خـدا
یــــاد ســــــرباز شــــــهید بی پـــلاک
یــــــاد آن تــن های افتـــاده به خـــاک
شادی روح شهدای عزیزمون صلوات
از میــان مـــؤمنــان مــــردانـــی
هستنــــد کـــه بــه آنـچـــه بــا
خـــدا عـهـــد بسـتـنــد صــادقــانــه
وفـــا کــردنــد بــرخــى ازآنــان
بــه شهـــادت رسیــدنــد و
بــرخــى از آنهـــا در انـتـظــارنــد
و هـــرگــــز تغییــری در عهـــد
و پیمـــان خــود نــداده انـد.
سوره احزاب آیه 23
خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفس نشد
و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت...
خوشا به حال آنان که از رهایی رهیدند
و بال وبال جانشان نشد
خوشا به حال آنان که...
خوشا به حال ما، اگر شهید شویم
چه کسی میگوید بهشت همیشه باید سرسبزباشد....
اینجا بهشت خاکی ست....
خاکی خاکی....
مثل چادر مادرمان...
آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه . . .
میلادش تولد بهاراست ؛ تولد آب است و تولد هر چه پاکی و زلالی .
میلادش از هر سو رحمت است. از آن جهت که ادامه ی راه انبیاست.
فاطمه ( س) امتداد راه انبیاست. اگر او نبود، طریق انبیا ابتر می ماند و این سلسله ی پیوسته به بن بست می رسید.
فاطمه ، فاطمه نامیده شد؛ چون از هر زشتی و پلیدی بری بود و ناپاکی در او راه نداشت؛ هر چه بود، عصمت بود و عفاف و پاکی .
فاطمه آن گونه بود که هر گاه پیامبر (ص) او را می دید ، تسکین می یافت و او همیشه با یک سبد شکوفه ی لبخند به استقبال پدر می رفت.
فاطمه در خانه ی همسر نیز چنین بود؛ آن سان که علی و فاطمه شایسته ترین زوج جهان بودند.
خانه گلی فاطمه پناهگاه مسکینان و فقیران بود. هر حاجتمندی که از همه جا ناامید می شد، رو به خانه فاطمه می آورد و با دست پر باز می گشت.
صفات فاطمه (س) آن چنان آسمانی است که خداوند در قرآن او را که همراه با همسر و فرزندانش سه شب متوالی غذای افطار خود را به فقرا می بخشند، این گونه می ستاید: و یُطعِمونَ الطعامَ عَلی حُِبّهِ مِسکیناً و یَتیماً و اسیراً ( سوره دهر ، آیه 8 )
فاطمه صفات و خصلت هایی را که از پدر به ارث برده است ، همان گونه نیز به ارث می گذارد؛ و چنین است که فرزندان او بهترین انسان های روی زمین هستند.
و از این روست که خداوند بر پیامبر (ص) به سبب اعطای فاطمه ( س) منت می نهد و او را به شکر گزاری فرا می خواند و می فرماید : " انا اَعطیناکَ الکَوثر فَصَّل لِربِّک وَانحر اِن شانِئکَ هُوالَابتَر . ( سوره کوثر)
میلاد گل سر سبد آفرینش ، حضرت فاطمه (س) بر همه عاشقان خاندان عصمت و طهارت ، مبارک باد.
عراقی ها با خشونت همه چیز مرا با خود بردند. در راه مدام کتک می خوردم و تهدید می شدم. هنگام ظهر، تصمیم گرفتم نماز بخوانم؛ با این امید که خداوند، نماز همراه با ناله و دردم را بپذیرد. اما وقتی سرباز عراقی متوجه حرکت لبها یم شد، مشت محکمی به پشت سرم کوبید. ناچار شدم بقیه نمازم را در دل بخوانم. پس از آن قضیه تا یک ماه با لباس خونی و آلوده نماز می خواندم، آن هم بدون قطره ای آب و تنها با تیمم.
برگفته از کتاب نماز در اسارت| ص 126
سردار شهید عبّاس کریمی
فرمانده لشکر 27 محمّد رسول الله
نام پدر: احمد
تولّد : 1336 - قهرود کاشان
شهادت:1363/12/24 - عملیّات بدر - شرق دجله
مزار : بهشت زهرا (س) قطعه 24 ردیف 75 شماره 23
داوود
داشت به دنیا می اومد از اندیمشک اومدیم دزفول دنبال بیمارستان میگشتم.
پرس و جوکه کردیم ، گفتند : " تنها یه بیمارستان مناسب توی این منطقه است ،
بیمارستان حضرت زهرا(س) "
تا حاجی اسم بی بی رو شنید طوری گفت یــا
زهـرا که فکر کردم اتفاقی افتاده ، ولی خودش گفت: " اسم همسرم زهراست ، توی
عملیات فتح المبین مجروح شدم با رمز یا زهرا(س) ، حالا هم که تولّد بچم تو
بیمارستان حضرت زهراست . "
حاجی راست میگفت ، همه زندگیش گره خورده بود به حضرت زهرا (س) ، پیکرش هم شد مهمون همیشگی بهشت زهرا (س)